eitaa logo
صالحین تنها مسیر
233 دنبال‌کننده
17هزار عکس
6.8هزار ویدیو
268 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#قسمت_پنجاه_ودو کوچ غریبانه💔 با رفتن روز ها برایم طولانی تر می گذشت.ثبت نام در آموزشگاه ماشین نویس
کوچ غریبانه💔 -وای الهی بگردم!اینا رو کی خریدی مانی؟!چه قدر ناز و خوشرنگن! -اینا رو نخریدم،بیشترشو خودم دوختم،بعضی ها رو هم همکارام بهم هدیه کردن.خوشت میاد؟ -خیلی قشنگن!بدجنس تو که تا به حال وسایل بچه ندوخته بودی،از کجا یاد گرفتی؟ -اگه خیاطی بلد باشی یادگیریش کاری نداره.بیشتر اینا رو توی همون تولیدی یاد گرفتم. -وای ببین چند سری هم دوخته!حالا چرا بیشترش دخترنه ست؟ -فرقی نمی کنه،ولی به دلم افتاده بچه دختره.واسه همین بیشترشو دخترونه دوختم. -از الان معلومه بچۀ خوش شانسیه که یه همچین مامان با سلیقه ای داره! نفهمیدم چرا دلم از حرف فهیمه گرفت؛شاید چون می دونستم این بچه چندان هم خوش شانس نیست،چرا که به محض به دنیا اومدن باید از مادرش جدا می شد. -راستی شنیدم ناصر اومده بوده دست بوسی؟حالا چی شد بعد از این همه وقت یادش اومده؟ -چی بگم؟بچه پرو همچین خودشو زده بود به موش مردگی که بیا وببین.انگار نه انگار اون بلا رو سر من آوردن.خجالت نمی کشه،فکر می کنه من محتاج یه لقمه نون اونم.ورداشته یه دسته اسکناس گذاشته جلوی آقا اینم نفقۀ این چند ماه مانی دلم می خواست اون پول ها رو بردارم بزنم توی سرش بگم ای کاش به جای این،یه جو معرفت داشتی،یه جو مردونگی داشتی. -مامان می گفت حسابی از کار خودش پشیمون شده اومده آشتی! -آشتی؟مگه دیگه تو خواب ببینه دوباره برم باهاش زندگی کنم.هرچی تا به حال مقابل همه کوتاه اومدم بسه.بعد از این می خوام راه خودمو برم. -خوب می کنی.اتفاقا سعیده می گفت،از وقتی مانی هر ماه یه مبلغی دست مامان می ده اونم سر خرشو کج کرده. -آره خدا رو شکر مامان این روزا رفتارش بهتر شده.منم این جوری راحت ترم.نمی دونی چه کیفی داره که دست آدم تو جیب خودش بره.اگه منم،که میگم زن جماعت باید مستقل باشه؛حتی اگه شوهرش قارون باشه. -منم موافقم؛هر چند همه استعداد و زبرو زرنگی تو رو ندارن. -نه فهیمه خودتو با این حرفا گول نزن.اینو مطمئن باش هر آدمی استعداد خاص خودشو داره،کافیه تلاش کنه و اونو تو خودش پیدا کنه. -اینم واسه خودش حرفیه.خوب نگفتی بالاخره به ناصر چی گفتی؟دست از پا دراز تر برگشت؟ -چه جورم.به آقا گفتم پول ها رو بهش پی داد.گفتم،آقا ناصر،دختر خاله پسر خاله ایم به جای خود،ولی بعد از این من دیگه با شما هیچ کاری ندارم.این بچه رو هم ناچارا دارم حملش می کنم،وقتی هم به دنیا اومد تحویلتون شما رو به خیر و ما رو به سالمت. -اون در جواب چی گفت؟کوتاه اومد؟ -نه بابا،اولش خودشو به مظلوم بازی زد و گفت ولی من نمی خوام زندگیم به هم بخوره؛بخصوص حالا که پای یه بچه در بینه.شما می گی من خطا کردم درست،حاشا نکردم ولی آدم جایزالخطاست.به خدا من پشیمونم،چرا نمی خوای قبول کنی مانی؟بیا و از خر شیطون پیاده شو،بیا زندگیمونو از نو شروع کنیم.