قتلوه عطشانا
✍الا یا اهل العالم ان جدّی الحسین قتلوه عطشانا
کنار نهر پر آب علقمه عزیز زهرا تشنه لب جان داد.«لعن الله قاتلیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام»😭😭😭
پنجاه سال خواهری ام را چه میکنی؟
احساس های مادری ام را چه میکنی؟
وقتی که پیکر تو زمین گیر ِ نیزه هاست
زینب تمام زندگی اش زیر ِ نیزه هاست
خواهر بمیرد آه دگر دست و پا نزن
تنگ است جات مادرمان را صدا نزن
⚫️ إِنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ...
🔰 وَ سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مُنقَلَبٍ ینقَلِبونَ
▪️آجرک الله یا صاحب الزمان فی مصیبة جدک الحسین سلام الله علیه▪️
🏴
روز اَلَست هر که به چیزے رسید و ما
عشق حسین را به امانت گرفتهایم😭😭😭😭
کم گریه کردیم ببخش حسین جاااااااان
#سيدتقی_سيدی
#عاشورا
بسم رب الحسین
السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
🏴 #روایت_کربلا | زینب کبری فرمود: خدایا این قربانی را از ما قبول کن!
▪️رهبر انقلاب: زینب کبری اون وقتی بدن پارهپاره شدهی برادر را در آن قبلهگاه عشق و محبت و فداکاری و مجاهدت، بر روی زمین افتاده دید، دستها را زیر بدن برد و سر را به طرف آسمان بلند کرد و فریاد زد: «بارالها! این قربانی را از ما قبول کن». او میدانست بر اثر خون شهیدان، قدرتهای طاغوتی بسیاری سرنگون شد. قدرت طاغوتی بنیامیه و قدرتهای بسیاری از بنیعباس، با تكان شديد این طوفان بنیانافکن ستم، بکلی نابود و ویران شد. حکومتهای بسیاری در سرزمینهای اسلامی پدید آمد و اسلام ماند و تشیّع به عنوان رگهی پرتپش و هیجانآفرین اسلام باقی ماند. ۱۳۵۹/۱/۱۰
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
24.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 روضهی عصر عاشورا به روایت آیتالله العظمی خامنهای
🏴 ...وقتى که زینب رسید آنجا جسد عزیزش را روى زمین گرم کربلا افتاده دید به جاى هرگونه عکسالعملى، به جاى هر گونه شکایتى رفت به طرف جسد عزیزش ابىعبداللَه خطاب به جدش پیغمبر صدایش بلند شد «یا رسولاللَه صلا علیک ملیک السماء هذا حسینک مرمل بالدماء مقطع الاعضاء»...
▪️ #ملت_حسین_به_رهبری_حسین
ما معمولا معرفتمون به امام کمه 😔
لذا خیلی غم امام و اتفاق عاشورا رو درک نمیکنیم .
اگه میخواید متوجه سنگینی اتفاق بشید ، زیارت ناحیه مقدسه رو بخونید .
و فکر کنید جای امام حسین ، باباتون ، یا دایی تون ، یا پسرتون مخاطب بند های ناحیه مقدسه اس .
حالا بشینید فقط متن و ترجمه ، زیارت رو بخونید .
مثل پسری یا دختری که باباشو داره خطاب قرار میده 😭😭😭
یکمی هم روضه گوش بدیم از این سید بزرگوار...
خدا به حق این روزها کمک کنه ایشون رو در این مسئولیت مهمی که به عهده دارند.👇🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 روضه سیدالشهداء علیه السلام از زبان آیت الله رئیسی
🚩@IslamlifeStyles
سخنرانی-1416.mp3
19.79M
🎙سخنرانی مهم حجت الاسلام مهدوی ارفع (دبیر نهضت جهانی نهج البلاغه خوانی) در مورد #کروناهراسی
🔸 آثار فاجعه بار پروژه ی کنترل جمعیت و غربالگری ایذر
🔸تکرار ماجرای مشابه، در داستان #کرونا
✅💥 چراغ دوم رو آقای مهدوی ارفع شروع کردند
انتشار گسترده برای مردم و مسئولین بفرستید
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷جلسه روضه امشب رو با توسل به حضرت زینب سلام الله علیها آغاز میکنیم.
recording-20210819-202908.mp3
4.51M
🔶 سخنرانی حاج آقا حسینی با موضوع: لذت های معنوی
❇️ مدیریت لذتها مهمترین کار انسان در دنیا
🏴 شب یازدهم محرم ۱۴۰۰
🌷 @IslamlifeStyles
4_5913364286561846181.mp3
5.39M
🎙نواهنگ «شبیه مادر ...» به زهرایی شبیه مادرم من
ویژه شب شام غریبان حسینی
حاج محمود کریمی
🚩 هیئت مجازی #تنهامسیرآرامش
شب یازدهم محرم ۱۴۰۰
🏴 @IslamlifeStyles
[WWW.FOTROS.IR]ma98061903.mp3
17.36M
یک لحظه تو خیمهگاه
یک لحظه تو قتلگاه
ای حسینم...
