با توجه به فرمایشات اخیر رهبر معظم انقلاب درباره مرحوم علامه آیت الله مصباح یزدی، جزوه فوق درباره تبیین وحدت از ایشان را که قبلاً منتشر کرده بودیم، بازنشر میکنیم.
شماره ۱۳ جزوه را با دقت بخوانید.
وحدت.pdf
3.36M
جزوه مختصری که رسماً مجموعه رسانهای مرحوم علامه آیت الله مصباح یزدی درباره #وحدت از ایشان منتشر کردهاند، از بهترین تبیینها در این زمینه است.
مطالعه آن شاید پنج دقیقه هم وقت نگیرد، اگر از آن بهره مند شدید نثار روح آن اندیشمند سترگ صلواتی هدیه فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺ملاقات با سردار سلیمانی در برزخ...
در برنامه تلویزیونی زندگی پس از زندگی خانمی از ملاقات با حاج قاسم در عالم برزخ صحبت کرد؛ سردار سلیمانی توصیه ای عجیب به آن خانم کرد و پس از این توصیه آن خانم مجدداً به دنیا بازگشت!
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_پنجم»
✍️خطاب به برادران و خواهران مجاهدم...خواهران و برادران مجاهدم در این عالم؛
❇️ ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه داده اید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشق بازی به سوق فروش آمده اید، عنایت کنید:
«جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است»
🔶 امروز قرارگاه حسین بن علی علیه السلام،
ایران است...
✅ بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند...
⛔️ اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص).
🌹برادران و خواهرانم! جهان اسلام پیوسته نیازمند""رهبری"" است؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم!!
خوب میدانید منزّهترین عالِم دین که جهان را تکان داد و اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، #ولایت_فقیه را تنها نسخه نجات بخش این امت قرار داد؛
❇️ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما که به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه «ولایت» را رها نکنید...
💥 خیمه، خیمهی رسول الله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، "آتش زدن و ویران کردن این خیمه است..." دور آن بچرخید.
🔴 والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند...
❤️🌸❤️🌸❤️
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
سلیـ❤️ــمانے عزیز🌷
#مکتب_سلیمانی #تفکر_سلیمانی
#مرد_میدان
#حاج_قاسم 💔
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_ششم»
✍️خطاب به برادران و خواهران ایرانی...
💟 برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پر افتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد...
کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ "از اصول مراقبت کنید"
🔵 اصول یعنی "ولیّ فقیه" خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ "امام خامنه ای عزیز" را عزیزِ جان خود بدانید.
❇️ حرمت او را "حرمتِ مقدسات" بدانید...
برادران و خواهران، پدران و مادران، عزیزان من! جمهوری اسلامی، امروز سربلندترین دوره خود را طی میکند...🇮🇷
❇️ بدانید مهم نیست که دشمن چه نگاهی به شما دارد. دشمن به پیامبر شما چه نگاهی داشت و [دشمنان]چگونه با پیامبر خدا و اولادش عمل کردند، چه اتهاماتی به او زدند، چگونه با فرزندان مطهر او عمل کردند؟
🚸 مذمت دشمنان و شماتت آنها و فشار آنها، شما را دچار #تفرقه نکند...
✅ بدانید که میدانید مهمترین هنر خمینی عزیز این بود که اوّل اسلام را به پشتوانه «ایران» آورد و سپس ایران را در خدمت #اسلام قرار داد
🔶 اگر اسلام نبود و اگر روح اسلامی بر این ملت حاکم نبود، صدام، چون گرگ درندهای این کشور را میدرید؛ آمریکا، چون سگ هاری همین عمل را میکرد
✳️ اما هنر امام این بود که #اسلام را به پشتوانه آورد؛ عاشورا و محرّم، صفر و فاطمیه را به پشتوانه این ملت آورد
🌐 انقلابهایی در انقلاب ایجاد کرد. به این دلیل در هر دوره هزاران فداکار، جان خود را سپر شما و ملت ایران و خاک ایران و اسلام نموده اند و بزرگترین قدرتهای مادی را ذلیل خود نموده اند.
🚸 عزیزانم، در اصول اختلاف نکنید...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر
❁﷽❁
💠آية الکرسی بخوان زیرا:
•☜خواندن آن هنگام خروج از منزل، هفتاد هزار فرشته نگهبان شما ميشوند.
