eitaa logo
صالحین تنها مسیر
223 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
#ارسالی_تنهامسیریها جشن شب یلدای مهدوی 🌼🌼 با حافظان قرآن کریم 🌷🌷🌷 موسسه قرآنی حضرت خدیجه سلام الله علیها استان قزوین روی انارا نوشته شده: " برای سلامتی و فرج امام زمانم این سوره رو شب یلدا ساعت ۲۳ می خوانم " صحبتمون با هم این بود که : هر کسی نظم و ادب بیشتری داشته باشه و برنامه ریزی داشته باشه امام زمان بیشتر دوستش داره .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا این عکس رو همگانی پخش کنیم، وعده ما شب یلدا و همه شبهای دیگه قرائت دعای فرج ساعت ۲۲ بعضی دوستان ساعت ۲۱ و ۲۳ هم زدند، فرقی نداره مهم از عمق وجود خواندن و پایدار ماندن بر خواستمون هست التماس 〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ماهیه توی چند قطره آب روی یه برگ زنده مونده وقتی خدا بخواد کاری بشه تحت هر شرایطی می شه حتی دشوارترین شرایط پس زندگی کن به سبک کسانی که به بیداری و حکمت و مهربانی خدا اعتماد کامل دارند •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یلدا را این گونه تعریف کنیم: ی: ⇦یا صاحب الزمان☆ ل: ⇦لوایت را علم کن☆ د: ⇦دیگر جدایی بس است‌☆ ا: ⇦اللهـم عجل لولیکــــ الفـرج☆ 🌸تعجیل در صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙امشب شب یلداست یادمون باشه نیازمندارو فراموش نکنیم❤️ هرکسی که توانشو داره هوای اوناییکه تنگ دستن داشته باشه🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۶۰ شاهرخ چشم هایش را به علامت قبول بست. - چشم، قبول شاهرخ نگاهی به سر در باشگاه ان
پارت۶۱ - ولی مطمئن نیستم بتونم - اگه باختی یعنی اون درست می گه و بازیش بهتره. کی گفته همیشه تو راست می گی؟ شروین که از شنیدن این حرف تا حدودی دلخور شده بود گفت: - معلوم هست طرف کی هستی؟ رفیق منی یا اون؟ - رفیق توام و طرف کسی که بازیش بهتره. این عادلانه تره، نه؟ شروین که حرف شاهرخ به مذاقش خوش نیامده بود و از طرفی منطقی بود با بی میلی قبول کرد. سعید را صدا زد. - بهش بگو باهاش بازی می کنم. هر کی برد درست می گه وقتی سعید خبر را برد آرش گفت: - سر چند؟ - بدون پول؟ - بدون پول؟ مگه بیکارم؟ یا شرط می بندی یا باخت رو قبول می کنی شروین نگاهی به شاهرخ انداخت. شاهرخ چشم هایش را بست و سرش را به علامت نفی تکان داد. شروین ادامه داد. - قراره اونی که بازیش بهتره معلوم بشه. نیازی به پول نیست - می دونی می بازی پول نمیذاری. من بدون پول بازی نمی کنم سعید زیر گوش بابک چیزی گفت و بابک میانجی شد. - خجالت بکشید مثلا مهمون داریم. شروین راست می گه. نیازی به پول نیست آرش معترضانه داد زد: - ولی بابک... - همین که گفتم. یا بازی می کنی یا برو بیرون آرش که معنی نگاه بابک را فهمیده در حالی که سعی می کرد خودش را دلخور نشان دهد سر میز رفت. هر کدام از بچه ها گوشه ای ایستادند. شاهرخ دست به سینه گوشه میز ایستاد و به بازی خیره شد. سعید دور میز می چرخید و تکیه می انداخت وگاهی در گوش شروین پچ پچ می کرد. اواسط بازی بود که سعید گفت: - من میرم یه چیزی بخرم. کسی چیزی نمی خواد؟ بعد از اینکه سفارش ها را گرفت به سمت بوفه انتهای سالن رفت. کمی که گذشت سر و صدای سعید بلند شد. بابک سرتکان داد - نشد این بره بوفه دعواش نشه. باید عین بچه مواظبتون باشی و رفت تا دعوا را ساکت کند. وقتی بابک به بوفه رسید بعد از چند تا داد سرو صدا خوابید. سعید رو به فروشنده گفت: - بازیت حرف نداره ساسان بعد آبمیوه اش را برداشت و به بابک که کنارش بود گفت: - حواست باشه لو نری. این یارو خیلی تیزه - منو کشوندی اینجا همینو بگی؟ این بابا کالا تو بازیه - دلتو خوش نکن. بدون چشم چرخوندن می بینه. مطمئن باش الان هوای ما رو هم داره بابک از روی تمسخر گفت: - پس خدا رو شکر گوش هاش آنتن نیست و خندید. - من باهاش کلاس داشتم. می دونم چه جونوریه. از ما گفتن بود، خود دانی بعد همانطور که بابک سعی می کرد عصبانیت ساختگی سعید را آرام کند به طرف جمع برگشتند. بازی ها خیلی نزدیک بود. اختلاف زیادی وجود نداشت. کم کم شروین جلو افتاد. توپ آخر مال آرش بود. زاویه پیتوکش تنظیم نبود،به جای توپ خودش توپ شروین را در پاکت انداخت. خطا شد. باخت. شروین با شادی کودکانه ای رو به جمع گفت: - خب فکر کنم حالا خیلی چیزا عوض شد و رو به آرش گفت: - باید خوشحال باشی که شرط نبستی آرش نیشخندی زد. شروین کنار شاهرخ ایستاد. - خوش قدمی ها ! شاهرخ در جوابش لبخندی زد که با همیشه فرق داشت. وقتی بابک حرف می زد شاهرخ با حالتی خاص نگاهش می کرد. انگار در دنیائی دیگر سیر می کرد. شاهرخ رویش را از بابک به طرف آرش چرخاند: - تبریک می گم آقا آرش همه تعجب کردند. آرش گفت: - دست میندازی؟ شاهرخ با لحنی زیرکانه گفت: ادامه دارد... ✍ میم- مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۶۱ - ولی مطمئن نیستم بتونم - اگه باختی یعنی اون درست می گه و بازیش بهتره. کی گفته ه
پارت۶۲ - ابداً. این همه فروتنی شما برام خوشاینده. با اون همه شور و شوق برای شرط بندی ، اعتماد به بازیتون و اون همه عصبانیت وقتی باختید خیلی راحت همه چیز رو پذیرفتید. بدون ذره ای ناراحتی. این متانت جای تبریک داره آرش ساده تر از آنی بود که معنی حرف شاهرخ را بفهمد اما بابک متوجه منظورش شد و سعی کرد با وادار کردن شروین به خریدن آبمیوه ذهن جمع را منحرف کند... ساعت از 9 گذشته بود که از سالن خارج شدند. سوار که شدند شروین پرسید: - حال کردی چطور سوسکش کردم؟ هی شاخ و شونه می کشه – بازیش خیلی بهتر از توئه – کی؟ - آرش، خیلی ماهره، خیلی بهتر از تو بازی می کنه شروین که اصلاً انتظار چنین قضاوتی را نداشت داد زد: - چطور همچین حرفی می زنی؟ دیدی که با 4 تا اختلاف بردم شاهرخ نگاهی به شروین که با هیاهو حرف می زد انداخت ولی حرفی نزد. دم در تعارف کرد: - نمیای داخل؟ معلوم بود که شروین هنوز دلخور است: - خیلی ممنون، باید برم شاهرخ که متوجه این دلخوری شده بود لبخندی زد و گفت: - از حرفم دلخور شدی؟ شروین با طعنه گفت: - نه، اصالً - نمی خواستم ناراحتت کنم. می شه دوباره بیام؟ شروین شانه ای بالا انداخت. - اونجا که مال من نیست! - مطمئنی نمیای تو؟ - آره باید برم خداحافظی کردند و شروین رفت. ✅فصل سیزدهم از دم آموزش که رد می شدند شاهرخ گفت: - آقای نعمتی هست. برگه انصراف نمی خوای؟ - دارم، پرش کردم. چند تا از امضاهاش رو هم گرفتم - من امشب بیکارم. دوست دارم بریم بیلیارد - امشب؟ فکر نکنم. خونه یکی از دوست های سعید جشنه. احتمالا برم اونجا - اشکالی نداره منم بیام؟ بعنوان مهمان ویژه شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد: - کلی برات کلاس دارم - تو؟ - بهم نمیاد؟ دوران دانشجوئی از این مهمونی های پسرونه زیاد می گرفتیم - این از اون مهمونی های بچه مثبتی نیست. پارتیه - آها! از اونا که دوپس دوپس داره؟ - یه چیز تو همین مایه ها! تازه برا بیلیارد سعید باشه بهتره. زبونشون رو بهتر بلده - باشه. هر وقت جورشد بهم خبر بده داشتند خداحافظی می کردند که تلفن شاهرخ زنگ خورد. از هم جدا شدند. شروین روی صندلی منتظر سعید نشست و با نگاهش شاهرخ را که به سمت در خروجی دانشکده می رفت و با تلفن صحبت می کرد ادامه دارد.... ✍ میم - مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۶۲ - ابداً. این همه فروتنی شما برام خوشاینده. با اون همه شور و شوق برای شرط بندی ، ا
پارت۶۳ دنبال کرد. سرش را چرخاند و نگاهی به اطراف کرد. خبری از سعید نبود. دوباره به طرف شاهرخ برگشت. وسط راه خروجی و نزدیک در دانشکده ایستاده بود. هیچ حرکتی نمی کرد. تعجب کرد. ابروهایش را در هم کشید و با کنجکاوی به صحنه خیره شد. شاهرخ چند قدمی برداشت اما به نظر متعادل نمی آمد. انگار بقیه نیز متوجه حرکت غیرعادی اش شده بودند چون یکی از پسرها به سمتش خیز برداشت تا شاهرخ را که به نظر می آمد می خواهد زمین بخورد بگیرد اما شاهرخ خودش را کنترل کرد. تلو تلو خوران و با قدم هائی آرام به مسیرش ادامه داد. شروین از جایش بلند شد به طرف شاهرخ راه افتاد. شاهرخ ایستاد. شروین همان طور که کله اش را کج گرفته بود و سعی می کرد با دقت بیشتری نگاه کند آرام آرام جلو رفت. چهره شاهرخ را نمی دید اما مطمئن بود مسئله ای پیش آمده. یک دفعه شاهرخ مثل کسی که کمک می خواهد دستش را دراز کرد، در هوا چنگ زد، قدمی به عقب برداشت کمی چرخید و به زمین افتاد. همه به طرفش دویدند. شروین خودش را رساند. دورش شلوغ شده بود. - استاد؟ استاد مهدوی؟ - یکی آمبولانس خبرکنه - برید کنار... برید کنار جمعیت را کنار زد و خودش را به شاهرخ رساند. زانو زد و سر شاهرخ را بلند کرد. - شاهرخ؟شاهرخ؟ صدامو میشنوی؟ بی فایده بود. شاهرخ بی هوش روی زمین افتاده بود. - به اورژانس زنگ زدیم. الان میاد شروین رو به چند تا از پسرها گفت: - کمک کنید بذاریمش تو ماشین. خودم می برمش روی صندلی عقب ماشین خواباندش. پشت فرمان پرید و گوئی از ترس جانش می گریخت پا را روی پدال گاز فشار داد. ماشین از جا کنده شد... چند ساعت بعد شاهرخ روی تخت خوابیده بود و سرم به دستش وصل بود. شروین از دکتر بالای سرش پرسید: - مطمئنید خطر رفع شده؟! - بله، آزمایشات چیز خاصی رو نشون نمیده. یه حمله خفیف عصبی و افت فشار. تا چند ساعت دیگه کاملا خوب میشه. نگران نباش دکتر این را گفت، دستی به شانه شروین زد لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. شروین پائین تخت ایستاده بود و به شاهرخ بیهوش نگاه می کرد. موهایش روی بالش پخش شده بود و چند تا از نخ هایش روی پیشانی عرق کرده اش به هم چسبیده بود. جلو رفت و با دستمال کاغذی عرق پیشانی اش را خشک کرد. بعد پشت پنجره ایستاد. نگاهی به شهر و چراغ های روشنش انداخت. شب شده بود. و دود همیشگی اش پیدا نبود. یک دفعه نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 8 بود. - لعنتی، دیر شد گوشی اش را در آورد و پیامکی به سعید داد. بعد پچ پچ کنان گفت: - حیف شد. از دستم رفت - همیشه مزاحمم، نه؟ شروین برگشت، شاهرخ که به هوش آمده بود ادامه داد: - یا می خورم زمین یا غش می کنم - خوبه لااقل خودت می دونی، بهتری؟ - تا حالا سابقه نداشت اینجوری بشم - فکر کنم تو عمرت نه پات پیچ خورده بود نه غش کرده بودی - واقعا بدقدمی. هر دفعه هم بدتر میشه. می ترسم دفعه بعد ناقص بشم - نترس. دفعه بعد می برمت زیر تریلی، قول میدم هیچ دردی رو احساس نکنی شاهرخ خندید و پشتش چند تا سرفه. شروین لیوان آبی برایش ریخت و دستش داد. کنارش روی تخت نشست. - فکر کردم خبر بدی بهت دادن – تلفن؟! نه اون یه مسئله کاری بود بعد نگاهی به ساعت اتاق انداخت و گفت: - هنوز وقت هست. فکر کنم اگر بری می رسی و کمی آب لیوان را سر کشید. - فکر نکن خسته می شی. نمی دونم پاتوقشون کجاست. باید با سعید می رفتم که اونم جواب نمیده. فکر کنم از بس خورده قاط زده حالیش نیست شاهرخ با شنیدن این حرف کمی چهره اش گرفته شده با ناراحتی پرسید: - خورده؟ - نکنه فکر کردی آب پرتقال می خورن؟ پارتی یعنی همین. برای همین گفتم جای تو نیست شاهرخ لبخند تلخی زد ولی چیزی نگفت. شروین پرسید: - دوست نداری امتحان کنی؟ - تنها تفاوت من با یه الاغ توی عقله. فکر نمی کنم الاغ شدن چیز جالبی باشه که بخوام وقت و پول بذارم که امتحانش کنم - اما حال میده ادامه دارد..... ✍ میم - مشکات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌺ناراحت شدن دست مانیست اماناراحت ماندن دست ماست پس اجازه ندهیم حرفهاورفتارکسی ما را آزرده خاطرنگه دارد و فکرکردن مابه تلخی رفتاراولحظات و روزمان راازمابگیرد 🌼🌿یکی از اسامی خداوند غفور است میبخشد و نادیده می گیرد چه زیباست ما هم ،هم نام او شویم ببخشیم و ندید بگیریم هر انکس که ما را می آزارد. 😍رسیدن به خدا آسان است. او همین جاست در قلب بی کینه ما... 💗خداوندا ما را از تاریکی های کینه،حسد،زودرنجی،انتقام،خشم.... بیرون بیاور 🌻🌿و به روشنایی وجودت ما را به،آرامش و شادی برسان 🦋یا غفور🦋 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و شب دنیا به درازا بکشید برسان مهدی موعودت را ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 آفتاب شب یلدای همه مهدی جان! یک بار دگر آمد، یلدای زمستانی یلداست، ولی چشمم دلواپس و بارانی هر شب سحری دارد، حتّی شب طولانی یلدای تو ما را کشت، ای یوسف کنعانی 🤲 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیّكَ الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5908947973554832485.mp3
1.16M
ختم دسته جمعی دعای اللهم کن لولیک 🌹
خدایا، در این لحظه و در تمام لحظات ، سرپرست و نگاه دار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان ولیت حضرت حجّة بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد باش ، تا او را به صورتى که خوشایند اوست [ و همه از او فرمانبرى مى نمایند ] ساکن زمین گردانیده ، و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دانلود #کلیپ زیبا ( #تولیدی ) 📌 «« ویژه شب #یلدا »» 📝 #فیلم_کوتاه "به بلندای یک شب" ✍ دست روی دلم نگذار زمستان! نه سوز تو به گَرد سوز روزهای سرد فراق می رسد، نه بلندی یلدای تو به بلندی شبهای انتظار...
آخرین پست پاییزی ❤️💚 یادمه اون سال، روز آخر سفر، با شب یلدا همزمان شده بود به حرم که رسیدیم خانوم‌جان 🔆 گوشه‌ی رواق، کنارم نشست و با همون لحن قشنگ بهم با یه لبخند گفت: دخترم، چندساعت مونده تا آخر پاییز 🍁 جوجه‌هاتو شمردی...؟ توی این پاییز، چندتا آرزوهات برآورده شد؟ چندتا کار خوب رو شروع کردی؟ 💜 نمازهات اول وقت بود؟ کارهات خوب پیش رفت؟ مامان جان، گاهی به یه بهونه‌ای، باخودت خلوت کن و بگذار بدونی کجای کار زندگی خودت ایستادی... 🌸🍃 ❤️💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عجل الله تعالی فرجه الشریف: هر كه ما را دوست دارد، بايد به كردار ما عمل كند و از پارسايى مدد گيرد ؛ چرا كه آن، بهترين مددكار در امر دنيا و آخرت است. 📚الخصال /۱۰/۶۱ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣صبحتون سرشاراز نگاه خداوند❣ 🌹هــــوا بـــاران؛ دلـــــم نـــالان؛ ڪجایید اے سبڪبالان ...؟🕊 ❄️هـــواے بـــرف ؛ دهان پر حرف ؛ شـھادت با شما شد صرف... !🌷 ✨ ❤️💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا