eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️ تحریف دین و ادعای 🔸[در دعای ندبه] مى‏گوییم: كجا است آن كسى كه آثار دین...[و] شعارهاى دین را احیا [و] احكام تعطیل شده دین را اجرا كند؟ 🔹️آیا خود ما سعى مى‏كنیم...كه احكام خدا اجرا بشود یا هر روز بهانه‏اى در مى‏آوریم براى تعطیل احكام الهى؟ 🔸️و...كسانى سعى مى‏كنند اصلا احكام الهى را عوض كنند، بگویند این احكام تاریخ مصرفش گذشته است؛ چنین كسانى دوستان امام زمان هستند؟ این‏ها منتظر ظهور حضرت هستند؟...اینها منتظر ظهور آقا هستند بیاید احكام خدا را اجرا كند، [به آنها می‎گوییم] پس چرا تغییرش مى‏دهید؟ پس چرا تعطیلش مى‏كنید؟ 🔹️اگر دقت كنید، مى‏بینیم خیلى از این ادعاهایمان جاى تأمل دارد. بعضی‎هایش در اصل ادعایش جاى حرف دارد كه راست مى‏گوییم یا نه؟ بعضی‎هایش در مراتبش [جای حرف دارد که]، تا چه اندازه دوست داریم؟ این را باید بدانیم كه سر و كار ما با كسى است كه به دلهاى ما آگاه است؛ آن كسى كه اختیار امام زمان هم به دست اوست او خداى من است. او علاوه بر اینكه از رفتار ما آگاه است از نیات ما هم آگاه است. ۱۳۸۲/۰۷/۱۹ علامه محمد تقی مصباح یزدی •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام در مورد حکم آن آقایی که همسرش را به قتل رسانده بود حکمش حدود ۸ سال زندان است آقای سجاد حیدر لو در بعضی گروه‌ها به این حکم اعتراض شده ❇️ : ▪️۱. طبق ماده ۳۸۱ قانون مجازات اسلامی حکم بریدن سر چه زن و چه مرد باشد (هر نوع قتل عمد) قصاص است، مگر اولیای دم رضایت دهند. در واقع در حقوق ایران برای قتل عمد، درجه‌های مختلفی قائل نشده‌اند و همه انواع آن بدون در نظر گرفتن تفاوت‌های ناشی از وسایل کشتن، انگیزه، نحوه، هویت طرفین و ... دارای مجازاتی واحد است و آن قصاص می‌باشد. ▪️۲. اگر مَجنی علیه (اولیای دم) رضایت دهند، فردِ قاتل، قصاص نمی‌شود ولی علاوه بر پرداخت دیه، به ۳ تا ۱۰ سال حبس محکوم خواهد شد و دیه را ظرف یکسال باید پرداخت کند. ▪️۳. اما دقت کنیم حکم کشف حجاب حداکثر دو ماه حبس است نه ۸ یا ۱۰ سال مگر اینکه آن فرد، همراه با کشف حجاب، جرم یا جرائم دیگری مرتکب شده باشد. مثلا کشف حجاب همراه با اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی کشور و غیره که طبعاً ممکن است به ۱۰ سال حبس محکوم شود اما نه‌ صرفاً به خاطر کشف حجاب.
یک زمانی تبلیغات رسانه ای کاری کرد که مردم بگن مگه علی نماز می‌خواند یه کم گذشت تبلیغات گسترده تر شد آمریکا به قطب شمال یخچال فریزر صادر کرد حالا قدرت رسانه صدها برابر شده با همون دیکتاتوری رسانه ای و قدرت تبلیغات و کنترل اذهان مردم کاری می‌کنه که یک ماه پیش با اعدام اون قاتلین وحشی که امنیت عمومی رو به هم زدن آه واویلا راه بیافته که نه به اعدام. گذشت کنید بخشش کنید بعد یهو تو یک چرخش صد و هشتاد درجه ای با گذشت یک شاکی خصوصی دوباره همون آه و واویلا راه بیفته که چرا اعدام نمیکنید حق زن و چه و چه به این میگن مهندسی افکار عمومی این همون جنگ ترکیبی هست که حضرت آقا فرمودند و خیلی مهمه که تو این شرایط مصداق کلام مولا نشیم و مثل بچه شتر دوساله رفتار کنیم 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 گزارش تکاندهنده انجمن پزشکی آمریکا از وضعیت زنان در این کشور! 🔹براساس گزارش انجمن پزشکی آمریکا از هر چهار زن آمریکایی یک زن توسط شریک زندگی خود مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد!! 🔹بر اساس نظرسنجی نویسندگان آمریکایی "ان جونز" سالانه بیش از 20 هزار زن آمریکایی توسط شریک زندگی خود به قتل می‌رسند!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏯ نماهنگ ویژه امام_زمان(عج) 🍃بیچاره منم که یک عمر 🍃عادت کردم به جدایی 🎤 محمدعلی_قاسمی 👌بسیار دلنشین اللهمَّ عجل لولیک الفرج ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّل‌ݪِوَلیـِّڪَ‌الفَرَجـــ‌⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کشاورزی جایزۀ مرغوب‌ترین ذرت را گرفت. متوجه شدند که او از بذرهای مرغوب ذرت، به همسایه‌هایش هم می‌داده. علت را از کشاورز پرسیدند، گفت: باد، بذرهای ذرت را به مزرعه‌های دیگر منتقل می‌کند. اگر همسایه‌های من ذرت‌های خوبی نداشته باشند، باد، آن بذر‌های نامرغوب را به زمین من می‌آورد. اگر بخواهیم زندگی شاد و آرامی داشته باشیم، باید به دیگران کمک کنیم تا آنها هم خوب زندگی کنند. پ.ن: یکی از دلایلی که دیگران را امربه‌معروف و نهی‌از‌منکر می‌کنیم همین است که چون رفتار دیگران در زندگی ما نیز تاثیر گذار است، مثلا اگر کار خلافی در جامعه گستردش پیدا کند و باهاش مقابله نشود، امکان دارد دو روز دیگر نیز بچه خودم هم مرتکب آن خلاف بشود. و به همین دلیل وقتی کسی را نهی از منکر می‌کنیم، اگر در جواب بگوید: به شما چه ربطی دارد، دوستم دارم این کار را انجام دهم، هر کس را داخل قبر خودش می‌ذارن و...؛ این جواب اشتباه است، چون درسته که تو را در قبر خودت می‌ذارند و من را در قبر خودم، اما قبل از اینکه بمیری، هر کاری که در این دنیا انجام بدی، تاثیر مستقیم در زندگی من دارد. کارهای تو انرژی و امواج خاص خودش را دارد و در جامعه پخش می‌کند، اگر کار خلاف مرتکب شی، انرژی منفی در جامعه پخش می‌کند و اگر کار خوب انجام بدی، انرژی مثبت؛ و جدایی از اینها تویی که کار خلاف انجام میدی، سبب میشی قبح آن کار خلاف در جامعه و در اذهان مردم، مخصوصا کوچکترها از بین برود و همچنین امکان دارد، کسی از تو الگو برداری کند و این کار خلافت به صورت اهرمی گسترش پیدا کند. بنابراین خدا به شما اراده داد و اختیار داری هر کاری که دلت خواست انجام بدی، اما باید بدانی که تمام کارهای تو در اطرافیان و جامعه اثرگذار خواهد بود، حتی آن گناهی که در خلوت انجام می‌دی، بر جامعه تاثیر مستقیم دارد، چون انرژی منفی در جامعه پخش می‌کند و سبب محروم شدن جامعه از بعضی برکات الاهی می‌شود، در نتیجه انجام هر کاری که باب میل بود (به شرطی که آن کار باب میل، گناه باشد، چون بعضی از کارهای باب میل هست، اما گناه نیست)، ظلم به اطرافیان، جامعه، مردم جهان و عالَم است. ✅💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتظار همیشگی رهبر انقلاب: انتظار لازمه‌اش آماده‌سازی خود هست. بدانیم که یک حادثه‌ی بزرگ واقع خواهد شد و همیشه منتظر باشید. هیچ وقت نمیشود گفت که حالا سالها یا مدتها مانده است که این اتفاق بیفتد، هیچ وقت هم نمیشود گفت که این حادثه نزدیک است و در همین نزدیکی اتفاق خواهد افتاد. همیشه باید مترصد بود، همیشه باید منتظر بود. ایجاب میکند که انسان خود را به آن شکلی، به آن صورتی، به آن هیئت و خُلقی نزدیک کند که در دوران مورد انتظار، آن خُلق و آن شکل و آن هیئت متوقع است. این لازمه‌ی انتظار است.