•☜هنگام ورود به منزل، قحطی و فقر و بدبختی هرگز به منزلتان نمی آيد.
•☜خواندن بعد از وضو،شخصيت شما را 70درجه بلند مرتبه تر ميسازد.
•☜خواندن قبل از استراحت، فرشته ها تمام شب را محافظتان خواهند بود.
•☜خواندن بعد از نماز واجب، فاصله شما تا بهشت فقط مرگ است.
❌پخش اين پيام زيبا صدقه جاريه است.
✨اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ
#نماز شب
ما را به دوستان خود معرفی کنید :
╭═━⊰🍃🌼🌺🍃⊱━═╮
@saLhintanhamasir
16.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 #ببینید | خودت را مقایسه نکن، حتی به اندازه یک بندِ کفش!
#درس_اخلاق حضرت آیت الله مصباح یزدی (قدس سره) با موضوع « #محبت_خدا »
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
️سرود دهه هشتادی ها بمناسبت شهادت حاج قاسم
نماهنگی که از صدا و سیما منتشر شد
#جان_فدا
✳️جنگ نرم ودشمن شناسی
🔴کجا رفتند آزادمردان؟!
#نهج_البلاغه
◽️أَيْنَ أَخْيَارُکُمْ وَ صُلَحَاؤُکُمْ ! وَأَيْنَ أَحْرَارُکُمْ وَ سُمَحَاؤُکُمْ ! وَأَيْنَ الْمُتَوَرِّعُونَ فِي مَکَاسِبِهِمْ، وَالْمُتَنَزِّهُونَ فِي مَذَاهِبِهمْ ؟
💠 «کجايند خوبان شما ؟ صالحان، آزادمردان وسخاوتمندان شما ؟ کجا هستند آنها که در کسب و کارشان تقوا و ورع داشتند و آنها که در عقيده و رفتار خود از بدى ها دورى مى جستند ؟»
✍کسى که جامعه نسبتاً صالحى را مشاهده کرد که گروهى از اخيار و صالحان، آزادگان و سخاوتمندان به صورت الگوهايى پر ارزش، در جاى جاى جامعه مى زيسته اند، هنگامى که جاى آنها را خالى مى بيند، بلکه افراد ناصالح و اسيران هواى نفس و ناپرهيزگاران را مشاهده مى کند به شدت ناراحت مى شود و مى گويد : آن عزيزان کجا رفتند ؟ و چرا جاى آنها خالى است ؟
📘#خطبه_129
#مهـدے ‹ﻋج›
◆ + میدونی بدترین صحنه چیه؟
◇- امام زمان با اشک به پروندت نگاه کنه و بگه :
این که قول داده بود..!:) ❤️🩹
_امروزدوشنبه ی پرونده اعمالمون
بردن پیش امام زمان...💔
#حواسمونهست!!؟؟؟
🖇͜͡💌
#پندانه
سه چیز را به کار بگیر :
🔹عقل
🔹همت
🔹صبر
سه چیز را آلوده نکن
🔸قلب
🔸 زبان
🔸چشم
🖇امّا سه چیز را
هیچگاه و هیچوقت
فراموش نکن :
🌸خدا
🌸مرگ
🌸آخرت
اگه این سه موردو فراموش نکنیم هیچ وقت اشتباه‹گناه› نمیکنیم:) 🌿
صالحین تنها مسیر
قسمت(۸۶) #دختربسیجی _چیز مهمی نیست، اگه بخوام آدرس مهمونی رو برام گیر بیاری اینکار رو میکنی؟ _آد
قسمت(۸۶)
#دختربسیجی
_چیز مهمی نیست، اگه بخوام آدرس مهمونی رو برام گیر بیاری اینکار رو میکنی؟
_آدرس مهمونی ؟ نمی دونم شاید بتونم یه جوری از خودش بپرسم.
_پس اگه چیزی فهمیدی به همون شمار ه ای که بهت زنگ زدم پیام بده.
_چشم حتما .
_ممنون، می تونی بری.
از موقع رفتن مبینا چند ساعتی طول کشید که بهم پیام داد و علاوه بر آدرس
مهمونی، ساعت رفتن و برگشتنش رو هم بهم اطلاع داد.