مطمئن باش این بار با دفعۀ پیش فرق می کنه گفتم،واسه تو شاید فرق کنه،ولی واسۀ من هیچ فرقی نکرده،من هنوز رو حرف خودم هستم و تصمیمم عوض نمی شه.یه نگاه به آقا کرد بلکه اون پادر میونی کنه،ولی خدا رو شکر آقا هیچی نگفت.ناصر پرسید حرف آخرت همینه؟گفتم،آره دیگه حرفی ندارم.معلوم بود عصبانیه چون حالت صورتش تغییر کرده بود.یه خداحافظی سریع با آقا جون و مامان کرد و رفت بیرون،اما توی حیاط انگار یه چیزی یادش اومده بود صدام کرد.رفتم دنبالش.دوتایی تنها بودیم.آهسته،جوری که صداش به گوش بقیه نرسه،گفت اگه فکر کردی به همین راحتی طلاقت می دم که بری با مسعود جونت کور خوندی.تو باید این قدر بشینی که موهات رنگ دندونات بشه.اینم حرف آخر من.
کوچ غریبانه💔 -ولش کن،غلط کرده.ناصر از این خالی بندیا زیاد می کنه.کافیه بری تقاضای طلاق بدی و بگی همه چیزو می بخشی.مطمئن باش دادگاه طلاقت می ده. -خدا کنه.حقیقتش تو دلم یه کمی خالی شده،می ترسم باز یه کاری دستم بده. -نترس،با خدا باش.ان‌شاالله همۀ کارا درست می شه. ضربه ای به در اتاق خورد.سعیده سرش را تو آورد: -مامان می گه بیایین سفره رو بندازین شام حاضره. *** اواخر مرداد گرمی هوا بیداد می کرد.با این آب و هوا کار در تولیدی و ساعت ها نشستن پشت چرخ خیاطی در ماه هفتم برایم عذاب آور شده بود.با دوخت آخرین تکه،دستم را به کمر گرفتم و به سختی از پشت میز برخاستم. -خانوم شیبانی کار من تموم شد می تونم برم؟ سرپرست تولیدی با نگاهی به قسمت های دوخته شده لبخند رضایتی روی لب هایش نشست؛خسته نباشی.مثل همیشه تمیز و عالی.برو به سلامت،فردا منتظرتم. بعد از خداحافظی با او بقیۀ همکاران آهسته سرازیری پله ها را طی کردم.این روزها راه رفتن برایم کمی مشکل شده بود.احساس می کردم جنین از حد معمول پایین تر آمده و هر آن احتمال افتادنش می رود! با ورود به خیابان نفسی تازه کردم.با فرو نشستن خورشید،گرمی هوا کم تر شده بود.ترجیح دادم به جای گرفتن تاکسی کمی پیاده روی کنم.پاهایم بر اثر نشستن پشت میز حسابی ورم کرده بود!به سفارش دکتر از هفتۀ قبل نمک غذایم را کم کرده بودم،ولی از ورم پاهایم چیزی کم نشده بود!امروز با تمام خستگی احساس خوبی داشتم.این احساس یا از غیبت مامان و بچه ها ناشی می شد یا به خاطر رفتن به منزل زهرا بود.به هر حال احساس خوبی بود.صبح موقع خداحافظی به پدرم گفتم -الان یک هفته ست که زهرا فارغ شده هنوز ما نرفتیم دیدنش،امشب اگه کار خاصی ندارین بریم یه احوالی ازش بپرسیم. -فکر خوبیه،ولی تا تو بیای خونه و آماده بشی شب شده. -خوب من از همون سرکار مستقیم می رم اونجا،شما هم هر موقع کارتون تموم شد بیایین. -باشه،این جوری بهتره.فکر کنم آبجی هم اون جا باشه،نیست؟ -حتما اونجاست.به این زودی که زهرا رو تنها نمی ذاره. همان طور که آرام آرام قدم بر می داشتم،چشمم به باجۀ تلفن افتاد.به محض گرفتن شماره طبق معمول منشی آموزشگاه با صدایی که سعی می کرد ظریف تر از حد عادی به گوش برسد گفت: -الو...آموزشگاه اندیشه بفرمایید. -الو...