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از راه های خودشناسی این است که آدمی مُدام این سوال را از خود بپرسد و صادقانه پاسخ گوید : "در این دنیا ، دلبسته و پیوستهٔ چه کسی و چه چیزی هستم؟" گاه آدمی از سرِ غفلت ، وجودِ خود را به مفاهیم و پدیده هایی پیوند می زند که هیچ ارزشی ندارند . . . هر شب قبل از خواب اعمالمان را کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
قسمت (۱۳۰) #دختربسیجی _از چی؟  _از اینکه چشمام رو باز کنم و ببینم همه چیز یه خواب بوده! یه رویای
قسمت(۱۳۱) _آرام دیگه همسر قانونی توئه و لازم نیست برای بردنش از من اجازه بگیری! در  مورد مادرت هم نگران نباش چون اگه مادرت همون ثریایی باشه که من می شناختم الان توی هفت دل خوابه!  به روی هما خانم لبخند زدم که مشغول چیدن لیوانها توی کابینت شد و در  همون حال گفت : زمانی که با مادرت توی یه محل بودیم تا لنگ ظهر میخوابیدیم و صدای بابات و بابای آرام رو در آورده بودیم تا اینکه یه روز مادرم باهامون  حرف زد و بهمون گفت صبح زودتر بیدار بشیم و به شوهرامون صبحونه بدیم و  بعدش اگه خواستیم دوباره بگیریم بخوابیم و از اون روز به بعد دیگه من صبح ها زود بیدار می شدم و لی مادرت هر روز غر می زد که سختشه و نمی تونه بیدار بشه.  در سکوت به حرفای هما خانم گوش می دادم که آخرین لیوان رو توی کابینت  گذاشت و گفت : من برم یه سر به کارگرا بزنم و برگردم.  هما خانم با گفتن این حرف از آشپزخونه خارج شد و من چند لقمه ا ی صبحونه خوردم که آرام با موهای پیچیده شده توی حوله وارد آشپزخونه شد و روبه روم  نشست .  به چهر ه ی خندونش خیره شدم که یه لقمه ی گنده نون و پنیر رو توی دهنش  جا داد و با لپا ی قلمبه شروع به جویدنش کرد. از دیدن چشمای گرد شده و لپای قلمبه اش خند ه ام گرفت که لقمه رو قورت داد و  گفت : به چی می خندی؟ آدم گرسنه ندیدی؟!  _خانم بامزه ندیدم!  دوبار ه لقمه ی کوچکتر ی رو برداشت و مشغول خوردنش شد و من گفتم : آرام! الان  ساعت دهه میشه زودتر آماده بشی تا بریم.  _چرا که نه همین الان آماده می شم!  با گفتن این حرف  خیلی سریع روی پاش وایستاد که دستش رو گرفتم و گفتم :اول صبحونه ات رو  بخور بعد آماده شو!  دستش رو از توی دستم در آورد وبا گفتن : ولی من دیگه سیر شدم.ازم فاصله  گرفت واز آشپزخونه خارج شد.  مدتی رو منتظرش نشستم تا اینکه نیم ساعت بعد در حالی که آماده شده بود  جلوی در آشپزخونه وایستاد و گفت : من حاضرم!  با تعجب به صورتش که آرایش ملیحی روش نشسته بود نگاه کردم و از جام برخاستم که مامانش بهمون نزدیک شد و رو به آرام گفت : آرام نکنه بازم موهات رو همینجور خیس بستی؟  _نه! تا جایی که تونستم خشکشون کردم
قسمت(۱۳۲) متعجب بودم از اینکه چطور موهای به اون بلندی رو انقدر زود تونسته خشک کنه  و آماده بشه که هما خانم گفت: من که میدونم فقط یه سشوار گرفتی روشون و  هنوز خیسن!  آرام غرید:مامان جان گیر نده دیگه خودشون زود خشک می شن!  دوبار ه روی صندلی ا ی که نشسته بودم، نشستم و رو به آرام که متعجب نگاهم میکرد، گفتم : ولی تا موقعی که تو خوب موهات رو خشک نکنی هیچ کجا نمی  ریم!  حرصی پاش رو به زمین کوبید که هما خانم دستش رو گرفت و در حالی که  بهش می گفت خودم برات خشکشون می کنم به سمت اتاقش بردش. *دست آرام رو توی دستم گرفتم و دوتایی وسط حیاط منتظر وایستادیم تا قصاب بره ی چاق و چله ا ی که وسط دوتا پاش نگه داشته بود رو ذبح کنه.  قصاب چاقو رو به گردن بره نزدیک کرد که آرام نگاهش رو از روبه روش گرفت و با  بستن چشماش صورتش رو به سمت من برگردوند.  با تموم شدن کار قصاب به صورتش خیره شدم و گفتم :آرام! چشمات رو باز کن دیگه تموم شد. بدون اینکه صورتش رو برگردونه چشماش رو باز کرد که نگاهمون با هم تلاقی کرد  و من گفتم : نمی دونستم انقدر دل نازکی؟  در جوابم لبخند زد و دست توی دست هم از روی خون ریخته شده عبور کردیم.  با ر سیدنمون به جمعیت جمع شده جلو ی پله های خونه، بابا اولین کسی بود که پیشونی آرام رو بوسید و بهش خوش آمد گفت.  *چهار روز از روز یکی شدن دنیام با دنیا ی قشنگ آرام می گذشت و دومین روزی بود که من از بعد عقدمون به شرکت می رفتم. پشت دیوار شیشه ای  وایستاده بودم و با نگاه کردن به دونه های سفید برف که توی هوا می رقصیدن و  پایین میومدن به این فکر میکردم که برای اولین بار دلم نمی خواد برای بستن قرارداد به ترکیه برم و تنها دلیلش هم این بود که احساس می کردم دور ی از آرام  برام سخته.  با صدای در زدن کسی و باز و بسته شدن در برگشتم و به آرام که متفکرانه جلوی  در وایستاده بود، سئوالی نگاه کردم که یک دفعه گفت:آها یادم اومد! اومدم بهت  بگم امروز زودتر بریم خونه! آخه مامان جون و اینا به خونه ی ما رفتن و از ما هم خواستن خودمون رو برای ناهار برسونیم.  بهش نزدیک شدم و با نگاه ریزبینم بهش! گفتم :آرام حواست هست این روزا  یا اینکه کلا نمیای سر کار یا اینکه میای و زود می ری؟!