با خوندن پیامش که همه چی رو دقیق نوشته بود، براش پیام فرستادم: یادم باشه تو
رو به وزارت اطلاعات معرفی کنم، ب ای جاسوسی عالی هستی.
پیام داد : الان این پیامتون طعنه بود دیگه ؟ منو باش با چه جون کندنی از زیر زبون
آرام اطلاعات بیرون کشیدم و شما به جای خسته نباشی این جوری جوابم رو میدی.
براش نوشتم:مگه کوه کندی ؟
جواب داد: از کوه کندن هم سخت تر بود! نمیدونین چقدر سئوال پیچم کرد و با چه
بدبختی از دستش خلاص شدم
دیگه جوابی بهش ندادم و راضی از عملکردش گوشی رو روی میز انداختم.
ساعت ۱۱ شب بود و من منتظر آرام جلوی در خونه ای که آدرسش رو مبینا بهم
داده بود توی ماشین نشسته بودم.
از صبح خیلی فکر کرده بودم و به نظرم این بهترین راه بود که آرام رو تا رسیدن
به خونه اش تعقیب کنم و مطمئعن بشم سالم به خونه رسیده.
دو ساعت و نیم توی ماشین نشسته بودم تا اینکه بلاخره از در آپارتمان خارج
شد و توی آژانسی که راننده اش یه خانم بود نشست .
با حرکت کردن ماشین آژانس که آرام توش نشسته بود من هم ماشین رو روشن
کردم و جوری که جلب توجه نکنم به دنبالشون حرکت کردم.
یه مقدار که دنبال ماشین رفتم متوجه شدم داره مسیر رو اشتباهی میره ولی به
خیال اینکه میخواد از مسیر دیگه ای بره کاری نکردم و به تعقیب کردنم ادامه
دادم که بر خلاف انتظارم ماشین وارد خیابون خلوت و کنار خیابون پارک شد.
همانطور که به آرومی رانندگی میکردم و بهش نزدیک می شدم، همون پسر
مزاحم رو دیدم که در عقب ماشین و سمت آرام رو باز کرد و با گرفتن دست آرام او
رو به زور از ماشین بیرون کشید و به سمت ماشین خودش بردش.
آرام برای بیرون کشیدن دستش از دست پسره تقلا می کرد که بی فایده بود
قسمت (۸۷)
#دختربسیجی
خیلی سریع ماشین رو کنارشون نگه داشتم و پیاده شدم و رو به پسره گفتم: تو
داری چه غلطی می کنی ؟
قیافه ی پسره و آرام با دیدن من متعجب شد و پسره با تعجب گفت :تو اینجا
چیکار میکنی؟
آرام که فرصت رو مناسب دیده بود از غفلت پسره استفاده کرد و خودش رو ازماشین
بیرون کشید ولی دستش هنوز توی دست پسره بود و نمی تونست
آزادش کنه.
بهشون نزدیک شدم و رو به پسره گفتم :دستش رو ول کن.
_و اگه نکنم؟
یقه اش رو گرفتم و غریدم: خودم می کشمت عوضی!
مرد دیگه ای که نمی دونم یهو از کجا پیداش شد من رو ازش جدا کرد و رو به
پسره گفت :آقا شما حالتون خوبه ؟
پسره جوابی نداد و به سمت آرام که از ما فاصله گرفته بود رفت که آرام خیلی سریع ازش دور شد و پشت من وایستاد.
به طرف آرام برگشتم و گفتم:بروبشین توی ماشین.
مردی که یهویی پیداش شده بود خیلی ناگهانی یقه ام رو گرفت و من رو محکم
به ماشین کوبوند که آرام جیغ کشید و به طرفمون اومد که سرش داد زدم: بهت
میگم بشین توی ماشین.
آرام که از داد من جا خورده بود سر جاش وایستاد و با نگرانی نگاهم کرد.
با زانو ضرب های به شکم مرده زدم و از خودم دورش کردم و با دیدن پسره که با
لبخند به طرف آرام می رفت دوباره رو به آرام داد زدم: مگه با تو نیستم ؟ مگه کری
که نمی شنوی می گم برو توی ماشین؟
آرام بدون اینکه از من چشم برداره چند قدم به عقب برداشت و ناگهان به سمت
ماشین دوید و با رسیدنش به ماشین روی صندلی جلو نشست.
