🔥تقارن جالب
🔻امروز پنجشنبه هفتم مهر و ۲۹ سپتامبر، هزارمین روز شهادت #حاج_قاسم_سلیمانی است
🔻جالب اینکه هفتم مهر روز شهادت شهیدان جهان آرا و فلاحی و فکوری است و در تقویم به نام «روز فرماندهان دفاع مقدس» نامگذاری شده است.
✍حمیدرضا ابراهیمی
✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در فیلمهایشان میگویند اعدام نکنید و الان دعوت به شستن خون با خون میکنند
🔹شهاب اسفندیاری: یکی از دلایل رفتار این روزهای سلبریتیها، رسانههایی هستند که ۴۳ سال است میگویند ۶ ماه دیگر کار تمام است.
🔹هنرمندان جاده صافکن جماعتی شدهاند که عرضه برگزاری یک تجمع در لندن را ندارند.
✍اگر دشمن و پادوهای داخلی حرف هایشان را از زبان سلبریتی های دوزاری میزنند و آنها را بلندگوی سیاسی خود قرار میدهند مانعی نیست ما نیز حرف هایمان را با غرش موشک و پهپاد در وسط میدان میزنیم.
دوستان 5000 امضا کم داریم لطفا یه یاعلی بگید و تا میتونید پخش کنید این لینک رو تا آخر شب 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
پویش درخواست حمایت دولت از پیام رسان های ایرانی
https://farsnews.ir/my/c/165017
https://farsnews.ir/my/c/165017
https://farsnews.ir/my/c/165017
https://farsnews.ir/my/c/165017
لطفا همگی حمایت کنید از این پویش و بفرستید برای بقیه دوستانتون تا اونها هم حمایت کنند
سکوت در این شرایط جایز نیست🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گریه اغتشاشگر دستگیر شده در گیلان
🔸تنهامسیری شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥امروز سالروز شهادت یکی از برجسته ترین نظامی های تاریخ ایران؛ سرلشکر شهید ولی الله فلاحی است.
🔹ابرمردی که وقتی گلوله خمپاره و توپ می آمد برای پناه گرفتن خم نمی شد و می گفت: «من در کشور خودم خم نمی شوم ، ایستاده راه می روم، در کشور من دشمن باید از ترس خم شود»/صابرین نیوز
✍این دلاور مردان مقاوم و امثالش سلیمانی شهید را_که قابل قیاس نیستند_ مقایسه کنید با تجزیه طلبان کردستان که در مصاحبه خبری به محض انفجار موشک های سپاه در چند صد متری خودشان را باختند و به پناهگاه خزیدنند. نظام انقلابی چنین مردانی را تربیت میکند و استکبار هم مرد نمایان و سلبریتی های مزدور را.
#راه_روشن
🌹امام رضا علیهالسلام فرمودند:
🔺سَلُوا رَبَّكُمُ اَلْعَافِيَةَ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ .
🔻شما سلامتی خود را در دنیا و آخرت (هر دو) از خدای خود مسألت کنید .
📚وسائل الشیعه، جلد۱۱، صفحه۴۵۱
#راه_روشن
🌹امام خمینی (ره):
🔺کوردلان و منافقان و پناهندگان در دامن غرب بدانند برای غرب و شرق و غربزده و شرقزده در کشور بقیه الله اعظم جایی نیست.
📚صحیفه نور ،جلد ١۵،صفحه ١٧٢
#راه_روشن
🌹امام خامنهای:
🔺امروز هدف #جنگ_نرم دشمن و جنگ پنهان دشمن، این است که مردم را از عرصهی #جهاد و مقاومت دور کند، مردم را نسبت به آرمانها بیتفاوت کند؛ هدفشان این است. تبلیغات وسیعی که میلیاردها دارند خرجش میکنند، با این هدف انجام میگیرد که ملّت ایران را مأیوس کنند و از صحنه خارج کنند؛ هدف این است/ امروز دشمن اگر هم به فرض، یک کار نظامی را انجام میدهد، با آن هدف است؛ با هدف تصرّف فضای فکری و روحی کشور است.
۱۳۹۵/۰۷/۰۵
هر چند بعضی از این جایگزین ها هم چندان علیه السلام نیستن مثل گردو و هورسا و روبیکا و... ، اما خب صرفا بخاطر نگاه کلی "ما میتوانیم" این ها رو آوردیم.
جوانان انقلابی میشناسیم که قدرت ساخت نرم افزارهای بهتر و قدرتمندتری نسبت به واتس اپ و تلگرام، دارند... فقط حمایت میخواهد... حمایت و باور برخی مسئولان!!!
#اینترنتایرانی🇮🇷
🚫 جایگزین گوگل:
✅ گردو / ذرهبین
🚫 جایگزین یاهو و جیمیل:
✅ چاپار / میهنمیل / میل
🚫 جایگزین گوگلپلی:
✅ بازار / مایکت / …
🚫 جایگزین shareit:
✅ چیتا / شوکا / …
🚫 جایگزین تلهگرام:
✅ ایتا / سروش/بله
🚫 جایگزین واتساپ:
✅ آیگپ / گپ
🚫 جایگزین توئیتر:
✅ ویکهد / توئینو/لی پلاس
🚫 جایگزین اینستاگرام:
✅ هورسا/روبیکا (روبینو)
🚫 جایگزین یوتیوب:
✅ آپارات / نماشا
🚫تماس تصویری گروهی با کیفیت:
✅ قرار
🚫 جایگزین ویز (مسیریاب):
✅ بلد / نشان
👈هم میشود، هم میتوانیم...❗️
♻️ لیست کامل نرمافزارهای جایگزین 🇮🇷 ایرانی در صفحۀ مایکت و یا بازار
#ایران_قوی
#ما_میتوانیم
#ما_توانستیم
🕯 #پنجشنبه
هیچ هدیهای شادی بخش تر
از طلب آمرزش برای اموات نیست...
🖤اللهم اغفِر لِلمومِنينَ وَ المومِناتِ وَ المُسلمينَ وَ المُسلِماتِ اَلاَحياءِ مِنهُم وَ الاَموات
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من به حجاب عقیده ندارم!
🌷 استاد رحیم پور ازغدی
🔴 #نکته_مهم
دوستان عزیز ما معرفی کننده جایگزین نيستيم که میگید #روبیکا رو معرفی کنید یا نکنید یا دیگر نرم افزارها رو
ما صرفا تصمیماتی که اتخاذ میشه رو منتشر میکنیم که شما مطلع باشید.
شنیده شده که #روبیکا توی جلسهای که حضور داشت، متعهد شد که از همه کاربران اینستاگرام پذیرا باشه و در صورت تصمیم نهایی امکانات و سخت افزارهاش برا ارتقا جدی خواهد داد.
🔹جایگزین واتساپ و تلگرام هم که ایتا و آیگپ و گپ هستند و بستگی به استقبال مخاطب از هر کدوم داره که #ایتا با ۱۶ میلیون نصب و بیشترین نصب فعال و کنشگری فعال گزینه اول هست گویا
پ.ن: همه اینها هم به شرطی است که اینستاگرام و واتساپ شرایط ایران رو نپذیرند👇
شرایط ایران:
۱. باید دفتر نمایندگی در ایران داشته باشه
۲. نباید اطلاعات کاربران ایرانی از کشور خارج بشه
۳. سرورهای مرتبط با فعالیت کاربران ایرانی باید درون کشور باشه که سرویسهای جاسوسی دسترسی نداشته باشند.
۴. و غیره
اگر اینستاگرام شرایط فعالیت در ایران رو مثل آلمان و انگلیس و اتحادیه اروپا پذیرفت، که رفع فیلتر میشه، اگر نپذیرفت هم #احتمالا دیگه رفع نخواهد شد.
منتها هنوز تصمیم قطعی و نهایی گرفته نشده است.
✍سید بدون سانسور
پ.ن: ضمنا ما به روبیکا انتقاد جدی داریم. اما اینجا فقط تصمیماتی که از محافل خبری بیرون میاد رو به اطلاع شما رسوندیم.