خسته نباشین،با آقای پارسا کار داشتم،تشریف دارن؟ -بله...ولی ایشون الان سر کلاس هستن. -زیاد وقتشونو نمی گیرم. -بگم کی باهاشون کار داره؟ -بگید بهرام خانی لطفا. گرچه این چندمین بار بود که با آموزشگاه تماس می گرفتم و مطمئن بودم که او صدای مرا تشخیص می دهد،اما ظاهرا هر بار ترجیح می داد خود را بی اطلاع نشان بدهد.با شنیدن صدای مسعود،احساس خستگی و درد را گرفت. -الو،سلام مانی جان،چه طوری؟ -بد نیستم،تو خوبی؟ -الان بهترم...چه خبر؟ -زنگ زدم ببینم کارت کی تموم می شه؟ -این آخرین کلاسمه،فکر کنم کم تر از یک ساعت دیگه تمومه. -بعدش خیال نداری جایی بری؟ -مثلا کجا؟ -مثلا خونۀ زهرا ؟ -چه طور مگه،اونجا خبریه؟ -مهم ترین خبر این که من همین الان می خوام سوار تاکسی بشم برم اونجا. -چه خبر خوشی!پس منم به محض پایان کار خودمو می رسونم.منتظر باش. -تو هم برو زودتر سر وته فرمولای شیمی رو هم بیار و بیا. -اطاعت می شه قربان،فعلا کاری نداری؟ -نه،زود حرکت کن.می دونی که من کم طاقتم. -باشه،مواظب خودت باش . -تو هم همین طور.
کوچ غریبانه💔 بستۀ کادوپیچ شده را که قرار بود به مناسبت تولد دختر زهرا به او هدیه کنم دوباره به دست گرفتم و راه افتادم.مدتی طول کشید تا وسیله گیر آوردم.در قسمت جلو را باز کردم و روی صندلی جا گرفتم.راننده نگاهی به ظاهرم انداخت و پرسید: -دو نفرو حساب می کنید؟ -بله آقا،حرکت کنید. خیابان طبق معمول شلوغ و پر رفت و آمد بود.راننده هم انگار دنبالش کرده بودند،چنان به سرعت از بین وسیله های نقلیۀ دیگر ویراژ می رفت که دچار تهوع شده بودم.یک بار با ملامت بار نگاهش کردم،اما به روی خود نیاورد و همان طور ادامه داد.صدای نوار کاست درون ضبط که یکی از تصنیف های روز را می خواند هم بر کلافگی ام دامن زد. راننده آهسته با خواننده دم گرفته بود و با بالا رفتن ریتم آهنگ پایش را محک تر روی پدال گاز می فشردیک آن نرسیده به یک سه راهی که فاصلۀ زیادی با آن نداشتیم متوجۀ ورود موتر سیکلتی شد که دو نفر ترک آن نشسته بودند.همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد و من در حالی که فریاد می زدم(مواظب باش)به دنبال ترمز شدیدی محکم به جلو سر خوردم و برای لحظاتی دیگر هیچ نفهمیدم. چشم که باز کردم عده ای مردم کنجکاو دورو برم را گرفته بودند.سر و صدای اطراف توی گوشم می پیچید.احساس گیجی می کردم!هنوز نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.شرمگین از این که مقابل چشم مردم این طور ولو شده بودم خواستم سر پا بایستم،ولی قدرت حرکت نداشتم.در بین سر و صداها یکی فریاد زد(آمبولانس اومد)و بعد بر روی شیئی که در حرکت بود مرا در درون اتاقک فلزی آمبولانس قرار دادند.چشم های نیمه بازم دو نفر را می دید که مشغول انجام کار هایی هستند،ولی حتی نای آن را نداشتم که بپرسم با من چه می کنید؟فقط احساس لزجی می کردم!یعنی این چه بود؟چرا در قسمت پایین تنه احساس درد و لزجی و خیسی می کردم؟! عاقبت آمبولانس از حرکت ایستاد و این بار عده ای دیگر و راهرویی طویل که روشنایی کمی داشت و سر و صدا و سئوالات پرت و پلا! -تنهاست؟