من که حالا خیالم از بابت آرام راحت شده بود کاپشنم رو توی تنم مرتب کردم و رو
به پسره گفتم: اگه یه بار دیگه دور و برش ببینمت خونت رو می ریزم.
پسره با لبخندی گوشه ی لبش بهم نزدیک شد و گفت : امشب کاری باهات
ندارم چون دلم نمی خواد پای پلیس به این ماجرا باز بشه و گرنه خودت خوب میدونی حریف دوتامون نمیشی ولی این رو بدون من از آرام دست نمی کشم.
به
حرفش پوزخندی زدم که عصبی شد و با عصبانیت توی ما شینش نشست و خیلی سریع از اونجا دور شد.
به سمت ماشینم رفتم که مرده خودش رو بهم رسوند و در حالی که وسایلی رو به
دستم می داد گفت : اینا مال دختره است.
مرده بعد دادن کیف و وسایل آرام به سمت ماشین آژانسی که راننده اش خانم
بود رفت و پشت فرمون نشست.
با تعجب بهش نزدیک شدم و به شیشهی ماشین زدم که شیشه رو پایین داد و
سئوالی نگاهم کرد و من پرسیدم: مگه یه خانم راننده نبود؟
چادری رو از روی صندلی کنارش توی دست گرفت و در حالی که بهم نشونش
می داد گفت: انقدر گیج بود که متوجه نشد من مََردم آخه دوا به خوردش دادن تو
هم هر کار دلت خواست بکن تا صبح بیدار نمی شه.
مرده این حرف رو گفت و قهقهه ای به حرف خودش سر داد و با سرعت از جلوی
چشمای متعجبم دور شد .
توی ماشین نشستم و برای گذاشتن وسایل توی دستم روی صندلی عقب به
طرف آرام چرخیدم که باهاش چشم توی چشم شدم که بی رمق نگاهم می کرد.
به چشماش خیره شده بودم و پلک نمیزدم که نگاهش رو ازم گرفت و به روبه روش
خیره شد.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و وسایل رو روی صندلی عقب انداختم و به سمت
خونه شون حرکت کردم.
چیزی از راه افتادنمون نگذشت که با صدای ضعیفی گفت: می شه نریم خونه؟
با تعجب نگاهش کردم که قطره ی اشکی روی گونه اش سر خورد روی چونه اش
تموم شد .
قسمت (۸۸)
#دختربسیجی
بی رمق نگاهم کرد و گفت : حالم خیلی بده، سرم گیج میره لطفا دیرتر بریم تا
شاید بهتر بشم.
ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و گفتم : میخوای بریم بیمارستان؟
سرش رو به شیشه ی کنارش تکیه داد و گفت: نه! فقط خوابم میاد می خوام
بخوابم.
_باشه! الان میریم خونه بخواب.
با صدای ضعیفی نالید: دیگه نمی تونم بیدار بمونم!
با گفتن این حرف خیلی زود سرش آویزون و چشماش بسته شد و بی خیال از
همه چیز راحت خوابید.
صندلیش رو خوابوندم و خیلی با احتیاط روی صندلی خوابوندمش و گفتم :آرام
لطفا بیدار بمون الان میرسیم خونه.
ولی او که خیلی راحت خوابیده بود و جوابی نداد.
برای اینکه سرما نخوره درجهی بخاری ماشین رو بیشتر و به سمت خونه شون
حرکت کردم.
با رسیدن به خونه تکونش دادم و همراه با تکون دادن صداش زدم ولی او عمیق
خوابیده بود و کوچکترین واکنشی مبنی بر بیدار بودن انجام نداد.
با کلافگی دستم رو به صورتم کشیدم و سرم رو روی فرمون گذاشتم.
مونده بودم چیکار کنم که با صدای زنگ گوشیش، درست سر جام نشستم و کیفش رو از رو ی صندلی عقب برداشتم و گوشیش رو از داخلش بیرون کشیدم
ولی به محض اینکه گوشی رو برداشتم تماس قطع شد و ثانیه ای بعد پیامی از
طرف آرزو روی صفحه ی گو شی خودنمایی کرد.