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
⚠️ چیزی را درِ گوشی خدمتتان بگویم: قابلیت اتصال به #ایتا از خارج کشور هم فراهم هست و با فیلتر شدن پیامرسان های خارجی ، خراب کاران و شایعه پراکنان و لشگر سایبری و آموزش دیدهی آلبانی نشین [#منافقین] هر کدام با دهها اکانت به جهت تفرقه افکنی ، انتشار شایعات و دروغ پراکنی به سمت پیامرسانهای داخلی ، مخصوصا پیامرسان ایتا سرازیر شدهاند!!!
📍پ.ن۱: این قشر زیاد به فکر تاسیس کانال نیستند و فعالیت در #گروهها بیشتر باب میلشان میباشد و در گروه راحتر میتوانند به تفرقه افکنی و ایجاد شک و شبهه بپردازند!!!
📍پ.ن۲: به هرکسی که سوال یا انتقاد به جا داشت نمیتوان برچسب خرابکار بودن زد! منتقدترین افراد ، خود انقلابی ها هستند اما آنچه این افراد اجیرشده به دنبال آنند شلوغ کاری ، لجن پراکنی ، تحریک احساسات ، ایجاد شک است و بشدت در بحث و مجادله #سیریش و پیگیر هستند!!!
⚠️ مواظب باشید...
✍ مـیخ مِدیا
✅ تحلیل سیاسی و جنگ نرم
http://eitaa.com/joinchat/1560084480C6ad9c44032
🌺 نکته ای از دعای ٢۴ صحیفه سجادیه(دعا در حق والدین):🌺
🍂 وَ أَلْهِمْنِي عِلْمَ مَا يَجِبُ لَهُمَا عَلَيَّ إِلْهَاماً..... ثُمَّ اسْتَعْمِلْنِي بِمَا تُلْهِمُنِي مِنْهُ
⚡️ ترجمه :
و دانش آنچه از حقوق ایشان بر من واجب است، به من الهام کن؛..... سپس مرا به آنچه در این زمینه الهام کردهای به کار گیر.
🔴 برای ادای حق والدین؛
اولا باید بدانیم که چه وظایفی در قبال آنان به عهده داریم.
ثانیا باید توفیق، رفیق راهمان شده و موفق به انجام وظایفمان شویم.
⭐️بنابراین در این دعا از خدا می خواهیم که هم ما را به وظایفمان نسبت به والدین، آشنا و آگاه سازد، و هم کمکمان کند تا آن وظایف را بخوبی و بطور کامل انجام دهیم.
#صحیفه_سجادیه
#شبنشینی_بامقام_معظم_رهبری
❓چرا عده ای خطای یک مسئول را به پای اصل نظام می نویسند؟!
امام خامنه ای مد ظله :
▪️این درست است که تا در یک گوشه، مختصر نابسامانیای به عقیده و سلیقه کسی پیدا شود ... تا یک مشکل در ادارهای برایش پیدا شد، یا یک مأمور دولتی، چپ نگاهش کرد، یاوه بسراید که: حالا هم مثل زمان فلان است!؟ این ناشی از #نفهمیدن آنچه که واقع شده است نیست!؟ این، ناشی از عدم معرفتِ نعمتِ خدا نیست!؟ یا خدای ناکرده، ناشی از #انکار_نعمت خداست؟ «یعرفون نعمتالله ثم ینکرونها» این جفا نیست به این حرکتِ به این عظمت!؟
▪️ مگر وقتی حکومت درست شد، صحیح شد، موازین حکومت موازین کاملی شد؛ در سراسر این حکومت همهی کارها درست خواهد بود!؟ از کجا چنین چیزی ثابت شده است!؟ در زمان امیرالمؤمنین (ع) که مثال عدل و تقواست دیگر شما از امیرالمؤمنین که کسی را عادل تر و با تقواتر سراغ ندارید مگر حُکّامی که بر ولایات مسلّط بودند و خودِ امیرالمؤمنین (ع) فرستاده بود، همه «ابوذر» و «سلمان» بودند!؟
▪️ این، تاریخ است. یکی از استانداران امیرالمؤمنین «زیادابن ابیه» بر منطقهی وسیعی حاکم بود. بسیاری از این قبیل، در اطراف و اکناف بلاد اسلامی بودند. امام حسن مجتبی (ع)، سردار بزرگ جنگش «عبیدالله بن عباس» بود که میدانید چه کار کرد. شبانه رفت با «معاویه» که آن طرف بود، مذاکره کرد. پول گرفت، لشکرگاه خودش را ترک کرد و به دشمن پناهنده شد! امروز اگر یک سرباز شما به دشمن پناهنده میشود، چگونه دربارهاش قضاوت میکنید؟
▪️ این چه توقّع بیجایی است که اگر یک رئیس، یک مرؤوس، یک قاضی، یا مسؤول بخش خاصی از کشور، از تشکیلات حکومت اسلامی، پایش را کج بگذارد، آن آقایی که با او مواجه میشود، فوراً شروع میکند به #اصل_نظام_اسلامی، اصل جمهوری اسلامی، اصل حکومت اسلامی اهانت کردن! ... این ناشی از چیست؟ ناشی از نشناختن #قدر_جمهوری_اسلامی است.