با چی تصادف کرده؟خونریزی شدیده؟می تونه حرف بزنه؟نمی تونه؟خونشو بدین آزمایشگاه باید به بستگانش خبر بدیم.بگید کپسول اکسیژنو حاضر کنن داره نفس کم میاره... و یک بار دیگر چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ.چه مدت طول کشید که دوباره هوشیار شدم،معلوم نبود.این بار نگاهم رمق بیشتری داشت.یکی صدا کرد: -مانی... مانی صدای منو می شنوی؟ نگاهم به سمت او چرخید.چشم هایش چرا این طور متورم و قرمز شده بود؟!تمام تلاشم را کردم که صدایش کنم: -مسعود... صدایم شبیه ناله بود! -جانم...عزیزم،بگو. -می ترسم...نمی خوام بمیرم. -نترس عزیزم،تو حالت خوب می شه.بهت قول می دم حالت خوب می شه.منم همین جا کنارتم. صدایی گفت: -مریضو ببرید اتاق عمل،گروه خونش(ب مثبته)فورا بگید یه مقدار خون حاضر کنن. دوباره به حرکت درآمدم.داشتم از مسعود فاصله می گرفتم.با آخرین صدایی که از گلویم خارج شد نالیدم: -مسعود...
کوچ غریبانه💔 همه چیز مثل یک خواب شیرین بود!رویای شیرین...به سبکی پر!حالتی پرواز گونه!انگار در آسمان،در بین ابر ها شناور بودم!بیخیال از همه جا،بیخبر از همه چیز.باز شناور... یک آن چه شد؟!چرا احساسم تغییر کرد؟صدایی مثل زمزمۀ گنگی در گوشم پیچید.دستی به گونه ام خورد.مدتی طول کشید تا صدایش برایم مفهوم پیدا کرد: -مانی خانوم...بیدار شو...صدای منو می شنوی؟ بیدار شو. و دوباره ضربه هایی آرام. -می خوام بخوابم...ولم کن. صدایم چه آهنگ عجیبی داشت! -خوب پس به هوش اومدی؟ولی دیگه نباید بخوابی.سعی کن چشماتو باز نگه داری.اما پلک هایم سنگین بود.صدا گفت: -حالا می تونین ببرینش توی بخش.به همراهانش سفارش کنین نذارن بخوابه. این بار چند صدا با هم و دستی که نرم نرم پیشانی و گونه هایم را نوازش می کرد. -مانی بابا...چشماتو باز کن.نخواب بابا،نباید بخوابی. -مانی عزیزم...عمه جون چه بلایی سرت اومد؟الهی فدات شم چشماتو وا کن.با تمام نیرو سعی داشتم پلک هایم را باز نگه دارم،ولی انگار وزنه به آنها آویزان بود!در این فاصله متوجۀ چند قیافۀ آشنا شدم که اطرافم را گرفته بودند؛قیافه های آشنا که درست نمی دانستم با من چه ارتباطی دارند: -سردمه...آب،آب می خوام. -تشنه شه،بپرس می تونیم بهش آب بدیم؟ -نه،پرستار گفت فعلا هیچی نباید بخوره.بیا عزیز،با این دستمال لباشو خیس کن. -پس برو یه پتوی دیگه واسه ش بگیر بیار.داره می لرزه. صداها به نظرم آرام تر شد.انگار آهسته با هم حرف می زدند. -گریه نکن داداش،به امید خدا حالش خوب می شه.باید خدا رو شکر کنیم که جون سالم به در برده. -چه قدر بهش گفتم با این وضع نمی خواد بری کار کنی.گفتم مگه گردن من شکسته که از پس خرج تو بر نیام.می گفت،می خوام مستقل باشم؛می خوام روی پای خودم بایستم.حالا بیا،اینم نتیجۀ کار.می بینی چی به روز خودش آورد! -غصه نخور دایی،بازم خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد.اگه اون لحظه ای که می خواستن ببرنش اتاق عمل می دیدینش چی می گفتین.تمام سر تا پاش غرق خون بود.