دست آرام رو گرفتم و انگشتش روبرای باز شدن قفل گوشی روی محل اثر انگشت
گذاشتم و پیام آرزو رو خوندم که نوشته بود:
آرام چی شد آخر؟ بر می گردی یا خونه ی سمیرا می خوابی؟ تو رو خدا جواب
بده.
با خوندن این پیا م جرقه ای توی ذهنم زده شد و براش نوشتم: جشن تا دیر
وقت طول می کشه، من همینجا می خوابم.
پیام رو ارسال کردم که لحظهای بعد جواب داد: نمی تونستی این و زودتر بگی و
منو تا این موقع بیدار نگه نداری! در ضمن مامان حسابی نگرانت بود و من به
دروغ با تو تلفنی حرف زدم تا اینکه کمی خیالش راحت شد و خوابید سوتی
ندی لطفا
براش نوشتم "باشه حواسم هست فعلا شب بخیر".
بعد ارسال پیام گوشی رو به کیفش برگردوندم و دوباره آرام رو صدا زدم و تکونش
دادم و وقتی دیدم خیال بیدار شدن نداره بی خیال بیدار کردنش شدم و ما شین رو
به سمت خونه ی خودم روندم.
ما شین رو توی پارکینگ آپارتمان پارک کردم و بعد پیاده شدنم در سمت آرام رو باز
کردم.
قسمت(۸۹)
#دختربسیجی
برای کاری که می خواستم انجام بدم مردد بودم و نمی دونستم کاری که می کنم
درسته یانه!
برای چندمین بار آرام رو صدا زدم و وقتی دیدم خوابش خیلی عمیقه و بیدار
نمی شه، نفسم رو کلافه بیرون دادم و برای بغل کردنش یه دستم رو زیر
زانوهاش و دست دیگه ام رو زیر کمرش گذاشتم و بغلش کردم.
قلبم شدید میزد و حالم دست خودم نبود.
حال عجیبی که از لمس دختر لجوج و سرتق پیدا کرده بودم حالی بود که تا اون
موقع هیچ وقت احساسش نکرده بودم، حال ضد و نقیضی که نمیدونستم برام
خوشاینده یا عذاب آور!
نگاهم رو از صورتش و چشمای بسته اش گرفتم تا بیشتر اذیت نشم و با یه
حرکت از روی صندلی بلندش کردم و در ماشین رو با پام بستم.
به طرف آسانسور پا تند کردم و خیلی سریع توی آسانسور وایستادم و دکمه ی
طبقهی پنجم رو زدم.
با بسته شدن در آسانسور بی اراده آرام خوابیده توی بغلم رو محکم تر بغل کردم
و با بالا گرفتن سرم چشمام رو بستم.
به سختی در خونه رو باز کردم و به سمت اتاق خواب قدمای بلند برداشتم که در
همین حال روسری آرام از سرش افتاد و موها ی بلندش توی هوا به رقص در
اومدن.
خیلی آروم رو ی تخت خوابوندمش و بعد در آوردن کفشش از پاش، پتو رو روش کشیدم و به چهر ه اش که برای اولین بار با آرایش کم می دیدمش خیره شدم.
بی اراده رو ی موها ی ریخته شده دور و برش دست کشیدم و به قصد بوسیدن او*
** چشمام رو بستم وخودم رو عقب کشیدم.
من داشتم چیکار می کردم؟
بوسیدن کسی که حتی نمی ذاشت دستش رو لمس کنم؟
باورم نمی شد که من بدون خوردن هیچ نوع نوشیدنی ا ی به سمتش کشیده شدم
و انقدر بی اراده خواهان بوسیدنشم.
نمیفهمیدم من که همیشه حتی با وجود خوردن نوشیدنی در مقابل دخترای غرق
در آرایش و لباسای باز خوددار بودم حالا چم شده که در مقابل آرام با کمترین آرایش
و لباس پوشیده بی اراده ام و نمی تونم چشم از چشمای بسته اش بردارم.
با کلافگی لبم رو محکم به دندون گرفتم و با گرفتن نگاه خیره ام از صورتش خیلی سریع از اتاق خارج شدم و کلافه و عصبی روی مبل وسط سالن دراز کشیدم، ولی هنوز هم نسبت بهش کشش داشتم و نمی تونستم کنترلی روی احساسم
داشته باشم.