👌 امروز هر کس با جمهوری اسلامی سرسنگین باشد، #کافر به نعمت الله است. البته کافر به نعمت الله، به معنای کافر بالله نیست. کافر نعمت است و کفر نعمت در مقابل ذات مقدّس باریتعالی، یکی از #گناهان_بزرگ است.
📚 بیانات معظم له در ۱۳۷۲/۰۵/۰۵
#سلامتی_فرمانده_صلوات
✅ تحلیل سیاسی و جنگ نرم
http://eitaa.com/joinchat/1560084480C6ad9c44032
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش :
محاکمه سلبریتی هایی که کشف حجاب می کنند
تا با عوامل اصلی مشوق بی حجابی برخورد نشود ، نمی توان با گشت ارشاد کارهای جدی انجام داد.
در این پویش ملی شرکت کنید تا قدمی جدی در مقابله با بی حجابی برداشته شود.
لینک شرکت در پویش :
https://www.farsnews.ir/my/c/165920
صالحین تنها مسیر
#قسمت_صد_وبیست_وچهارم کوچ غریبانه💔 -هوم... انگار او هم غرق رویای خودش بود. -جداً می خوای بیای؟
#قسمت_صد_وبیست_وپنجم
کوچ غریبانه💔
احساس می کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم.با حالتی که بیشتر از سر شوق بود گفتم:
-آره،هرکسی غیر از تو که این قدر جنس خرابی.
دستم را که در هوا برایش خط و نشان می کشیدم گرفت و محکم آن را فشرد.داشت مستقیم نگاهم می کرد.در
نگاهش چیزی بود که نفس را بند می آورد.آهسته تر از قبل گفت:
-چشمات که یه چیز دیگه می گه.
با حرص گفتم:
-چشمای من یا چشمای تو؟
لبخندش با شرم توام شد.دستم را رها کرد و سوئیچ اتومبیل را در جایش گرداند و گفت:
-باز خوبه این چشما هستن که حرفای نگفته رو بگن،وگرنه کار واسه بعضی ها خیلی مشکل می شد.
***روز قبل از مراسم چهلم عمه دوباره با سحر راهی تهران شدیم.این بار مسعود در ترمینال انتظارمان را می
کشید.به محض دیدنش خستگی راه از تنم رفت.بعد از در آغوش کشیدن سحر و خوش و بشی با او نگاه خسته اش
با اشتیاق به من افتاد.
-چه قدر دیر کردین.درست یک ساعت تاخیر داشتین.داشتم از فکر دیوونه می شدم.دلم هزار راه رفت.
-اتوبوس تو راه خراب شد،واسه همین معطل شدیم.تازه بعدم که راه افتادیم نزدیک بود تصادف کنیم.خدا خیلی
رحم کرد.یادم باشه صدقه بدم.
-پس بیخود نبود دلم شور می زد.خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد.
-واقعا،وگرنه باید چهل روز دیگه مراسم ما رو برگزار می کردین.
نگاهش حالت رنجیده ای پیدا کرد و موی سرم را از پشت کشید.
-آخ...
-کوفت،تا تو باشی دیگه چرت و پرت نگی
سحر که دست او را گرفته بود و قدم هایش را با او تنظیم می کرد پرسید:
-عمو می خوایم بریم خونۀ شما؟
-آره عزیزم،بعد از این تو هر وقت بیایی،فقط میای پیش من،جای دیگه ای نمی ری.