🏴 @IslamlifeStyles
صالحین تنها مسیر
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞 #قسمت6⃣1⃣ رها لبخند زد و همان لحظه قطره ای اشکاز چشمانش چکید: چند بار
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت7⃣1⃣
زهرا خانم ادامه داد: درد ندونستن اینکه کی هستی و چرا نخواستنت، خیلی بیشتر از دردی هست که تو تجربه کردی. اما ارمیا نشکست! خم شد، اما نشکست. به خدا ایمان پیدا کرد و روز به روزخودش رو بیشتر بالا کشید. فخرالسادات، مادر سیدمهدی، مادر شد براش. مادری کرد بدون مادر بودن. مهر ریخت بدون زاییدن. مادر شدن و مادری کردن، به محرم بودن و نبودن نیست پسرم! رها خیلی وقته تو رو پسرخودش میدونه. رها برات نگرانی هاشو خرج میکنه! برات دلواپس میشه! تو رو جدا از پسرهاش نمیدونه! با خیال راحت دل بده به مادرانه هاش. این مادرانه هارو سالهاست که برات داره. این مادرانه هارو بی منت خرجت میکنه. دنبال دلیل و سند نباش. تو جزئی از ما هستی، خودت رو جدا نکن از ما.
زهرا خانم رفت و احسان چشم بست به رها فکر کرد. به روزهایی که نگرانش میشد. به تماس های همیشگی اش، به کودکی های پر از رهایش. رها همه جا هوایش را داشت. رها همیشه حتی در اوج خستگی با لبخند برایش وقت میگذاشت. رها همیشه مادری میکرد، شاید نامش را مادری نمیگذاشت، اما بی شک رها مادری کرده بود برایش. از همان روزی که پا در این خانه گذاشت، مادر بود برایش.
مهدی مقابل معصومه نشسته بود و میوه اش را پوست کند. معصومه نفس عمیق کشید: نوش جونت عزیزم!
مهدی نگاه زیر چشمی به مادرش کرد و گفت: هنوز نمیخوای به من بگی چرا با قاتل بابام ازدواج کردی؟
معصومه سر به زیر انداخت، با انگشتان دستش بازی کرد و بعد مدتی طولانی گفت: فکر کردم عاشق شدم، برای همین با بابات ازدواج کردم، اما بعد مدتی فهمیدم فقط یک کشش ساده بوده و هیچ عشق و عاشقی وجود نداره. زیاد به همدیگه توجهی نداشتیم و فقط تو یک خونه زندگی میکردیم و وقتی تو جمع دوستان و خانواده بودیم، ادای زوج های عاشق رو در می آوردیم. بابات که فوت کرد
مهدی حرف مادرش را برید: کشته شد.
معصومه اول با تعجب نگاهش کرد و بعد به تایید سری تکان داد: آره، بابات که کشته شد، ببشتر از ناراحتی برای مرگش، برای خودم گریه میکردم. برای اینکه حالا با یک بچه چکار کنم؟ اگه نبودی میتونستم برم دنبال زندگی خودم ولی وجود یک بچه، همه چیز رو سخت میکرد. به بهونه داغ دار بودن، هی با مشت میزدم به شکمم تا بچه بیفته.
مهدی بغض داشت اما آن را مردانه عقب راند. خوب میدانست دنیا پر از درد و نامردیست.
معصومه بی توجه به حال مهدی باز هم گفت: بعد از یک مدتی پیغام
پسغام های رامین شروع شد و هر وقت مرخصی میگرفت، میومد سراغم
و از عشقش به من می گفت. فکر کردم عشق واقعی رو پیدا کردم. فکر کردم عاشق شدم اما بعد از مدتی فهمیدم عاشقی سراب بود. همش فریب بود تا باهاش ازدواج کنم! هر روزی که از ازدواجمون میگذشت، اخلاق و رفتارش بد و بدتر شد، تا جایی که شک داشتم اون عاشق روزهای اول کجا رفته؟ مگه میشه اینقدر فیلم بازی کرد؟ اینقدر دروغ گفت؟ یک روزایی رسید که راضی به مرگم شدم. همه راه ها برام بسته بود. راهی نداشتم ازش فرار کنم و طلاق بگیرم. من از تو گذشتم چون فکر کردم عاشقم اما همش خیال بود. یک روزی به خودم اومدم و دیدم من قلبی برای عاشق شدن ندارم! هر کسی به من میگه دوستت دارم، منم از اون خوشم میاد و توهم عاشقی میزنم! تصمیم گرفتم اگه خدا به من فرصتی داد و از دست رامین راحت شدم، برگردم سراغت و دور هر چی مرد و نامردی هست خط بکشم. خیلی سالهای عمرم رفت و سوخت.