قسمت(۱۳۳) دستاش رو به کمرش زد و با اخم گفت :خب که چی؟  دستام رو به نشانه ی تسلیم بالا بردم و با خنده گفتم : حالا چرا عصبی میشی؟!  اخمش رو باز کرد و گفت :من دیگه خانم آقای رئیس شدم و هیچ کس نمی تونه بهم بگه کی برم و کی بیام حتی خود آقای رئیس!  _آقای رئیس غلط بکنه به شما سخت بگیره! خانم آقای ر ئیس!  به روسریش که روی سرش نامرتب شده بود نگاه کردم و دست بردم تا براش مرتبش  کنم به طرفم برگشت به چشمام خیره شد که من همانطور که توی بغلم گرفته بودمش  توی هوا بلندش کردم و او هم که از حرکتم جا خورده بود کنار دیوار شیشه ای روی زمین گذاشتمش با تعجب و ترس برگشت و به پشت سرش نگاه کرد که ازش پرسیدم : تو از ارتفاع  می ترسی؟  _نه!  _ولی اونروز من احساس کردم که می ترسی؟!  _خب می ترسیدم!  سئوالی نگاهش کردم که به چشمام خیره شد و ادامه داد:  _اونروز تو رو نداشتم که‌ بهت تکیه کنم و نترسم.  آراد! تا وقتی تو کنارم باشی من از هیچ چیز و هیچ کس به جز خدا نمی ترسم.  حلقه ی دستام رو دورش تنگ تر کردم که دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو  روی سین هام گذاشت و من از ته دل وبه آرومی گفتم :ممنون که هستی که آرام!  سرش رو بالا گرفت و به چشمام خیره شد و من عمیق پیشونیش رو بوسیدم و  ادامه دادم:ممنون که به زندگیم اومدی و دنیام رو رنگی کردی!  به چشمای بسته اش خیره شدم و گفتم :دوستت دارم آرام! خیلی دوستت دارم!  چشماش رو باز کرد و با لبخند محو ی که روی لبش نشسته بود گفت : اگه یه ساعت زمان داشتم، زمان رو توی همین لحظه و همین ثانیه متوقف می کردم!
قسمت(۱۳۴) از داخل سینی ا ی که آرزو جلوم گرفت بود چایی برداشتم و به آوا که مثل همیشه سرش توی گوشیش بود خیره شدم.  همه توی جمع می گفتن و می خندیدن و حتی آرزو هم کنار مامان و آرام و زن داداشش نشسته بود و باهاشون حرف می زد ولی آوا فقط جسمش توی جمع بود و روحش توی یه دنیای دیگهِ ِسیر می کرد.  بابا هم با اینکه به نظر میرسید گوشش به حرفای آقای محمدی باشه ولی  حواسش به آوا بود و کلافه او رو نگاه می کرد .  با نشستن آرمین، پسر پنج ساله ی محمد حسین ما بین من و امیر حسین نگاهم رو از بابا گرفتم و به او که تبلِتِش رو به سمت امیر حسین گرفته بود و ازش می خواست مرحله ی سخت بازی رو براش بره نگاه کردم.  امیر حسین در جواب درخواست آرمین گفت : مگه نمی دونی که آدم نباید توی جمع با گوشی باز ی کنه؟  آرمین : اِ عمو چرا اذیت می کنی برام برو دیگه!  امیر حسین: خب اگه می خو ای برات برم باید بیست تا بوسم بکنی.  آرمین با ناراحتی صورتش رو ازش برگردوند و گفت:اصن نخواستم! عمو آراد برام بازی می کنه! آرمین ملتمسانه به من نگاه کرد و گفت : عمو می شه لطفا برام این مرحله ی  سخت رو بازی کنی؟  تبلت رو که به طرفم گرفته بود از دستش گرفتم و گفتم: اگه بتونم چرا که نه!  در مقابل چشمان پر از هیجان آرمین شروع به بازی ماشینی کردم و در همون حال  از امیر حسین پر سیدم: راستی چرا آرام باباش رو(بابای آرمین) توی انباری زندونی  کرده؟  _خب چرا از خودشون نمی پرسی؟  _الان یهویی با دیدن آرمین یادم اومد! نمیخو ای بگی برای چی و چطور این کار رو کرده؟  امیر حسین رو به آرام که با زن داداشش حرف می زد گفت :آرام به آقاتون نگفتی که اگه اذیتت کنه ممکنه توی انباری جاش کنی ؟  همه با  تعجب به امیر حسین نگاه کردن و آرام گفت : اِ.... داداش؟  امیر حسین :اِداداش نداره! بنده خدا می خواد بدونه چرا محمد حسین رو یه روز  توی انبار زندونی کردی!  آرام با حرص گفت :خیلی دهن لقی امیر!