در حالی که درون اتومبیلش جای می گرفتیم،پرسیدم:
-مگه قرار نیست بیای شمال؟هنوز اقدامی نکردی؟
-چرا،نامه شو گرفتم.بعد از مراسم با شما میام که ترتیب کارو بدم.البته شعبه ش توی رشته.
-فرقی نمی کنه،فاصلۀ زیادی هم با هم ندارن.
-تو چی کار می کنی؟این مدت چطور گذشت؟
-خیلی بد.زندگی توی غربت خود به خود سخت هست،در حال انتظار که بگذره به مراتب سخت ترم می شه.
-منتظر کی بودی؟
قبل از من سحر با شیطنت گفت:
-منتظر عمو پدرام.هر روز می پرسید از این آقای پدرام چه خبر؟
از طرز حرف زدن سحر که سعی می کرد ادای مرا در بیاورد خنده ام گرفت:
-سحر!
-مگه دروغ می گم مامان؟
با این جمله خنده کنان در گوشی موضوعی را با مسعود در میان گذاشت.مسعود گفت:
-خوش به حال این آقای پدرام.
قیافه اش حالت دلنشینی داشت.سحر هنوز نمی دانست من از همه چیز خبر دارم.در جواب گفتم:
-آخه سحر می گه آدم خیلی مهربونیه،واسه همینه که دلم می خواست ببینمش.عجیبه که این اواخر دیگه هیچ خبری
ازش نبود.
-مطمئنم این بنده خدا مثل من گرفتار بوده،وگرنه حتما میومد سراغ تون.
-از زهرا چه خبر؟این یکی دوباری که باهاش تلفنی صحبت کردم به نظرم صداش گرفته بود.
-بعد از مرگ عزیز خیلی تنها شده.توی این مدت خیلی براش دل تنگی می کرد.
-الهی بمیرم،حق داره.مرگ عمه ضربۀ بزرگی بود.کاش لااقل من نزدیکش بودم.
-ای کاش بودی.تو این مدت وجود تو می تونست خیلی موثر باشه.شاید باورت نشه،ولی تو به طرز عجیبی به دور و
بری هات انرژی می دی؛بخصوص به من و زهرا.
-تو لطف داری،ولی در مورد همه این طور نیست...راستی تکلیف خونه رو مشخص کردین؟
-آره،چند روز پیش قرارداد فروششو امضا کردیم.تا دو سه هفتۀ دیگه هم باید تحویلش بدیم.
-حیف شد.این خونه واسۀ من خیلی عزیز بود،وقتی یادم میاد چه خاطراتی...
-بهترین خاطرات منم توی این خونه شکل گرفته.شاید باور نکنی دل کندن ازش چه قدر برام سخت بود،ولی چاره
ای نداشتیم.بعد از عزیز تمام در و دیوارش بوی غم می داد.
-باز خوبه صبر کردین مراسم چهل عمه اونجا برگزار بشه.حتما الان همه اون جا هستن آره؟
-آره،تقریبا همه هستن.دارن واسه فردا تدارک می بینن
#قسمت_صد_وبیست_وششم
کوچ غریبانه💔
-آقاجونم هم اونجاست؟
-امروز صبح که رفتم سراغش گفت عصر میاد.چطور مگه؟
-هیچی،نمی دونم چرا ازش خجالت می کشم.
-این دیگه از اون حرفاست!چرا باید ازش خجالت بکشی؟
-آخه تلفنی واسم تعریف کرد که تو رفتی چیکار کردی.
-مگه گناه کردم؟اون سال هاست می دونه من خواستگار دخترشم.این که دیگه خجالت نداره.
-تو اینو می گی،ولی من با آقا جونم رودربایستی دارم.
-خوب پس بهتره اینو بدونی که دایی واقعا خوشحال شد.می گفت همیشه آرزوش این بوده که من و تو در کنار هم
سرانجام بگیریم و حالا آرزوش برآورده شده.ضمنا سفارش کرد قدر تو رو بدونم و از تو و سحر عزیزم خوب
نگهداری کنم...تو که موافقی سحر جان؟
داشت از درون آینه جلو نگاهش می کرد.
