44.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نشناختم تو را (نجوا با امام زمان)
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
💠 ویــژه #جمعه_های_دلتنگی
🔺 هیأت آیین حسینی
📆 چهارشنبه ۱۷ فروردین ماه ۱۴۰۱
🕌 امامزاده قاضی الصابر (علیهالسلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
از آیت الله خامنهای سوال میکنند، اسلام مهمتر است یا وطن
و پاسخ زیبای ایشان
مطمئنا دلیل اینکه حاج قاسم وصیت کردند "جمهوری اسلامی حرم است" به این دلیل است که ایران تنها سنگر مبارزه با اسلام منحرف و انگلیسی است
#سلامتی_فرمانده_صلوات
36.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو آخرین ذخیره خدایی
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
✍یقینا ظهور اتفاق خواهد افتاد، مهم آن است که ما کجای این ظهور باشیم!
🔻آه، از جمعه بی تو گله داریم آقا😔
از به خود آمدن این قافله را گم کردیم
وای بر ما ، پسر فاطمه (س) را گم کردیم
به خدا منتظر آمدنت می مانیم
پای این عشق، اویس قرنت می مانیم
خیر از جمعه ندیدیم ، به والعصر قسم
بی تو ما طعنه شنیدیم ، به والعصر قسم
😔😔
#امام_زمان_عج_مناجات
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
ای جامعۀ میلیونی عصر ظهور!
او سیصد و سیزده نفر میخواهد!
شاعر: #محمدحسین_ملکیان
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
صالحین تنها مسیر
#نمنمعشق #قسمت_سی یاسر _چراساکتی؟ +حرفی ندارم ابرویی بالاانداختم و گفتم _ناراحتی که قراره بریم آ
#نمنمعشق
#قسمت_سی_و_یک
یاسر
دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین روبه مهسوگفتم
_بازی شروع شد.جلوی فامیل حواستوجمع کن.من و تو یه زوج فوق العاده عاشقیم.
سرش رو به معنای تاییدتکون داد بالبخند از ماشین پیاده شدم و به طرف درب سمت مهسورفتم…
بالبخنددرروبازکردم و دسته گل رو به دستش دادم.دسته گل رو گرفت و دستموبه سمتش درازکردم.آروم دستش رو توی دستم گذاشت و پیاده شد.مهیارجلو اومد و سوییچ رو ازم گرفت تاماشین رو ببره یه جای درست و حسابی پارک کنه.باهم واردمحضر شدیم .به محض ورود امیرحسین وطنازرودیدم که ازمازودتررسیده بودن.سلام کردیم و بعدازدادن شناسنامه هاومدارک به سردفتر منتظرشدیم.
****
بعدازدادن زیرلفظی توسط بنده که یه پلاک طلای الله بود که نستعلیق نوشته شده بود آقای عاقدفرمودن:
+دوشیزه خانوم مهسوامیدیان برای بارچهارم وآخرین بار میپرسم آیا به بنده وکالت میدهید بامهریه ی تعیین شده شمارا به عقد دائم آقای سیدیاسرموسوی درآورم؟؟؟
سکوت مهسو کمی طولانی شد…ولی:
+ماییم و نوای بی نوایی ،بسم الله اگرحریف مایی…بااجازه ی بزرگترای مجلس…بله..
همه مشغول دست زدن شدن ولی من غرق تفکر شدم به معنی جمله ای که مهسو بهش اقتداکرد…
این دخترداره توکل رودرک میکنه..
بعدازبله گرفتن ازمن و خوندن خطبه عقد توسط آقای عاقد نوبت حلقه ها رسید…
مهسو
واردساختمون شدیم…تاچشمم به آسانسورافتاد فشارخونم بالاپایین شد…
کلاه شنلم رو که کمی جلوی دیدم رو گرفته بود عقب تردادم…گرمای دستای یاسرروحس کردم…
+بازکهیخزدی!!!!نترس مهسو..#تامنهستمازهیچینترس
توی چشماش نگاهی کردم و گفتم
_یادم میمونه…
واردآسانسورشدیم…چشمام خودبه خود و غیرارادی بسته شد..بازهم یاسر من رو جلوقراردادوخودش پشت سرم ایستاد…اینبارکف دستاش رو روی کمرم نگه داشته بود…
روبه رومون آیینه بود…سرم رو بالاآوردم و متوجه شدم یاسرداره ازآینه به من نگاه میکنه…ناخودآگاه توجهم به چشماش جلب شد..