قسمت(۱۳۵) آوا که تا اون لحظه سرش توی گوشیش بود با ذوق رو به آرام گفت: آره زن داداش!  تو داداشت رو زندونی کردی؟ ولی آخه چرا؟ آرام نگاه تهدید گرش رو به امیر  حسین دوخت و حرصی تر از قبل گفت : چون پسر بدی بود!  هما خانم که تا اون لحظه به بحث آرام و امیرحسین می خندید گفت : یه روز با  خواهرام  اینا خونه ی ما جمع شدیم و مثل امروز آش پختیم و بچه ها هم حسابی شلوغ بازی در آورده بودن که من از آرام غافل شدم و از محمد حسین هم هیچ خبری نبود و من فکر می کردم حتما بازم با دوستاشه، تا اینکه نزدیکای غروب  خونه خلوت شد و من که دیدم محمد حسین به خونه بر نگشته با نگرانی رفتم  خونه ی دوستش و سراغش رو گرفتم و وقتی دوستش گفت از دیروز محمد حسین رو ندیده به خونه برگشتم که امیر حسین گفت دنبالش نگردم و از آرام بپرسم چه بلایی سرش آورده، وقتی از آرام پرسیدم عروسکش که موهاش رو محمد حسین بریده بود رو نشونم داد و گفت که به خاطر این کارش تنبیه و توی زیرزمین زندونیش کرده....  هما خانم رو به مامان ادامه داد :نمی دونی ثریا جان! من از دست این دختر چی  کشیدم! به الانش نگاه نکن که آروم شده! من تا سال آخر دبیرستانش از دست  کاراش یک روز در میون مدرسه اش بودم و دیگه همه ی معلماش و بچه های مدرسه من رو می شناختن.  با خنده به آرام که لپش رو حرصی از داخل دهنش میجوید نگاه کردم که مامان با خنده رو بهش گفت: آره آرام؟ ولی تو چطور تونستی محمد حسین که هشت سال از تو بزرگتره رو توی زیر زمین زندونی کنی ؟ محمد حسین که تا اون موقع لبخند به لب به حرفای مادرش گوش میداد گفت :  روز قبلش خودش عروسکش رو آورد و گفت می خواد موهاش رو کوتاه کنه و من هم هم همه موهاش رو از ته چیدم که باهام قهر و حسابی گریه کرد ولی فرداش باهام مهربون بود و ازم خواست براش توپش رو از توی زیر زمین بیارم و من هم غافل از تله ای که برام گذاشته به زیر زمین رفتم که یهو در به روم بسته شد و تا شب تو ی  زیر زمین موندم.  بابا با مهربونی به آرام نگاه کرد و گفت : پس این دختر ما حسابی شیطون بوده؟!  من موندم که چرا اسمش آرامه؟  آقای محمدی خندید و گفت : اسمش رو خدا بیامرز آقام انتخاب کرده و برای  خودمون هم هنوز اسمش سئواله! تا دلت هم بخواد شیطونه! بر عکس محمد حسین و آرزو این دوتا کلا آروم و قرار ندارن!  آرام حداقل اگه توی مدرسه کاری هم می کرد و سر به سر بقیه می ذاشت لااقل  درس خون بود و معلماش ازش راضی بودن، ولی برای امیرحسین چندتا مدرسه  عوض کردیم تا اینکه بعد چهارده سال تونست دیپلمش رو بگیره.  آرام بدجنسانه و لبخند به لب برای امیر حسین ابرو بالا انداخت و امیر حسین  هم برا ی اینکه بحث رو عوض کنه رو به مامانش گفت: این آشه هنوز نپخته؟من حسابی گرسنه امه!  با این حرف امیر حسین که انگار حرف دل همه رو زده هما خانم به همراه مامان و  آرام و نگین(خانم محمد حسین) برای آماده کردن ناهار به آشپزخونه رفتن و مدتی  بعد من و ا میرحسین و آرزو هم برا ی کمک کردن بهشون ملحق شدیم.