روزهایی که نه همسر داشتم و نه پسرم رو. همش چوب اشتباهات خودم بود که خوردم.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت8⃣1⃣
مهدی گفت: اینجوری خودت رو توجیه میکنی؟ که اشتباهی عاشق شدی؟ این بود که میگفتی اگه دلیل کارهات رو بشنوم، میبخشمت؟ شنیدم! امانمیبخشمت.
مهدی بلند شد و به سمت اتاقی رفت که در این خانه داشت. کاش رها اینجا بود. کاش صدرا بود. دلش کمی درد داشت. چه بیهوده رها شده بود. دلیلش آنقدر مسخره بود که خودش هم این همه سال، گفتنش را به تاخیر انداخته بود!
معصومه با خود فکر کرد تمام زندگی اش را باخته است. دنبال یک روز خوشبختی گشت و هیچ نیافت. خدایی که میگویند فریادرس است، کجاست؟ خدایی که درمان است کجاست؟ چرا فقط خدای جبار بااوست؟ چرا فقط خدای منتقم با اوست؟ خسته بود از خودش و تمام اشتباهاتی که کرده بود. آنقدر گذشته پر از اشتباهی داشت که تنها دلش میخواست تمام آنها را از زندگی اش پاک کند. کاش میشد. عذاب گناهان و اشتباهاتش او را رها نمیکرد. و چقدر درد دارد که بدانی تنها خودت مقصری!
زینب سادات پخش موسیقی را درون تلفن همراهش باز کرد و صدایی آشنا از کودکی هایش در خانه پیچید.
صدای قصه گوی آمین پناهی حتی ایلیا را از اتاقش بیرون کشید و زهرا خانم میل بافتنی اش را زمین گذاشت. دقایقی بعد صدای در بلند شد و رها با ظرف شیرینی وارد خانه شد.صدای آمین را که شنید لبخند زد و به جمع آنها پیوست و
داستان شهادت سیدمهدی را از زبان قصه گوی زیبا سخن شنیدند.
وقتی تمام شد،رها گفت:تو خسته نمیشی ازش؟
زینب سادات خنده بی صدایی کرد و دستش را مقابل دهانش گرفت:نه!
قصه هاش رو دوست دارم.کاش زنده بود و باز هم قصه میگفت!
رها پرسید: قصه زندگی خودش رو خوندی؟
زینب سادات گفت: نه!مگه قصه زندگیش هست؟
رها گفت:آمین خیلی ناگهانی وارد زندگی ما شد و خیلی ناگهانی تر از زندگیمون رفت.با مادرت خیلی دوست بودن.منم کمابیش در جریان
هستم.یک روز که آیه رفته بود به مادر پدر آمین سر بزنه،مادرش دفترچه
خاطرات آمین رو داد به آیه. منم خوندم. فکر کنم هنوز تو وسایل مادرت باشه!
زینب سادات از میان وسایل مادرش دفترچه ای پیدا کرده بود که آن را درون جعبه ای از خاطرات نگهداری میکرد. جعبه ای یادگاری های سیدمهدی و آیه و ارمیا و حاج علی را در خود داشت.
دفتر را باز کرد و صحفه اول را خواند:
امروز با خدا آشتی کردم. حاج یونس خدا رو به من نشون داد. حاج یونسی که با تمام خوبی هاش، از خدایی میگه که همه رو دوست داره و مراقب همه ما هست.
خدایی که هستی! خدایی که میبینی! سلام! من برگشتم! من اومدم! راه
میدی منو؟ بعد از مدتها نماز خواندن، خیلی به دلم نشست. یک آرامش خاصی دارم از این آشتی.
صفحه را ورق زد و خواند:
نگاهم پی کسی میره که میدونم لایقش نیستم. دلم برای کسی سر خورده که منو نمیبینه! من براش، نامرئی هستم. حاج یونس کجا و من کجا؟ به فکر هیچ کسی نمیرسه که دل کسی مثل من، پی نگاه حاج یونس بره!
خدا! نگاهم کن! سخت محتاج نگاهت هستم.
صفحه را دوباره ورق زد:
آئین فهمیده یک چیزیم شده. داداش دوقلوی من مگه میشه نفهمه؟ مگه میشه ندونه؟ هر چیزی که آمین حس کنه، آئین هم حس میکنه. فقط نمیدونه کی نگاه خواهرش رو سر سجاده بارونی کرده.
خدا!
عاشق شدن، رسوا شدن داره؟
زینب سادات صفحه بعد را خواند:
اشتباه عاشق شدم؟ حاج یونس و اون نجابت چشماش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و لبخند محجوبش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و صدای حزین قرآن خوندنش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و کمک های یواشکیش، عاشق شدن نداره؟ مگه همه چیز به ظاهره؟ زیبایی حاج یونس تو ایمانش نیست؟ چهره مهربونش که پر از نور ایمان، دوست داشتنی نیست؟ اصلا مگه حاج یونس نیست و خداش؟ خدای حاج یونس! خدای من میشی؟
زینب سادات به صفحه بعد رفت:
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری