✨✨✨✨✨✨✨
اعمال عبادی
اول ماه جمادی الاول(فردا)
اعمال:
امشب: خواندن 2رکعت نماز درهر رکعت پس از حمد سوره انعام
خواندن دعاهاى نقل شده در وقت دیدن هلال ازجمله دعاى 43 صحیفه سجادیه
فردا:
-روزه
-خواندن هفت مرتبه سوره حمد
-خواندن دو رکعت نماز، پس از حمد در رکعت اول 30بار توحید و در رکعت دوم 30 بار سوره قدر و پس از نماز دعای مخصوص(مفاتیح)
-صدقه دادن
✨✨✨✨
#داستان
#مدیریت
#دنیای_مدیریت_مومنانه
🚌«اتوبوس سالم»
➖استاد قرائتی:
🔹شما سوار یه اتوبوسی میشی،
میشینی کنار یکی، بو سیگارش اذیتت میکنه!🤒
➖میری اونور تر کنار یکی دیگه میشینی ،دهنش بو سیر میده!😣
➖میری اونورتر میشینی میبینی یکی بچش خرابکاری کرده!😷
‼️⚠️♨️
🔹درسته تحمل این وضع سخته!! اما شما نمیتونی از اتوبوس بری بیرون چون؛ #اصل_اتوبوس_سالمه !
چون #راننده_اتوبوس_سالمه !
🌐شما برای رسیدن به مقصد نیاز به اتوبوس سالم و راننده سالم داری. درسته⁉️
🇮🇷جمهوری اسلامی و رهبری این نظام مصداق اتوبوس سالم و راننده سالم هست👌
⚠️اگه این اتوبوس رو ترک کنید اتوبوسهای دیگه شما رو به مقصد نمیرسونن.
⛔️🚷🚫
اتوبوس آمریکارو ببینید.
اتوبوس اروپارو ببینید.
هم اصل اتوبوسش ناسالمه هم رانندش مسته!🚸
حالا اینجا بعضی مسؤلین خطایی میکنن!
⭕این دلیل بر ناسالم بودن اصل نظام و راهبرد اون نیست😒
➖پس نباید از اتوبوسی که چون مسافرانش خلاف دارن ولی اصلش سالمه و رانندش سالمه بیرون اومد...!!!
چون اتوبوس و راننده ی سالم دیگه ای وجود نداره✔️
✅ پس باید بود و خلاف هر مسافری رو هشدار داد و جلوگیری کرد...
✅ باید خلاف هر مسئولی رو هشدار داد و جلو گیری کرد...
🚸 ولی از اصل نظام و رهبری نباید روی گردان بشیم.
🌺 @IslamLifeStyles
کاش آنجا که تو رفتے
غم ِعالم مےرفت
کاش این غربت جمعه
همه باهم مےرفت ... !
#العجل
✨💚
#داستانکهای_پندآموز
✍نقل است که بزرگی گفت :
❄️دو برادر بودند و مادری ، هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی
و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود .
❄️آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدا خوش بود
برادر را گفت : امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن ؛چنان کرد .
❄️آن شب به خدمت خداوند سر بر سجده نهاد در خواب شد
💞دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم .
❄️او گفت آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار او می کنید ؟
💞گفتند زیرا که آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازیم
و لیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت می کند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۷۱ دم کلاس رسیده بود. اشاره ای به کلاس کرد. - نمیای؟ می خوایم مسئله حل کنیم - ممنون
#رمان_هاد
پارت۷۲
- چه مودب! ببین استادجون، من با تو حرف نمی زنم پس خودت رو قاطی نکن
شاهرخ با همان لحن آرامش گفت:
- ولی من با شما حرف زدم. لطفاً برید و بذارید ما بازیمون رو بکنیم
- من از اینجا جم نمی خورم
- خیلی خب ما می ریم
چوبش را روی میز گذاشت و رو به شروین گفت:
- بریم شروین
شروین که نمی توانست قبول کند به این راحتی میدان را به نفع حریف خالی کند با نگاهی پرسشگر به
شاهرخ چشم دوخت:
- ولی شاهرخ ...
شاهرخ در چشم هایش خیره شد.
- قولت که یادت نرفته؟
شروین نگاهش را در نگاه شاهرخ چرخاند و با بی میلی چوبش را زمین گذاشت. آرش با سر اشاره ای
به شروین کرد و رو به دوستانش گفت:
- معلم آقا کوچولو اجازه ندادند!
