هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
قدرت فوق العاده "لیبرال ها" در کشور!
⭕️ الان لیبرال ها از بالا تا پایین مملکت تمام مسئولیت های اقتصادی و سیاسی رو در دست دارند. اونوقت با این همه قدرت، مردم انتظار دارن کشور آباد و آزاد باشه!
😒
و جالبه لیبرال ها فوق العاده وحشت دارن از #روشنگری در این زمینه.
💢 اولین مستندی که بعد از ۴۰ سال میخواست لیبرال های پشت صنعت خودرو رو نشون بده با تلاش سردمداران لیبرال کشور توقیف شد و کارگردان انقلابیش هم دستگیر شد....
ببینید بین چه گرگ هایی داریم زندگی میکنیم....
🤔🤔
اومده بود خوابشو تعریف میکرد
هر چی بیشتر میگفت تعجبم بیشتر میشد
😒میگفت
یه حاجتی داشتم هر چی دست بدامن پیامبر شدم حاجتمو نگرفتم
خیلی مضطر بودم
یاد حضرت عیسی افتادم خیلی دوستش دارم به ایشون متوسل شدم
🙏
شب خواب دیدم شخصی رو که زیاد صورتشون مشخص نبود
ایشون اومدن و بهمگفتن من همون پیامبری هستم که متوسل شدی
💐
عیسی بن مریم هستم
حاجتت رو بزودی میگیری ولی اینو بدون
من بدون هماهنگی و اجازه رسول الله اینکارو نکردم
ایشون واسطه قبولی حاجت تو شدند
💖
فقط گریه میکردم و عاشقانه صلوات میفرستادم
😇
#داستان_شب
#حضرت_عیسی
#گل_نرگس
💐
👈از آثار زیارت عاشورا
#امامجعفرصادقعلیهالسلام
فرمودند :👇
✨زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می کنم:
1⃣اول، زيارتش قبول شود
2⃣دوم، سعی و کوشش او شکور باشد
3⃣سوم، حاجات او هرچه باشد از طرف خداوند بزرگ برآورده شود و نا اميد از درگاه او برنگردد، زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
📚بحارالانوار ج ۹۸ ص۳۰۰
ــــــــــــــــــــ
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۶۷ شروین سر بلند کرد و شاهرخ را دید که در دود و تاریکی سالن گم شد. در فکر فرو رفت. آ
#رمان_هاد
پارت۶۸
بعد کف دستش را نشان داد ادامه داد:
- اینم یکیش، هفته ای یه شلوار ورزشی پاره می کردم. به اندازه کلاس های ورزش شلوار ورزشی
خریدم
و خندید.
- هنوزم شیطنت توی چشم هات هست. البته شیطنتی که حبسش کردی. آدم شیطون بخواد موقر باشه
خیلی سخته، نیست؟
- نه به اندازه شیطنتی که پشت بی حالی و کسلی پنهان بشه
شروین منظورش را فهمید. دستش را توی جیبش کرد و سرش را تا یقه آورکتش پائین کشید و زیر لب
گفت:
- شیطنت من حبس نشده، خفه شده
- تا حالا فکر کردی چرا اینجوریه؟ چرا ما آدم ها از بعضی چیزا که بدمون میاد هی تکرارش می کنیم؟
- شاید چون راهی برای عوض کردنش نداریم. یه بن بست
- قبول ندارم! وقتی تقلا میکنی پس هنوز بن بست نیست
- من که دیگه تقلا هم نمی کنم
- همین ناراحتی یعنی تقلا، فقط شکلش فرق داره
شروین نفس عمیقی کشید:
- نمی دونم، شاید!
چند دقیقه ای به سکوت گذشت
- هفته دیگه میان ترمه، امتحان میدی یا انصراف؟
- فعلاً دانشگاه بهتر از خونه است
- پس می خونی؟
شروین با قیافه ای حق به جانب گفت:
- مگه با اون همه مسئله ای که من حل کردم نیازی به درس خوندن هم هست؟
شاهرخ روی نیمکت پارک نشست، آرنج هایش را روی پشتی نیمکت گذاشت و پاهایش را روی هم انداخت:
- اون که جریمه گرفتن یقه من بود
- می خوای بدونی راجع بهت چی فکر می کنم؟
- بدم نمیاد.
شروین کنارش نشست و ادامه داد:
- اینکه تو همه مدت منو زیر نظر داشتی. اون موقع هم از عمد اومدی جلوی من. یا اون روز که حالت
بد شد؟ خودت رو زدی به مریضی که من پارتی نرم
شاهرخ ابروئی بالا برد و گفت:
- واقعاً واحتمالاً در حین بیهوشی دکتر رو خریدم که قضیه رو لو نده؟
شروین کمی فکر کرد و گفت:
- آ... خب آره... اینش جور در نمیاد
بعد انگار چیز تازه ای به ذهنش رسیده باشد داد زد:
- آها! قبلش که داشتی با تلفن حرف می زدی با دکتر هماهنگ کردی
شاهرخ حرفی نزد و فقط یکی از ابروهایش را بالا برد و به شروین خیره شد. شروین که فهمید سوتی
داده گفت:
- آره، حرف احمقانه ای بود، خودم بردمت بیمارستان
و بعد ادای خنده را درآورد.
- هه هه!
شاهرخ بلند شد و چند ضربه به کله شروین زد و گفت:
- پوک پوک
و همین طور که راه می افتاد گفت:
- بهتره به جای این شرلوک هلمز بازی ها بری بشینی درست رو بخونی. من به کسی نمره الکی نمی
دم
شروین کنارش راه افتاد.