-با چی عمو؟
-که من از تو و مامانت نگهداری کنم؟
-آره عمو جونم،من از خدا می خوام.
-شما چطور سرکار علیه مانی خانوم؟
قیافۀ او و سحر خندۀ سرکوب شده ای داشت.هوس کردم در شادی آنها شریک بشوم.با لحنی ما بین شوخی و جدی
گفتم:
-اوهوکی...به همین سادگی می خوای زیر زبونمو بکشی؟
نگاهش گاهی به من و گاهی به جاده بود:
-آهان...حتما به قول قدیمیا زیر لفظی می خوای،آره؟
-خوب دیگه.
هنوز لبخندش را داشت.خم شد و از درون داشبورد جعبۀ کوچک مخملی را بیرون آورد و روی پایم گذاشت:
-ببین سلیقۀ منو می پسندی؟
به محض باز کردن آن چشمم به انگشتر زیبایی افتاد که با سنگهای ریز برلیان تزئین شده بود:
-مسعود...!این خیلی قشنگه!
-قابل تو رو نداره.امتحان کن ببین اندازه ست.
انگشتر را به انگشت حلقه ام کردم.درست قالب دستم بود:
-تو سایز انگشت منو از کجا می دونستی؟!
سحر با خوشحالی گفت:
-ببینم مامان.
دستم را به طرفش گرفتم:
-چطوره؟
-خیلی قشنگه مامان
-مرسی عزیزم.
مسعود جعبۀ چهارگوش مقوایی خوشرنگی را از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت:
-اینم هدیۀ سحر عزیزم.
سحر هدیه را گرفت و از همان جا دستانش را دور گردن مسعود حلقه کرد و بوسه ای از گونه اش برداشت:
-مرسی عموجونم.
درون جعبه دو حلقه النگوی طلا بود که نگاه شوق آلود سحر را خیره کرد.همان طور که النگو ها را به دست می کرد
گفت:
-مامان ببین چقدر قشنگن!
-خیلی زحمت کشیدی.
نگاهش به طرفم برگشت:
-استحقاق تو و سحر خیلی بیشتر از ایناست.اگه بهم فرصت بدین تموم کمبودای گذشته رو جبران می کنم.
دستم از روی بازویش به پایین لغزید.این بار پنجه های گرم او بود که دست مرا با محبت در خود می فشرد.آهسته
گفتم:
-همین که کنار تو باشم گذشته خود به خود جبران می شه
#قسمت_صد_وبیست_وهفتم
کوچ غریبانه💔
مراسم چهل هم به پایان رسید.بعد از برگزاری مراسم همه از سرخاک به منزل برگشتیم.پذیرایی شام به بهترین
نحو انجام شد.اواخر شب حاضرین کم کم پراکنده شدند.داشتم سعیده،فهیمه و شوهرش را تا کنار در بدرقه می
کردم که احسان،پسر زهرا،صدایم کرد:
-خاله مانی!
-بله؟
-خان دایی صداتون می کنه.
فهیمه گفت:
-برو مانی،دیگه زحمت نکش،مثل اینکه آقاجون کارت داره.
او و سعیده را بوسیدم:
-فردا میام بهتون سر می زنم.احتمالا با زهرا میاییم.
-باشه،منتظرتون هستم.راستی گفتی کی قراره برگردی؟
-پس فردا.نتونستم زیاد مرخصی بگیرم.در عوض تابستون منتظر شماها هستم.بدقولی نکنین ها.
همگی سوار اتومبیل رامین شده بودند.سعیده همراه با تکان دست گفت:
-من و فهیمه حتما میاییم خیالت راحت باشه.
دستی برایشان تکان دادم:
-باشه منتظرم.
با حرکت اتومبیل با عجله به داخل برگشتم.پدرم را در اتاق مهمانخانه در کنار مسعود،آقا حبیب،محمد و آقا سید
باقر،یکی از معتمدین بازار که از مدت ها پیش با پدرم رابطه ای دوستانه داشت،پیدا کردم:
-بله آقا جون با من کاری داشتین؟
به جایی در کنار خودش اشاره کرد:
-بیا اینجا بابا جان،برو به مادرتم بگو بیاد.