باور کن خدا به مانی یه عمر دوباره داد!والا اونی که من دیدم... -هیس مسعود...خوب نیست بالا سر مریض گریه کنی -آخه تو نمی دونی...نمی دونی چه حالی بود!مانی داشت جلو چشام پر پر می شد و هیچ کاری از دست من بر نمی اومد. -حالا که به خیر گذشته،پس دیگه گریه تون واسه چیه؟باید خوشحال باشین. -راست می گه مسعود جان،خوشحال باش که خدا مانی رو دوباره بهمون داد.فردا باید یه گوسفند قربونی کنیم،صدقه بدیم.خدا یه بار دیگه به جوونی مانی رحم کرد.با بی اثر شدن داروی بیهوشی،کم کم هوشیاری همراه با درد به سراغم می آمد.صدایم نای بالا آمدن نداشت.با این حال،وقتی چشمم به عمه افتاد گفتم: -آقا جون چرا گذاشتی عمه با این حالش بیاد بیمارستان؟ -مگه وقتی شنیدم چه اتفاقی افتاده می تونستم تو خونه بند بشم.زهرا هم با اون وضعش می خواست بیاد.بابات نذاشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 به شیعیان بگویید زیارت حسین(ع) برای شیعیان است! 🔸امام باقر(ع): شيعيان ما را امر كنيد كه به زيارت قبر حضرت حسين بن على(ع) بروند. زيرا زيارت آن حضرت بر هر مؤمنى كه امامتش از جانب خدا را قبول دارد، واجب است. 🔻کتاب کامل الزیارت، ص۱۲۱
*تا ڪی دل من چشم به در داشتہ باشد* *ای ڪاش ڪسی از تو خبر داشتہ باشد* 🍃💚 *آن باد ڪه آغشته به بوی نفس توسٺ* *از ڪوچه‌ی ما ڪاش گذر داشتہ باشد*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظر القائم: 🌹 سلام صبح زیباتون بخیر صبحتون پربرکت با صلوات برحضرت محمد (ص) و خاندان پاکش 🌹اللهمَّ صَلِّ علُى مٌحُمٌدِِ 🌹وَالُ مٌحُمٌدِ وعجل فرجهم 🌼 در پناه امام_زمان_عج روز و روزگارتون پر از نعمت و خیر و برکت و سعادت 🌹 چهار شنبه تون مزین به ظهور مولا 🌼 اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله که صاحب بود، بیش از ده سال شبها تا صبح مشغول تلاوت و انس با قرآن بودند. در روایت دارد: وَ لَقَدْ قَامَ عَشْرَ سِنِينَ عَلَى أَطْرَافِ‏ أَصَابِعِهِ حَتَّى تَوَرَّمَتْ قَدَمَاهُ وَ اصْفَرَّ وَجْهُهُ يَقُومُ اللَّيْلَ أَجْمَعَ حَتَّى عُوتِبَ فِي ذَلِكَ فَقَالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ، طه ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى‏... یعنی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم مدت ده سال، شب ها بر پاهای خود می‌ایستادند و به عبادت می‌پرداختند تا آنکه پای مبارکشان ورم نموده و چهره شان از شدت شب زنده داری زرد گشت. پس خداوند آیات ابتدائی سوره مبارکه طه را نازل نمود. 💌 با اینکه صاحب بود و قرآن برای آن بزرگوار نازل شد. این‌قدر این کتاب عزیز و بزرگ است که رسول خدا صلی الله علیه و آله که بهترین و لطیفترین و کریمترین شخصیت، با خلقی عظیم بود، تا این حد ملتزم به انس با قرآن بود که این آیه نازل شد: طه مَا أَنزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى. طه! ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه به زحمت بیافتى. این طور کار می‌کردند.‌ ‌ حجّت الاسلام و المسلمین