اون هم خیره به چشمام بود…
+شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟
من دقیقا به همین حال دچارم امشب
همون لحظه آسانسور ایستاد و یاسر سریعا دستش رو ازروی کمرم برداشت و ازآسانسور خارج شد…ذهنم درگیر یه بیت شعری شد که خونده…بااین حال
پشت سرش از آسانسورخارج شدم
درب خونه رو که میخواست بازکنه متوجه کلافگیش شدم…تمرکزی برای این کارنداشت…دوسه بارکلیدازدستش افتاد…
دستمو گذاشتم روی شونه اش وگفتم
_یاسر،بده من بازمیکنم…
کلیدروازش گرفتم و دررو بازکردم…
واردخونه شدم و یاسر هم پشت سرم اومد…صدای قفل کردن درروشنیدم..
برگشتم و نگاهش کردم که مشغول درآوردن کتش بود
_چرادرروقفل کردی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت
+خب مسلمه…برای امنیتمون..
شونه ای بالاانداخت و به طرف اتاقش رفت…
لحظه آخر گفت
+راستی یادم رفت بگم…خوشگلترشدی…
لبخندوچشمکی زد و ادامه داد
+درضمن،کاری داشتی یامشکلی بود هرموقع شب بیدارم کن.فعلاشب بخیر
باهمون لباسا و سرووضع وسط هال نشستم و به دیوارزل زدم….وشروع کردم به فکرکردن…
#نهکسیمنتظراست،
#نهکسیچشمبهراه…
#نهخیالگذرازکوچهیماداردماه!
#بینعاشقشدنومرگمگرفرقیهست؟
#وقتیازعشقنصیبینبریغیرازآه…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنمعشق
#قسمت_سی_و_دو
یاسر
وارداتاق شدم و دررو بستم…
جلوی آینه ایستادم…یه داماد تمام عیار…
پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآوردم…روی تخت پرتش کردم و وساعتمو از دور مچم بازکردم و روی پاتختی گذاشتم..
واردسرویس اتاق شدم و سرمو زیر لوله ی آب گرفتم…
همیشه وقتی کلافه بودم آب سرد بهم آرامش میداد…
لوله رو بستم و دکمه های لباسمو بازکردم و ازتنم خارجش کردم…گلوله اش کردم و پرتش کردم گوشه ی حمام…
حوله ام رو روی سرم گذاشتم و موهاموخشک کردم…عادت به سشوارکشیدن نداشتم…شلوارموبا یه شلوار ورزشی عوض کردم و یه تی شرت هم تنم کردم..
ازپنجره به آسمون خیره شدم…
پرت شدم به یه خاطره ی دور توی گذشته ام…یه خاطره ی گرم توی دل روزهای سردی که توی کشور غریبه داشتم…به روزهای هفده سالگیم..
«_چرااینجورنگاه میکنی نیلا؟
+چون دوستت دارم میلاد…
دستمو روی میزکوبیدم و گفتم…
_بس کن نیلا..هم من یه بچه ام هم تو…من و تو یک نقطه ی مشترک هم نداریم نیلا…بزرگترینش هم آیینمون…اینقدم به من نگومیلاد…»
بابغض نگاهم کرد و دستشو آروم روی صورتم گذاشت…
با خشم دستشو پس زدم و گفتم
_بهم دست نزن.اه.چرانمیفهمی این چیزا توی دین من خوب نیستن نیلا…حتی اگه همدیگه رو دوس داشته باشیم…میفهمی عزیزم؟
آروم چشماشوبست و اشک ریخت..اشکاش آتیشم میزد…نفهمیدم چیشد که کنترلمواز دست دادم و بغلش کردم…اشک از چشمای خودمم جاری شد…
این رابطه سرتاپا غلط بود»
نگاهی به آسمون انداختم و زیرلب گفتم:
_ازت متنفرم لعنتی…انتقام همه امونو ازت میگیرم…تماشاکن…
مهسو
ازصبح که بیدارشده بودم یاسر خونه نبود…
لابدرفته پیش اون دختره…هه
بدبختانه امروز کلاس هم نداشتم…
گوشیمو برداشتم و کمی توی اینترنت چرخیدم …مشغول خوندن یه رمان بودم
یکهو برام پیامک اومد..