قسمت (۱۳۶) دیس برنج رو از دست هما خانم گرفتم و خودم رو با آرام که برای گذاشتن پارچ آب توی دستش روی میز، از آشپزخونه خارج می شد همراه کردم و خیلی آروم برای  اینکه فقط خودش بشنوه گفتم : می بینم خانم خیلی شیطون بوده و ما خبر  نداشتیم؟!  پارچ توی دستش رو روی میز گذاشت و خواست جوابم رو بده که با نشستن بابا و  باباش حرفش رو خورد و چیز ی نگفت و به آشپزخونه برگشت.  ظرف قورمه سبزی رو از دست مامان که داشت سر هما خانم غر میزد که چرا با  وجود آش دیگه ناهار پخته گرفتم که هما خانم رو به مامان گفت: این قورمه سبزی رو به یاد روزی پختم که قرار بود شوهرامون رو تنبیه کنیم!  آرزو با ذوق گفت : واقعا شما بابا رو تنبیه کردی مامان؟!  مامان در جوابش گفت : آره!ولی بیشتر خودمون تنبیه شدیم.  آرزو دوباره پرسید: چرا؟  هما خانم به من و آرزو و آرام که منتظر بودیم بشنویم چی شده نگاه کرد و با  لبخند گفت: تا غذای توی دستتون سرد نشده و از دهن نیفتاده برین سر میز تا ما هم بیایم و براتون قضیه رو تعریف کنیم.  چند دقیقه بعد همه سر میز نشسته بودیم که آرزو رو به مامان گفت :خاله جون لطفا برامون تعریف کنید دیگه! باباش با تعجب پرسید:چی رو تعریف کنه؟  مامان با خنده جواب داد : داستان قورمه سبزی رو!  آقای محمدی که متوجه ی منظور مامان نشده بود گیج نگاهش کرد که مامان رو به  آرزو ادامه داد:  _ اون وقتا که با مادرت توی یه محله بودیم، هر روز یا من خونه ی او بودم یا او  خونه ی من بود و برا ی هم درددل می کردیم!  توی یکی از همون روزا بود که من با ناراحتی پیش مامانت رفتم و بهش گفتم دیروز تولدم بوده ولی آقا منصور یادش نبوده و حسابی  دل گیرم و مادرت هم گفت  اتفاقا آقای محمدی هم دو ساله که تولد مادرت رو یادش میره و بهش کادو نمیده، خلاصه اینکه اون روز تصمیم گرفتیم با شوهرامون قهر کنیم و بهشون شام ندیم تا براشون درس عبرت بشه و تولدمون یادشون نره.  با فکر تنبیه آقا منصور به خونه رفتم و تا شب که به خونه بیاد کلی با خودم فکر  کردم و نقشه کشیدم تا اینکه آقا منصور خسته و کوفته به خونه اومد و وقتی دید شامی در کار نیست دلیلش رو پرسید و من هم جواب دادم که یادم رفته شام  درست کنم درست مثل تو که تولد من رو یادت رفته.  آقا منصور با این حرفم از خونه بیرون زد و دو ساعت بعد برگشت و با آه و ناله و  غرغر کنان گرفت خوابید و فرداش هم برای اینکه از دلم در بیاره گفت آماده باشم  تا بعد از ظهر با هم به بازار بریم و هر چی که من دلم خواست برام بخره و من هم با خوشحالی به مادرت خبر دادم و با هم قرار گذاشتیم برا ی شب قورمه سبزی رو بار  بزاریم و باهاشون آشتی کنیم.
قسمت(۱۳۷) خلاصه اینکه بعد از ظهر برای خرید آماده شدیم و از خونه بیرون زدیم که از قضا سر کوچه به مادرت و بابات رسیدیم که اونا هم برای خرید می رفتن!  به محض اینکه آقا منصور و بابات هم دیگه رو دیدن خیلی گرم با هم احوالپرسی کردن و وقتی ما ازشون پرسیدیم از کجا هم دیگه رو می شناسن آقا منصور بی  هوا گفت: دیشب توی  اکبر کبابی هم دیگه رو دیدیم و با هم شام  خوردیم.  با این حرف آقا منصور من ومادرت که تازه فهمیده بودیم چه کلاهی سرمون  گذاشتن سرشون غر زدیم که ما دیشب تا صبح از ناراحتی اینکه شما گرسنه خوابیدین خواب به چشممون نیومده و دوباره باهاشون قهر کردیم.  به بابا و آقای محمدی که میخندیدن نگاه کردم که آقای محمدی وسط خنده  گفت : تا آقا منصور دهن باز کرد و همه چی رو لو داد با خودم گفتم حالا چه خاکی به سرم بریزم که دیدم اوضاع آقا منصور از من هم بدتره!  به حرف آقای محمدی خندیدم و به آرام که کنارم نشسته بود و با آش توی  بشقابش بازی می کرد نگاه کردم و کنار گوشش گفتم :چرا نمی خوری؟!  امیرحسین که اونطرف آرام نشسته و حرفم رو شنیده بود زد زیر خنده و گفت: تو  حواست نبود! این چهارمین بشقاب آشیه که میخواد بخوره، ولی براش جا پیدا  نمی کنه!  آرام با حرص نگاهش کرد و گفت :اولا چهارمی نیست و سومیه و دوما اصلا کی  گفته توی فضول کنار من بشینی؟! با تعجب از سرعت عمل بالاش با لبخند بهش خیره شدم که گفت:چیه خب! آش  رشته دوست دارم.  خیلی یواش کنار گوشش گفتم:من هم تو رو دوست دارم.  لپا ش از اعتراف بی موقعم به دوست داشتنش گل انداخت و من به این فکر کردم که من خیلی بیشتر از خیلی عاشق دختری هستم که خودشه بدون هیچ گونه ادا  و اطوا ری !  دختری که بعضی وقتا شیطون و بازیگوشه و بعضی وقتا هم خانم و آروم!  *چهار روز بود که توی ترکیه بودم و برای برگشتن به ایران لحظه شماری می کردم ولی توی این مدت نتونسته بودم کارم رو تموم کنم با طرف قرارداد و قیمت  پیشنهادیشون کنار بیام و قرار بود برای فردا دوباره یه جلسه بزاریم و اگه شد کار  رو تموم کنیم.  تنها دلخوشیم توی این مدت سوغاتی خریدن و تلفنی حرف زدن با آرام بود که شبا  رو تا دیر وقت با هم حرف میزدیم و روزم رو با خوندن پیامش که با یه متن زیبا بهم صبح بخیر می گفت شروع می کردم.  مطمئن بودم که سفرم از پنج روز بیشتر طول نمی کشه چه قرارداد بسته بشه و چه  نشه!