کمی بعد زهرا هم پیدایش شد.قیافۀ خسته اش خوشحال به نظر می رسید.کنجکاو شده بودم که بفهمم جریان از چه
قرار است که پدرم دوباره سر صحبت را باز کرد.
-من امشب مزاحم حاج آقا سید باقر شدم که یه مسئولیت رو به گردنش بندازم.ضمنا از زیر دین وصیتی که خواهر
مرحومم کرده و به گردن ماست که هرچه زودتر انجامش بدیم دربیام.به خاطر همین صبر کردم تا همۀ مهمونا برن
که شخص غریبه ای تو جمع مون نباشه.محمد جان تو هم اگه می خوای به خانمت بگو بیاد اینجا باشه.
-نمی خواد دایی.شهلا سرش درد می کرد،رفت خوابید.بذاریم بخوابه بهتره.
-باشه،هر جور صلاح می دونی...مانی بابا تو حاضری؟
-واسه چه کاری آقاجون؟
به دنبال خندۀ آرام پدرم بقیه هم به خنده افتادند.
-واسه امر خیر...امشب ما مزاحم حاج آقا شدیم که خطبۀ محرمیت بین تو و مسعود جانو جاری کنه که فعلا شما به
هم محرم بشین تا انشاالله در اولین فرصت مراسم عقد و به پا کنیم.
برای یک لحظه از خجالت زبانم بند آمد.وقتی توانستم حرف بزنم،پرسیدم:
-حالا چرا امشب؟نمی خوام رو حرف شما حرف بزنم آقاجون،ولی آخه امروز مراسم چهل عمه بود،درست نیست تو
این موقعیت از این کارا بکنیم!
-اولا که ما به خاطر وصیت خواهرم امشب دست به کار شدیم.دوما فردا انشاالله حاج آقا راهی کربلاست،اینه که وقت
و غنیمت شمردیم.
چشمم میان جمع به مسعود افتاد.انگار منتظر عکس العمل من بود.آهسته گفتم:
-باشه آقاجون،هر جور شما صلاح می دونین.
حاج آقا با صدایی آرام و تسلی بخشی گفت:
-پس صلوات ختم کنید.
و طنین صلوات جمع در فضای اتاق منعکس شد.زهرا چادر سفید رنگی را به سرم انداخت و خودش کنارم جای
گرفت.صدای حاج آقا که خطبه را می خواند،شمرده و آرام به گوش می رسید.گرچه هنوز باور این پیشامد برایم
مشکل بود،اما ضربان قلبم تندتر از حد معمول می زد.ناگهان در میان گفتارش سرش را بالا آورد و رو به من پرسید:
-قَبِلتُ؟
هاج و واج مانده بودم که چه باید بگویم که زهرا سرش را نزدیک آورد و گفت:
-بگو قَبِلتُ.
و من با صدایی که از هیجان کمی لرزش داشت،تکرار کردم:
-قَبِلتُ.
#قسمت_صد_وبیست_وهشتم
کوچ غریبانه💔
خطبۀ حاج آقا ادامه پیدا کرد و کمی بعد از مسعود خواست که همان را تکرار کند.صدای مسعود چنان اشتیاق و
اطمینانی داشت که ناخودآگاه مایۀ آرامشم شد.داشتم با خودم فکر می کردم یعنی با همین یه کلمه من زن مسعود
شدم؟که دوباره حاضرین صلوات فرستادند.
زهرا اولین نفر بود که گونه ام را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.آقا حبیب و محمد هم هر کدام همین آرزو را
تکرار کردند.زهرا فنجان های چای را با ظرف شیرینی که ظاهرا به همین مناسبت تهیه شده بود میان حاضرین
گرداند.من هنوز انگار در خواب بودم.باورم نمی شد که هیچکدام از اینها حقیقت دارد.در آن میان دوباره چشمم به
مسعود افتاد.چهره اش حالت دلنشینی پیدا کرده بود.چشم هایش انگار می خندید؛خنده ای همراه با شرم.