ازیه شماره ناشناس بود…
«مبارک باشه…خیلی بهم میومدین»
وا..کیه؟پیام دادم
_ممنون ،شما؟
پیامم ارسال نشد…
تماس گرفتم خاموش بود.
خیلی تعجب کردم…ول کن هرکی باشه دوباره پیام میده…
گوشیموکنار گذاشتم و تلفن خونه رو برداشتم و شماره یاسرروگرفتم
بعداز سه تابوق برداشت
+بله
_سلام
+علیک…چیزی شده؟
_نه..خواستم ببینم ناهارمیای؟
+آهان،نه…منتظرم نباش…بخور.درارم قفل کن…من بایدبرم خدافظ
و تلفن رو قطع کرد…
نگاهی به تلفن انداختم و شکلکی براش درآوردم…
بیچاره تلفن گناهش چیه آخه؟؟؟
دوباره تلفن رو برداشتم و شماره طنازروگرفتم…
بعدازکمی حرف زدن به آشپزخونه رفتم و مشغول پختن لازانیا شدم…
#ازعشقپریشانموازدستتودلگیر
#درزندگیامازلبخندانخبرینیست
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنمعشق
#قسمت_سی_و_سه
یاسر
بازهم همون کوچه…همون درب مشکی…همون نوع زنگ زدن خاص خودم…
ایندفعه مسعود درب رو بازکرد…
+به سلام داداش…بیاتو..
واردخونه شدم…مسعودهم بعدازچک کردن کوچه واردشدودرب رو قفل کرد.
_یاشارکو!؟
+دانشگاهه…الانادیگه بایدپیداش بشه…
_میخوام پیداش نشه..خبرش بیاد
نیشخندی زدوگفت
+هنوزم باش کنتاکی؟
_ازش متنفرم،مجبورنبودم تحملش نمیکردم…
+اونم نظرش راجع به توهمینه..میگه اعتمادبه تو حماقته…
_اونوولش کن.زرزیادمیزنه…یه چیزی بیاربخوریم…
+قهوه داریم بیارم؟
_لابدقهوه فوری؟
+آره…چشه مگه؟
_چش نیس،گوشه…نخواستیم بابا…بشین سرجات..
روی مبل نشست و مثل من پاهاشو روی میز رهاکرد…
+چه خبر؟متاهلی خوش میگذره؟دختره هم خوب چیزیه ها…
دندونامونامحسوس ازسرخشم روی هم فشاردادم و غریدم
_دهنتوببند…مهمونیو چه کردی؟
+حله بابا…آخرهفته همه رییس رؤسا جمعن…
نیشخندی زدم و گفتم..
_آفرین…عالیه…
ازروی کاناپه بلند شدم و به سمت دررفتم…
_مراقب اوضاع باش…هرچی که شد فقط یه ایمیل میدی…شیرفهم؟
+چشممم میلادخان…
دررو که بازکردم بایاشار سینه به سینه شدم…پوزخندی زدوگفت
+به ببین کی اینجاس…بودی حالا…من تازه اومدم..
_اتفاقا به همین دلیل دارم میرم…
نگاهی به مسعود انداختم و گفتم
_یادت نره حرفامو.خداحافظ
عینک دودیمو زدم …کلاه سویی شرتم رو انداختم و بعدازاینکه بچه ها داخل رفتن و در رو بستن…با دستمال جیبی اثرانگشتاموپاک کردم و به سمت ماشینم رفتم…
مهسو
توی عالم خواب بودم که حس کردم کسی صدام میزنه…
_هووووم؟؟؟ولم کن
+پاشواینجاسرمامیخوری،چرااینجوری خوابیدی؟
آروم چشمامو بازکردم و یاسررو دیدم…
خب بابا یاسره دیگه…دوباره چشماموبستم ولی….چیییی؟یاسره؟
سریع چشماموبازکردم و سرجام نشستم…
_سلام
+سلام خانم…این چه وضع خوابیدنه؟
چراخونه اینقدسرده؟چرا بی پتو روی کاناپه خوابیدی؟اونم بااین سر و وضع
اینو که گفت نیشخندی زد و واردآشپزخونه شد…
بااعتمادبه نفس پرسیدم
_کدوم سرووضع؟مگه چمه؟هان؟
قهوه ساز رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد و باخنده نگاهی بهم انداخت و گفت…
+میتونی از آینه بپرسی…
و بازم خندید و به سمت اتاقش رفت..