به ساعت توی دستم که دو و نیم نصفه شب رو نشون می داد نگاه کردم و
ِ چشمام رو بستم ولی باز هم چهره ی
آروم آرام جلوی چشمم نقش می بست و
نمی ذاشت بخوابم.
بی اراده از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم ولی با قرار گرفتن دستم روی دست
گیر ه ی در به خودم نهیب زدم و از در فاصله گرفتم.
مدتی رو عصبی توی حال بزرگ خونه قدم زدم و وقتی دیدم نمی تونم بی خیالش بشم بدون برداشتن کلید از خونه بیرون زدم و خودم رو روی صندلی خوابیده
ی ماشین پارک شده توی پارکینگ انداختم.
قسمت (۹۰)
#دختربسیجی
مدتی رو توی ماشین نشستم تا اینکه با احساس سرما چادر آرام رو از روی
صندلی عقب برداشتم و روم کشیدمش و کم کم خوابم برد.
با صدای زنگ گوشی آرام که داشت روی داشبورد زنگ می خورد چشمام رو باز
کردم و به تن کوفته ام کش و قوس دادم.
به ساعت توی دستم که ساعت ۹ رو نشون می داد نگاه کردم و با برداشتن گوشی
و چادرش از ماشین پیاده شدم و به طرف آسانسور رفتم.
زنگ در خونه رو زدم و چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه در رو باز کرد.
در نیمه باز رو هول دادم و وارد خونه شدم و آرام رو در حالی دیدم که دست به سینه
وسط حال وایستاده بود و طلبکارانه به من نگاه میکرد.
بهش نزدیک شدم و پرسیدم: خوبی ؟
به جای جواب دادن با جدیت پرسید: میشه بگین من اینجا چیکار میکنم؟
_دیشب خواب که نه! بیهوش بودی من هم آوردمت اینجا.
با عصبیانت غر زد:شما با اجازه ی کی منو آوردی؟
_با اجازه ی خودم.
_واقعا که! شما با خودت چی فکر کردی ؟ که منم یکی مثل دخترا ی دور و برتونم؟
_منظورت چیه؟!
_شما با صحنه سازی و به اصطلاح نجات من میخواین به چی برسین؟ من نمی فهمم چه ظلمی بهتون کردم که انقدر آزارم می دین!
این حرفش خیلی بهم بر خورد! اگه من اون لحظه سر نمیرسیدم معلوم نبود
چه بلایی سرش میومد ولی او حالا به جای تشکر سرم غر می زد و منو متهم میکرد.
روبه روش وایستادم و گفتم:من! تو رو آزار می دم؟
_آره شما! با رفتار ضد و نقیضتون! یه وقتای یجوری باهام رفتار میکنین که
احساس می کنم بدتر از شما آدم توی دنیا وجود نداره و یه وقتایی ازم در مورد
احساسم نسبت به خودتون میپرسین و حالا هم که سر در نمیارم چرا باید بیهوش شب رو اینجا مونده باشم بدون اینکه.....
با اینکه حرفش رو ناتمام رها کرده بود ولی من منظورش رو فهمیده بودم، او من رو
متهم به بیهوش کردنش میدونست و متعجب بود ازاینکه چرا با وجود بیهوش
بودنش بهش دست نزدم.
رو بهش غریدم: اولا اینکه من تو رو بیهوش نکردم و دوما من برا ی انجام کارم
نیازی به بیهو ش کردن تو ندارم و سوما!
دخترایی هستن که برای یه ثانیه بودن با من سر و دست می شکنن و اون هم چه
دخترایی!
خود ش رو رو ی مبل رها کرد و همراه با پوزخند گفت:هه! خوش به حالت، ولی من
از اون دخترا نیستم و برای ثانیه ای با شما بودن هم سر و دست نمیشکنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 #استوری_موشن
▪️مالک اشتر علی
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
🏴 ویژه فرارسیدن سومین سالگرد شهادت حاج #قاسم_سلیمانی
👈 مشاهده متن :
Meysammotiee.ir/post/2284
☑️ @MeysamMotiee