***
با غلتی در رختخواب،شعاع آفتابی که از پنجره به داخل می تابید،چشمم را زد.مدتی بود که بیدار شده بودم،ولی دلم
نمی آمد این راحتی را از خودم بگیرم.صدای بازی بچه ها از حیاط به گوش می رسید.ظاهرا مدتی می شد که همه
بیدار شده بودند.به یاد شب قبل و لحظه های خوشیکه کنار مسعود به صحبت گذشته بود افتادم.باورم نمی شد که
تمام طول شب را با هم حرف زده بودیم.چه گفته بودیم؟درست یادم نبود!هرچه بود حرف دل بود،شکوه های سالها
حسرت،سالها انتظار،صحبت از جفای روزگار بود و رنج دوری،صحبت از احساسی بود که بی اختیار جوانه زده
بود،رشد کرده بود و در تمام وجود من و او ریشه دوانده بود.در آن میان آقا حبیب ما را در کنار هم روی ایوان
غافلگیر کرد:
-شما هنوز نخوابیدین؟!
هر دو از دیدنش جا خوردیم.باور نمی کردیم صبح رسیده:
-حیفه آقا حبیب ارزش این لحظه ها اون قدر زیاده که حیفه تو بیخبری خواب بگذره.
انگار جواب مسعود به دلش نشست.لبخند زنان سرش را تکان داد:
-پس ببخشید مزاحم خلوت تون شدم.وبرای گرفتن وضو از آنجا دور شد.
صدای دستگیرۀ در اتاق و باز شدن ناگهانی آن لذت مرور شب قبل را از میان برد.سحر بود:
-سلام مامان.
-سلام عزیزم.داشتی چیکار می کردی؟
-داریم با بچه ها قایم موشک بازی می کنیم منو زیر پتو غایم کن،پیدام نکنن.
پژمان،دومین پسر محمد،با شیطنت وارد شد:
-خاله سحر و ندیدی؟
صدای خندۀ ریز سحر و تکان هایی که از هیجان می خورد از زیر پتو بخوبی پیدا بود.قبل از هر حرفی پژمان داد زد:
-سُک سُک.سحرو پیدا کردم،زیر پتو قایم شده.
سحر هنوز می خندید:
-مامان تو بهش گفتی؟
-نه عزیزم خودش فهمید.
ندا،احسان و پیمان،پسر بزرگ محمد هم پیدایشان شد.
-آقا اصلا قبول نیست،پژمان تقلب می کنه.اگه چشماتو محکم گرفته بودی از کجا فهمیدی من اومدم اینجا؟
ندا گفت:
-پیمان بهش گفت،خودم دیدم.
-دیدین؟گفتم تقلب می کنین من اصلا نمیام بازی.
بحث بین بچه ها بالا گرفته بود که زهرا از راه رسید.همان طور که آنها را ساکت می کرد رو به من پرسید:
-نذاشتن بخوابی؟
از جا بلند شدم:
-نه بابا،بیدار بودم.از عمد بینشون دخالت نکردم ببینم کدومشون حرفش پیش می ره.
-حبیب می گفت دیشب اصلا نخوابیدی؟!
-آره،با مسعود داشتیم حرف می زدیم،نفهمیدم کی صبح شد!
-اون که اصلا خواب نداره.الانم منتظره که تو بیدار بشی صبحونه بخوری حرکت کنیم.
-کجا می خوایم بریم؟
-می خواد همه رو واسه ناهار ببره بیرون.می گفت یه جای با صفا سراغ داره که جون می ده واسۀ پیک نیک.
بچه ها که ظاهرا موضوع دعوایشان را فراموش کرده بودند،با شنیدن خبر جدید با خوشحالی به هوا پریدند.داشتم
رختخواب ها را تا می زدم که دیدم با جیغ و شادی به حیاط دویدند:
-کاشکی آدم همیشه بچه باشه.
با رفتن بچه ها نزدیک آمد:
-بچگی خوبه،ولی بزرگی هم لطف خاص خودشو داره...دیشب چطور گذشت.
-شیرین و به یاد موندنی.
-دیدی گفتم.توی بچگی آدم کی قدر این لحظه ها رو می دونه؟
با یادآوری گذشته های دور ناخودآگاه لبخند زدم:
-شاید باور نکنی،ولی من و مسعود از همون بچگی از بازی با هم و کنار هم بودن لذت می بردیم!