کوفت هی میخنده،انگارقرص خنده خورده…
وارداتاقم شدم و جلوی آینه ایستادم…
بادیدن لباسام دلم میخواست خودموخفه کنم و جیغ بزنم…
یکی نیست بگه آخه دختره ی خل و چل…مگه خونه باباته و خودت تنهایی که اینجور لباس میپوشی؟؟؟
ای بابا چه اشکال داره ،شوهرته دیگه…
وجدان جان..خفه…دیگه بدتر…
لباسامو با یه دست لباس درست و حسابی عوض کردم ولی از اتاق بیرون نرفتم …
صدای در اتاقم اومد
_بفرما
دررو بازکرد وبه ستون درتکیه دادو یک دستشو توی جیب شلوارگرمکنش گذاشته بود و با اون دستش هم فنجون قهوه اش رو گرفته بود…
+چرابیرون نمیای؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم…
+پاشو بیابیرون…من که چیزی ندیدم…درضمن،شوفاژارم خاموش نکن…قندیل میبندی..اگه سرمابخوری منم نیستم مراقبت باشم…
دوباره نیشخندی زد و ازاتاق بیرون رفت..
منم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم…
#بازهمعقربهیقبلهنماگیجشده
#نکنددوروبرخانهیماآمدهای…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#سلام_امام_زمانم
به انتظار لبخندی نشستهایم
که عطرش دنیا را بهشت میکند!
پای هر گلـی که میرسیم
عطر نگاهت را بو میکشیم
اما هیچ گلی
عطر نگاه تو را ندارد
حضرت ابراهيم با عمويش آذر سر مسائل توحيدی اختلاف پيدا كرد! فرمود كه: سَأَستَغفِرُ لَكَ رَبّي؛ در کمال ملایمت و مهربانی فرمود: من برای تو در درگاه خداوند متعال استغفار میکنم، امّا تو با برادر مؤمنت در اختلافات و مشكلات چه جور مَشی ميكنی؟ چقدر داد و بيداد ميكنی؟ چقدر به سمت خودت ميكِشی؟ چقدر غضب ميكنی؟ آن آذر كافر بود؛ اين يكی مسلمان و شيعه اهلبیت علیهم السّلام است. شما اگر بخواهيد حدّ و حدودِ كارها را از #قرآن متوجّه بشويد، قرآن با يک گوشه از یک آيه تا آخر خط را برايت نقل ميكند كه اين الگوها چگونه عمل ميكردند و تو چه جوری عمل كن.
حجّت الاسلام و المسلمین
#حاج_شیخ_جعفر_ناصری
خدا میگه:
لَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ، مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ (انعام/۱۵۱)
⚡️ به فواحش و کارهای زشت اصلاً نزدیک نشوید، چه آشکار باشد چه پنهان.
🕋 لَا تَقْرَبُوا الزِّنَا، إِنَّهُ کَانَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِیلًا (اسراء/۳۲)
⚡️ به #زنا نزدیک نشوید، که کار بسیار زشت، و راه بدی است!
عزیز من
👀 نگاه حرام به #نامحرم
🗣 صحبت کردنِ بیمورد با #نامحرم
شوخی با #نامحرم
و...
همه مصداقِ نزدیک شدنِ به #زنا هستند
نگو ما کجااا و زنا کردن کجا
یادت باشه شیطون بارتو گردو به گردو میدزده
یه دفعه ای به خودت میای،و میبینی قبح خیلی چیزا برات ریخته و خیلی کارایی که خط قرمزت بود و دیگه راحت داری انجام میدی.....
پس باید همون اول جلوشو بگیری
اونم مقتدرانه✊..
وگرنه
کاملا اروم به هر کجایی که بخواد میکشونتت....
#مبارزه_با_نفس
#ترک_گناه
🎋🎋🦋🎋🎋