بعد دور میز چرخید و جلوی شروین و شاهرخ ایستاد. یقه شروین را گرفت:
- ببین جوجه، بابک زیادی بهت رو داده وگرنه تو هیچ پخی نیستی. خیلی هوا ورت نداره. اگر چیزی
بهت نمی گم بخاطر بابکه. بچه قرتی
شاهرخ که می دانست شروین عصبانی است دستش را گرفت تا مبادا حرکتی بکند. آرش یقه شروین را
ول کرد و همانطور که می چرخید تا برود گفت:
- حالا می تونی بری، هری!
شروین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. خنده اطرافیان آرش مثل پتک بر سرش فرود می آمد.
دستش را عقب برد تا با مشتی که حواله آرش می کند حسابش را برسد. دستش را آزاد کرد، به یکی خوردولی مسلماً
به آرش نخورده بود چون آرش همچنان داشن ازاو دور میشد. پس کی را زده بود؟!
نگاهی به کف سالن کرد. شاهرخ روی زمین ولو شده بود. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانست
چیزی را تشخیص بدهد. آرش که نگاه های متعجب اطرافیانش را می دید برگشت. شروین که هنوز گیج
بود به طرف شاهرخ رفت.
- حالت خوبه؟ نمی فهمم تو جلوی من چه کار می کردی؟
شاهرخ که سعی می کرد بنشیند یک دستش را حایل بدنش کرد و دست دیگرش را کنار دهنش که خونی
شده بود گرفت و گفت:
- پام پیچ خورد، افتادم جلوت
و خندید که باعث شد درد زخم دهانش بیشتر شود برای همین خنده اش قطع شد:
- آآآآ ی ی ی ی!
آرش که تازه کنار دستی اش بهش گفته بود چه خبر شده قهقه زنان گفت:
- می گن احمق گیر نمیاد. دوستت از تو هم احمق تره
و همانطور که می خندید رفت . شروین می خواست به طرف آرش حمله ور شود که شاهرخ صدایش
زد:
- نمی خوای کمک کنی بلند شم؟
نگاهی به آرش که دور می شد کرد و بعد نشست تا به شاهرخ کمک کند بلند شود. از میان افرادی که
کنارشان جمع شده بودند گذشتند. از زیر نگاه هایی که مخلوطی از تحقیر و تحسین بود...
صورتش را شست و از توی آینه به شاهرخ خیره شد. شاهرخ آبی در دهانش چرخاند و بعد با دستمال
کاغذی دهانش را خشک کرد. شروین چرخید و گفت:
- چرا این کارو کردی؟
- دستت خیلی سنگینه. فکر نمی کردم اینقدر قوی باشی. سرم داره گیج می ره
- با توام؟ پرسیدم چرا این کارو کردی؟
- گفتم که پام پیچ خورد
شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد.
- دارم جدی صحبت می کنم. احساس می کنم منو به بازی گرفتی. با کمک کردن به من حس انسان
دوستی خودت رو ارضا می کنی؟
شاهرخ توی آینه نگاهی به لبش انداخت و گفت:
- شانس آوردم پاره نشد
شروین داد زد:
- وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن
شاهرخ راست شد و به میز دستشویی تکیه کرد.
- خب؟ گوش میدم
- با ترحم به من خیلی احساس بزرگی می کنی، آره؟ می خوای ادای سوپر من رو دربیاری؟
- چرا همچین فکری می کنی؟
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۷۲ - چه مودب! ببین استادجون، من با تو حرف نمی زنم پس خودت رو قاطی نکن شاهرخ با همان
#رمان_هاد
پارت۷۳
- با خودت فکر کردی کی بهتر از این پسره؟ یه موجود مفلوک، تنها و نیازمند ترحم. می خواستی نشون
بدی آدم خوبی هستی؟
شاهرخ دستش را به سرش گرفت و گفت:
- من حالم خوب نیست شروین. سرم داره گیج می ره. می شه بعداً راجع بهش صحبت کنیم؟
- نه. من می خوام همین الان بدونم. چرا اینقدر برام دلسوزی می کنی؟
شاهرخ سعی کرد راست بایستد.