قسمت(۱۳۸) ولی به آرام نگفته بودم کی بر میگردم چون برای تولدش که درست روز پنجم  مسافرتم بود برنامه ها داشتم و با مامان هماهنگ کرده بودم تا بدون اینکه آرام  کوچکترین شکی بکنه برای تولدش غافل گیرش کنیم.  فرداش دوباره آقا ی آنجیاقلو رو توی یه کافی شاپ لوکس کنار دریا دیدم.  او خیال کوتاه اومدن از قیمت پیشنهادیش رو نداشت و من هم نمی خواستم با این  قیمت کم که بر ای ما هیچ سودی رو به همراه نداشت کنار بیام.  رو به روی آنجیاقلو نشسته بودم و در جوابش که گفته بود این رقم آخر  پیشنهادشه گفتم : من با این رقم باهاتون قرارداد نمی بندم و بیشتر از این هم نمیتونم منتظر بمونم تا شما بیشتر در مورد تعداد صفرای پیشنهادیتون فکر کنین.  او که خیال می کرد من برای بازار گرمی این حرف رو زدم به پشتی صندلیش  تک یه زد و خیلی ریلکس گفت : خب منتظر نمونین!  خواستم از جام برخیزم که صبوری که توی این مدت همیشه همراهم بود و یه  جور پادو به حساب میومد بهمون نزدیک شد و بلیطی رو روی میز و جلو ی من گذاشت و گفت : خیلی سخت بود ولی بلاخره تونستم برای ساعت یک بعد از ظهر  براتون بلیط گیر بیارم.  با لبخند بلیط رو برداشتم که رنگ صورت آنجیاقلو پرید و با تعجب گفت :واقعا شما می خواین برین ؟ ولی ما که هنوز قرارداد نبستیم! _گفتم که بیشتر از این نمی تونم منتظر بمونم تا مبلغ رو بالا ببرین و با این رقم  هم باهاتون قرارداد نمی بندم.  با گفتن این حرف روی پام و ایستادم که سریع گفت :رقم پیشنهادی شما چقدره؟!  _من دیگه پیشنهادی ندارم! شما هم بهتره از این به بعد از یه شرکت دیگه و با  رقم خودتون جنستون رو تهیه کنید.  _ولی الان چند ساله که ما با شما قرارداد داریم و نمی تونیم به راحتی با یه  شرکت دیگه قرارداد ببندیم.  _این دیگه مشکل شماست .  _لطفا بشینید و رقمتون رو بگید.  دوبار ه با حالت کلافه سر جام نشستم و رقمی بالا تر از آنچه با سعیدی و پرهام مشخص کرده بودیم رو پیشنهاد دادم که مدتی رو در موردش فکر کرد و گفت :  باشه قبوله! لطفا با من به شرکت بیاین تا اونجا قرارداد رو ببندیم. *چند ساعت بعد کنار بابا که برای رسوندم به خونه به فرودگاه اومده بود و تو ی ماشین نشسته بودم و در مورد سفر و از اینکه چطور ی راضی به بستن قرارداد شدن  با مبلغی که من گفتم براش میگفتم که بابا خندهای کرد و گفت : ما این سود رو مدیون آرامیم.
