eitaa logo
صالحین تنها مسیر
235 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
269 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺭﻭﯼ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺭﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ: ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ، ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﮕﻮیید ﺣﺮف های ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﮐﻼ‌ﻡ خود ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭتان ... ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻼ‌ﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ می شوﺩ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ می گوﯾﯿﺪ ﻭﻟﯽﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. "ﻗﺪﺭ" ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ "ﺩﺍشتن ها" ﺭﺍ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ .... 📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"شیرین" ترین "توت" ها، پای درخت می‌ ریزد ، در حالی که ما برای چیدن "توت‌"های کال "چشم" به بالا ترین شاخه ها دوختیم. واین حکایت ندیدن بهترین هاست برای‌صدقه دادن، داخل جیب دنبال کمترین مبلغ می گردیم آنوقت ازخدا بالاترین درجه‌ی "نعمت"ها را هم می‌ خواهیم. چه "ناچیز" می‌ بخشیم و چه بزرگ تمنا می کنیم ...
زبورانقلاب ۲۳.aac
3.76M
۲۳ 🇮🇷بسم رب الحسین علیه السلام🇮🇷 ما تو یه دنیای با حساب و کتاب زندگی می کنیم خداوند متعال صریحا در قرآن کریم می فرماید 👈 "انا کل شی خلقناه بقدر" ما هر چیزی رو به اندازه خلق کردیم اندازه گیری ساس خلقت هست👌 این قدر حساب و کتاب در عالم زیاده
صالحین تنها مسیر
#زبور_انقلاب ۲۳ #جهان_پرحساب 🇮🇷بسم رب الحسین علیه السلام🇮🇷 ما تو یه دنیای با حساب و کتاب زندگی می
♡مسافــــــر بهـــــــشت♡: ما در یه جهانی ریاضی زندگی می کنیم جهانی که پر است از اعداد و ارقام✅ در جهان بی حساب زندگی نمی کنیم هر چه شما دقت می کنید میبینید که چقدر این جهان حساب و کتاب داره🌎🌍 زمان هاش چقدر حساب و کتاب دارن همه چیزش با برنامه هست؛ فقط کافیه یکم در طبیعت و یا بدن انسان و یا ......تامل و تفکر کنیم انقدر عجایبی هستن که اصلا فکرش رو هم نکردیم😣 در مباحث علمی پدیده ای داریم به نام اثر پروانه ای🦋 برا توضیح این مطلب مثالی میزنم دقت کنید مثلا یه پروانه در جایی پر میزنه اما تو یه منطقه ی دیگه طوفان تندی به وجود میاد😬 البته این به این معنا نیس که واقعا اتفاق افتاده بلکه می خواد این ارتباط های پیچیده ی عالم رو بازگو کنه لذا برا این که بتونیم خوب زندگی و بندگی کنیم لازمه که اهل حساب و کتاب باشیم✅ در این دنیای با حساب و کتاب انسان نمیتونه بدون حساب و کتاب زندگی و بندگی کنه❌ لازمه که محاسبه گر باشیم خصوصا در مسایل اقتصادی این محاسبه گری در مسائل اقتصادی از معنویت ما سرچشمه میگیره😍 درواقع هر کسی که مومنی رو میبینه باید تلقی که از او داره این باشه که 👈 چقدر نظم و انضباط مالی خوبی داره امام باقر علیه السلام می فرماید که 👈 من علامات المومن ثلاث، حسن التقدیر فی المعیشه اولین نشانه ی مومن اینه که برنامه ریزی درست مالی دارن✅ سوال واقعا ما از مومنین چنین تلقی و تعریفی داریم؟؟؟؟ صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم التماس دعای فرج و شهادت👌🌷✋ ان شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_310226054725763492.mp3
2.55M
۱۴ گاهی اوقات فکر میکنی؛ خدا ديگه صداتو نمی شنوه! یا فراموشت کرده و... ديگه براش مهم نیستی! يه کم صبر، اينوگوش کن، شاید اشتباه میکنی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
😈 #دام_شیطانی 😈 #قسمت_دوم 🎬 امروز شنبه بود ,طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیرابیاددنبا
❤️🖤❤️🖤❤️ سوم 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده,اصلا قدرت تکلم نداشتم,فوری رفتم توخونه وبه مادرم گفتم سردردم ,میخوام استراحت کنم .. اما درحقیقت میخواستم کمی فکر کنم...مبهوت بودم....گیج بودم..... کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بودکه فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه,روز دوشنبه رسید ,قبل ازساعت کلاس گیتارزنگ زدم به سمیرا وگفتم :سمیراجان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتارنمیام,شایددیگه اصلا نیام...هرچه سمیرااصرارکرد چطورته ,بهانه ی سردرد اوردم. نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم,یک نیرویی بهم میگفت اگر توخونه بمونی طوریت میشه,مامانم یک ماهی بودآرایشگاه زنانه زده بود,رفته بود سرکارش,دیدم حالم اینجوریاست,گفتم میزنم ازخونه بیرون ,یه گشت میزنم ویک سرهم به مامان میزنم,حالم بهتر شد برمیگردم خونه,رفتم سمت کمد لباسام,یه مانتو آبی نفتی داشتم,دست کردم برش دارم بپوشمش ,یکهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه,ازترس یه جیغ کشیدم,اخه من مانتو نپوشیده بودم,خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,ازترسم گریه میکردم,یک هو صدا درحیاط بلند شد که باشدت بسته شد,داشت روح از بدنم بیرون میشد از ته سرم جیغ کشیدم,یکدفعه صدای بابا راشنیدم,گفت چیه دخترم :چطورته؟؟چراگریه میکنی مادرم؟؟ خودم راانداختم بغلش ,گفتم بابا منو.ببر بیرون ,اینجا میترسم. بابا گفت:من یه جایی کاردارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام میرسم توهم یک گشتی بزن. چادرم راپوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود ,داشتم که کناردر هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم وسوارماشین شدم ومنتظر بابا موندم. بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد توفکربودم که نپرسیدم کجا میریم ,فقط میخواستم خونه نباشم. بابا ماشین راپارک کرد وگفت:عزیزم تا من این مدارک رامیدم توهم یه گشت بزن وبیا,پیاده شدم تا اطرافم رانگاه کردم ,دیدم خدای من جلو ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود,پنجره ی کلاس رانگاه کردم,استادسلمانی باهمون خنده ی کریهش بهم اشاره کرد برم داخل... انگار اختیاری درکارنبود,بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس.... ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌🌩️💦🌩️💦🌩️💦🌩️💦
❤️🖤❤️🖤❤️ 😈 😈 🎬 داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگفت:توکه نمیومدی ,همراه من رسیدی که.... اومدم بهش بگم که اصلا دست خودم نبود,یه نگاه به سلمانی کردم,دیدم دستش را گذاشته روبینیش وسرش رابه حالت نه تکون میده.... به سمیراگفتم:بعدا بهت میگم. اما من هیچ وسیله وحتی دفتری و...همرام نیاورده بودم کلاس تموم شد من اصلا یادم رفته بود ,شاید بابا منتظرم باشه,اینقد هم باترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پاشدم که برم بیرون,سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن ,سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم,یعنی این کیه,فرشته است؟اجنه است؟روانشناسه که ذهن رامیخونه,این چیه وکیه؟؟؟ سمیرا گفت:توسالن منتظرت میمونم ورفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت وخودشم نشست روصندلی وگفت:بیا بشین,راحت باش,ازمن نترس,من اسیبی بهت نمیزنم. با ترس نشستم ومنتظر شدم که صحبت کند سلمانی:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن,سرم راگرفتم بالا ونگاهش کردم, دوباره آتیش توچشماش بود اما اینبار نترسیدم. سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف توباشه,ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم . گفتم :چی؟؟ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است... وااای این راازکجا میدید ,اخه زیرمقنعه وچادرم بود. 😳 درش آوردم وگفتم فقط وان یکاده...دادم طرفش,یه جوری خودش راکشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه ی قرانه... گفت:توهنوز درک حقیقی از قران نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی . داد زد,زود بیاندازش.... به سرعت رفتم توسالن گردنبند رادادم به سمیرا وبی اختیار برگشتم, سلمانی:حالا خوب شد ,بیا جلو,نگاهم.کن... رفتم نشستم سلمانی:هیچ میدونی چهره ی تو خیلی عرفانی هست,اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تویک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف میزد وحرف میزد,ومن به شدت احساس خوابالودگی میکردم,بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده,دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکرمیکردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همینجور که حرف میزد,دستش راگذاشت رو دستم,من دختر معتقدی بودم وتابه حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود ,اما تو اون حالت نه تنها دستم راعقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود,وقتی دید مخالفتی باکارش نکردم,دوتا دستم راگرفت تومشتش وگفت :اگر ما باهم اینجورگره بخوریم تمام دنیا مال ماست . .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎🌩️💦🌩️💦🌩️💦🌩️💦