- قبول کن اومدن تو و رفیق شدن ما یه کم عجیبه
- مگه هرچی عجیبه تقلبیه؟
شروین دست هایش را بالا برد:
- اوکی، تسلیم
بعد مکثی کرد و پرسید:
- از کدوم فصل ها بیشتر سئوال دادی؟
- سرکلاس توضیح میدم
ادامه دارد...
✍ میم- مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۶۸ بعد کف دستش را نشان داد ادامه داد: - اینم یکیش، هفته ای یه شلوار ورزشی پاره می کر
#رمان_هاد
پارت۶۹
- اون دفعه گفتی اوایل دانشجوئی زیاد از درس خوشت نمی اومد، چرا؟
- یه ماجرای عاطفی، سرش خیلی اذیت شدم ولی نتیجه خوبی داشت
- راحله؟
- راحله چند سال بعد وارد زندگیم شد. عشقی که برای خودم انتخاب کرده بودم یه عشق اشتباه بود اما
منو به راه درستی کشوند.
- یعنی چه؟
- عشق کور وکر می کنه و هیچ موجود خطاپذیری لیاقت کور و کر شدن رو نداره. آدم ها رو باید
دوست داشت تا با دیدن عیب هاشون بهشون کمک کنی رشد کنن. اگر عیب ها رو نبینی هم به خودت
ظلم کردی و هم اون
- واو! چه پیچیده! خدا رو شکر من هنوز وارد این مسائل نشدم
- مطمئنی؟
- آره چون کلاً با دخترا مشکل دارم
شاهرخ با لحنی کشدار گفت:
- مطمئنــــــــی؟
- خودت هم میدونی بین من و نیلوفر هیچی نیست. لااقل من بهش علاقه ای ندارم. با اون رفتارش!
- چرا بهش نمی گی؟ درست نیست فکر کنه برات مهمه
- خودش هم میدونه که مهم نیست. خودش رو زده به خر...
شاهرخ حرفش را قطع کرد:
- آی! مرد جوان، مواظب حرف زدنت باش
- خیلی خب، زده به حماقت. رفتار من کاملاً واضحه اون نمی خواد بفهمه مشکل خودشه
- من اگه جای تو بودم بهش می گفتم
- مثل اینکه خیلی علاقه داری تو مجلس ترحیم من شرکت کنی؟
- بهتر از اینکه که هردوتون پا در هوا باشید
- بحث رو پرت نکن! راجع به تو حرف می زدیم نه من
شاهرخ ساقه علفی را که توی دهانش میچرخاند بیرون آورد و گفت:
- گاهی ذهن و فکرت مشغول یه چیزی می شه و بعد می فهمی اونی که تو دنبالش می گردی چیزیه که
پشت این قایم شده و این همش یه بهانه بوده تا به مقصد اصلی برسی. من معتقدم خدا اگر کسی رو
دوست داشته باشه عاشقش می کنه و اگر بیشتر دوستش داشته باشه عشقش رو ازش می گیره.
- خب تو قاطی داری
- کسی که میخواد کنکور قبول شه از خواب و خوراک و تفریحش میزنه تا به هدفش برسه. برای رسیدن
به چیزهای بزرگ باید از چیزهای کوچیک گذشت
- و حالا تو به چه چیز بزرگی رسیدی؟
قبل از اینکه شاهرخ حرفی بزند صدای اذان بلند شد:
- الله اکبر، الله اکبر
شاهرخ اشاره ای به سمت صدا که از گلدسته مسجد نزدیک پارک می آمد کرد و گفت:
- خودش جوابت رو داد
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- چه زود ظهر شد؟ کی کلاس داری؟
شروین که به گلدسته ها خیره مانده بود جواب نداد. شاهرخ به شانه اش زد:
- اخوی؟ با شمام
شروین که تازه به خودش آمده بود تکانی خورد و گفت:
- ها؟ کلاس؟ ساعت1
- پس می شه نماز بخونم بعد بریم. مسجد نزدیکه
شروین سری تکان داد. وقتی شاهرخ دم حوض وضو می گرفت. شروین کنار دیوار ایستاد و یک پایش
را از زانو خم کرده به دیوار پشتش زده بود و شاهرخ را نگاه می کرد. وقت نماز گوشه مسجد نشسته
بود، زانوهایش را بغل کرده بود و به آدم هائی که در صف ایستاده بودند و خم و راست می شدند نگاه
می کرد. نگاهی به محراب و کاشی های آبی اش انداخت. همینطور نگاهش را بالا برد تا به پنجره های
کنار سقف رسید و از آنها به آسمان خیره شد. نفهمید چقدر طول کشید یکدفعه شاهرخ را جلوی خودش
دید.
- به چه می اندیشی؟
- داشتم فکر می کردم واقعاً این خم وراست شدن چه فایده داره
شاهرخ دستش را دراز کرد و گفت:
- فعلا به کلاس رسیدن شما فایده بیشتری داره
شروین دستش را گرفت و شاهرخ کشیدش تا از جا بلند شود. دم در که شاهرخ منتظر بود تا شروین
کفش هایش را بپوشد چشمش به دختر کوچکی افتاد که چادر سر کرده بود و در حالی که دست مادرش
را گرفته بود داشت به سمت در خروجی مسجد می رفت. دخترک سرش را برگردانده بود و به شاهرخ
نگاه می کرد. شاهرخ کمی شکلک درآورد. دخترک خندید و دست تکان داد. شروین بلند شد و نگاه
شاهرخ را دنبال کرد. بعد دستی به شانه اش زد و گفت:
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
🔴 #اطلاعیه_مهم
🔷لیست زمان بندی شروع و پایان خورشیدگرفتگی در مراکز استان ها
#خورشیدگرفتگی