قسمت(۱۳۹) _چرا؟  _چون اگه امشب تولدش نبود تو برای اومدن عجله نمیکردی و قرارداد به این  خوبی رو نمیبستی!  با این حرف بابا چشمام رو بستم و به آرام فکر کردم که هنوز بهش نگفته بودم که برگشتم.  به محض رسیدنم به خونه و احوالپرسی با آقای محمدی و بقیه که برای تولد  آرام خونه ی ما جمع شده بودن خیلی سریع دوش گرفتم و برای رسیدن به آرام  توی ماشینم نشستم و با آخرین سرعت روندم.  زنگ در خونه شون رو زدم که آرزو در رو برام باز کرد و بهم گفت که آرام توی  حیاطه!  خیلی آروم در حیاط رو باز و بسته کردم و به آرام که توی باغچه ی کوچک حیاط  و پشت به من وایستاده بود و به نظر می رسید داره برای گنجشک ها روی برفها  دونه می ریزه نزدیک شدم که صدای آب شدن دونه‌های برف زیر پام باعث شد قبل رسیدن بهش به سمتم برگرده و غافلگیریم رو به هم بخوره.  آرام با دیدن من اسمم رو بلند صدا زد و به طرفم دوید و خودش رو توی بغلم  انداخت که محکم بغلش کردم و چشمام رو بستم.  همانطور که سرش رو به قفسه ی سینه ام چسبونده بود با بغض گفت:چقدر دلم  برات تنگ شده بود! اصلا فکر نمیکردم دوریت انقدر برام سخت باشه بوسه ای روی سرش نشوندم که سرش رو بالا گرفت و با چشمای خیسش به  چشمام خیره شد و گفت : چرا نگفتی داری میای ؟  با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و جواب دادم: چون میخواستم سورپرایزت کنم.  _این بهترین و قشنگترین سورپریز توی عمرمه.  من که با سر و تن و بدن خیس بیرون زده بودم و حسابی سردم شده بود پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : آرام تو که نمی خوا ی من رو تا شب اینجا نگه داری میخوای؟!  خودش رو از توی بغلم بیرون کشید و گفت :نه! بیا بریم تو!  وارد خونه شدیم و من با وجود اینکه می دونستم پدر و مادرش خونه ی ما  هستن پر سیدم: مامانت و اینا خونه نیستن؟ _نه! مثل اینکه رفتن خونه ی بابابزرگم و فقط آرزو خونه اس .  روی مبل کنار بخاری نشستم و او به آشپزخونه رفت که آرزو از اتاقش بیرون اومد  و بعد اینکه با من احوالپرسی کرد رو به آرام با صدای بلند گفت : آرام من دارم  میرم خونه ی محمد حسین.
قسمت(۱۴۰) آرزو با گفتن این منتظر جواب آرام نموند و با قدما ی بلند خودش رو به در رسوند و از  خونه خارج شد.  آرام با سینی چایی توی دستش وارد سالن شد و گفت : ا ینا امروز مشکوک میزنن ها!  استکان چایی رو روی میز گذاشت و کنارم نشست و من برای اینکه فکرش رو  منحرف کنم چاییم رو به دست گرفتم و گفتم :هیچ چیز مثل این چایی نمیتونست خستگی این سفر رو از تنم بیرون کنه.  مدتی رو کنار آرام نشستم و او در تمام مدت روی مبل و روبه من چهارزانو زد و از هر دری گفت و من با تمام وجود به حرفاش گوش دادم و خیره نگاهش کردم تا اینکه  چایی سوم رو برام آورد و من بهش گفتم :آرام جان می شه آماده بشی تا زودتر  بریم.  استکان چایی رو روی میز گذاشت و گفت : از وقتی تو رفتی من حتی موهام رو  هم شونه نزدم چون اصلن حسش نبود پس اگه دیر نمیشه من اول یه دوش بگیرم بعد آماده بشم!  آرام با گفتن این حرف خیلی سریع ازم دور شد و لحظه ای بعد با حوله‌ی تو ی  دستش از اتاقش بیرون اومد و به سمت حموم رفت.  با رفتن آرام سرم رو روی دسته ی مبل و به سمت بخار ی گذاشتم و چشمام رو بستم و به صدای شرشر آب گوش دادم. تقریبا یک ربعی طول کشید تا اینکه صدا ی بازو بسته شدن در حموم رو شنیدم و چند دقیقه بعد به سمت اتاقش رفتم.  دستم رو به عنوان تکیه گاهم به چارچوب در اتاقش تکیه دادم و محو تماشای موهای بلند پر پیچ و نمدارش شدم که به سمتم برگشت و گفت :چرا اونجا وایستادی؟ بیا تو!  وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم و به او که با حوله به جون موهاش افتاده بود و  سعی داشت رطوبت موهاش رو بگیره نگاه کردم که لحظه ای بعد حوله رو روی  َ پشتی صندلی انداخت و با کلافگی روی صندلی نشست و گفت : خسته شدم! حالا کیه که سشوار بکشه.  از جام برخاستم و سشوار رو از روی میز برداشتم و بدون هیچ حرفی و با دقت  مشغول خشک کردن موهاش شدم و او هم با رضایت از این کارم از توی آ ینه ی  روبه روش با لبخند بهم خیره شد .  وقتی کار خشک کردن موهاش تموم شد اونا رو محکم بالای سرش بست و با  درآوردن مانتویی از داخل کمد مشغول باز کردن دکمه های پیراهن بلندش شد .  بهش خیره بودم و نگاهش می کردم ولی وقتی آخرین دکمه رو باز کرد نگاهم رو  ازش گرفتم و از اتاق بیرون زدم.  مدتی رو توی سالن وایستادم و وقتی دیدم تن داغم خیال خنک شدن نداره پا به حیاط پوشیده از برف گذاشتم و با یه نفس عمیق هوای خنک رو به ریه ام کشیدم.
سلام دوستان بابت تاخیر رمان حلال کنید ۱۰پارت ارسال شدبخونید لذت ببرین🌷🌷