- تو به من قول داده بودی که خودت رو کنترل کنی. یادته؟ فکر نمی کنی اگه قرار باشه کسی جواب پس
بده این تویی؟
این را گفت و به طرف در راه افتاد. نتوانست تعادل خودش را حفظ کند و افتاد. شروین چند لحظه ای
نگاهش کرد بعد جلو رفت تا کمکش کند. وقتی سوار ماشینش کرد و خودش پشت فرمان نشست نگاهی
به شاهرخ که سرش را به صندلی تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود انداخت، سری تکان داد و راه
افتاد. کمی که گذشت، شاهرخ همانطور با چشمان بسته پرسید:
- چرا فکر می کنی بهت ترحم می کنم؟
- اگه نمی کنی پس این حرکت احمقانه چی بود؟ فکر نکردی چه بلایی سرت می آد؟
- من یه مشت می خوردم بهتر از این بود که جنازت از باشگاه بیرون بره
- جنازه؟ هه! می بینی که با یه مشتم به هذیون افتادی اونوقت فکر می کنی از اون چوب خشک کتک
می خوردم؟
- از اون چوب خشک نه ولی از اون رفیق های چاقو به دستش چرا !!
پشت چراغ قرمز ایستاد. با نگاهی گیج به شاهرخ خیره شد.
- چاقو؟
شاهرخ همانطور که با دستمال دهانش را پاک می کرد سری به نشانه تأیید تکان داد. چراغ سبز شده بود و شروین بی حرکت مانده بود. بوق ماشین های پشت سرش باعث شد راه بیفتد.
- وقتی تو دستت رو بردی بالا همشون چاقوها رو از جیبشون کشیدن بیرون. فکر می کنی می تونستی
حریف 5 نفر چاقو به دست بشی؟ فکر می کنی آرش برای چی سعی کرد دوباره عصبانیت کنه؟ شانس اوردی که عجله کردن وگرنه مطمئن باش من اصلا از کتک خوردن خوشم نمیاد. اگه دستت به ارش خورده بود جنازت از باشگاه بیرون می اومد.
شاهرخ این را گفت، سرفه ای کرد و دوباره سرش را به صندلی تکیه داد. کتش را روی خودش بالا
کشید، چشم هایش را بست و آرام گفت:
- یادت باشه قولت رو شکستی
شروین چند لحظه ای به شاهرخ خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دوخت.
- سلام بر بیلیارد باز بزرگ!
دست سعید را گرفت و سری تکان داد.
- شنیدم دیشب توی سالن غوغا کردی
- تو همه جا خبرگزاری داری؟
- آخر شب یه سر رفتم. فرید می گفت
شروین حرفی نزد.
- شانس آوردی پیش مرگت همراهت بود وگرنه امروز مراسم ختمت برگزار می شد. حمید و چندتایی از
بچه ها شنیده بودن رفقای آرش می خواستن به قصد کشتن بزننت
شروین با شنیدن این حرف نگاهی به سعید کرد. سعید که فکر می کرد شروین باورش نشده گفت:
- منبع موثقه. بچه ها چاقوهاشون رو دیده بودن
شروین زیر لب گفت:
- فکر کردم الکی می گه
- چه حلال زده ! داره میاد
سرش را به سمتی که سعید اشاره کرده بود چرخاند. شاهرخ وارد سالن شده بود. چندتایی از بچه ها
باهاش سلام و علیک کردند. از روبرو شدن با شاهرخ خجالت می کشید ولی قبل از اینکه بتواند کاری
بکند به آنها رسید. برخورد شاهرخ طوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. شاهرخ که می دانست که
شروین راحت نیست سریع رفت. سعید دستی به صورتش کشید و گفت:
- با اینکه ریش داره بازم ورمش معلوم بود. می خواستی بکُُُشیش؟ تلافی مسئله ها رو درآوری ها!
شروین نیشخندی بی رمق زد. از پله ها که بالا می رفتند سعید گفت:
- خب نظرت راجع به پیشنهاد من چیه؟ موافقی؟
- کدوم پیشنهاد؟
- اینکه بری َرم مختو عوض کنی. دسترسی به اطلاعاتت ضعیف شده ها! همین دختره رو می گم دیگه
- آها... نظر خاصی ندارم. چون می دونم بی فایده است
- بهتر از خود کشیه که. خرجی هم نداره. یه گشت و گذار تو خیابون و خلاص. اینقدر سختش نکن دیگه
- تو باید مغازه دار می شدی. باشه ولی این هفته درس دارم
- درس؟
- باید گندی رو که دیروز زدم جبران کنم
ادامه دارد...
✍ میم- مشکات