🔴 انتظار یعنی ....
🔵 انتظار یعنیاینڪهببینی
درجایگاهیڪههستی
باتواناییهاییڪهداری
چهڪاریازدستتبرمیآید
تابرای #امام_زمان (عج) انجامبدهی؛
#امام_زمان
#نظامی
#جانفدا
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۱۳) #دختربسیجی صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن صندلی روی زم
قسمت(۲۱۴)
#دختربسیجی
مامان دوباره با اخم نگاهش کرد ولی آوا با دلخوری گفت :مگه دروغ می گم؟!
یادت نیست موقع درست کردنش آرام از غذاهای سوخته اش و جریمه شدنشون
برامون گفت وخندیدیم تازه موقع خوردن شام هم انقدر گفتیم و خندیدیم
که یادمون رفت خورشته چقدر بیریخت شده.... آراد که ته ظرف رو در آورد و
بهش گفت دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟!
(یه قاشق از خورشت باقی مونده توی ظرف رو برداشتم و رو به آرام گفتم :دیگه از
این کوفته فسنجون ندارین؟!
آرام با لبخند و تعجب نگاهم کرد و گفت :تو هنوز هم میخوای؟!
_اگه باشه که آره!
آوا خندید و گفت :نگران نباش آراد! تو هر چقدر که بخوری باز برای فردا شبت
هم باقی میمونه! )
مامان رو به آوا توپید : گفتم بسه آوا!
برای اینکه خیال مامان رو راحت کرده باشم که خیال ندارم با حرفای آوا ناراحت
بشم و بدون خوردن شام از اونجا برم قاشق پر از برنج رو توی دهنم گذاشتم و
مشغول خوردن غذا شدم.
من دیگه عادت کرده بودم که با هر حرفی به یاد خاطر ه ای از آرام بیافتم و باید
به خودم یادآوری می کردم که آرامی نیست و من باید بدون او به زندگی ادامه
بدم.
پشت میز کارم و روی صندلیم لم داده بودم و به ساعت روی دیوار که عجیب
عقربه هاش از هم سبقت گرفته بودن و حسابی صدای تیک تاکشون روی مخم
بود نگاه میکردم.
من باید تا یک ساعت دیگه توی محضر آماده میبودم تا بین من و سایه
صیغه خونده بشه.
بهرامی اینجوری برنامه رو چیده بود که ما ساعت یازده صبح توی محضر به
هم محرم بشیم و من از دفتر محضر، سایه رو به آرایشگاه ببرم و بعد از ظهر برای رفتن به آتلیه و گرفتن عکس هم به دنبالش به آرایشگاه برم و از اونجا با هم به
سالن برگزاری جشن بریم و من هم بدون چون و چرا هر چه را که گفته بود قبول
کرده بودم!
چون فقط می خواستم این بازی مسخره زودتر تموم و بازی من شروع بشه!تا بتونم
انتقامم رو از همه شون بگیرم!
با خودم شرط کرده بودم که سخت و بی رحم باشم و بی رحمانه انتقامم رو از این زمونه ی بی رحم بگیرم.
با کلافگی از جام برخاستم و با قدمهایی محکم به سمت مبل جلوی میز رفتم
و کتم رو از روی پشتیش برداشتم و تنم کردم.
سوئیچ رو از روی میز برداشتم و آماد ه ی رفتن شدم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم یادم اومد گوشیم رو برنداشتم و برای برداشتنش و جواب دادن به کسی که
پشت خط بود برگشتم و جواب بابا رو دادم:
قسمت(۲۱۵)
#دختربسیجی
_سلام بابا.
_آراد یه خبر خوب برات دارم!
از بی مقدمه حرف زدن بابا متعجب شدم و با خودم گفتم مگه دیگه توی این دنیا
خبر خوبی هم میتونه وجود داشته باشه!
چیزی نگفتم که بابا خودش ادامه داد : آراد دیگه لازم نیست بری محضر!
با عصبانیت گفتم : بابا شما که نمی خوای بگی سهام شرکت رو فروختی؟!
_نه! میدونی الان کیو دیدم ؟
نفسم رو کلافه بیرون دادم که باز هم خودش ادامه داد: من همین الان زند رو دیدم
که به دیدنم اومده بود.
_زند؟!
_آره! زند! توی این مدت که جوابمون رو نمی داده خارج از کشور بوده و از کارای
پسرش خبر نداشته!
امروز اومد اینجا و گفت تازه بعد رسیدنش و دیدن اوضاع خراب شرکتشون فهمیده
که پسرش چیکار کرده و قراره ده درصد از هفتاد درصد سهام شرکتشون رو به
بهرامی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته!
_یعنی این پسره انقدر دیوونه است؟!
_قبلا شنیده بودم پسره نرمال نیست و یه مقدار خُله
که کلا تعطیله!
_خب پس .....
_من الان دارم میرم پیش نارفیقم تا تف کنم توی صورتش! تو هم همون
شرکت بمون و به سعیدی بگو جنسا رو بار بزنه!
بابا زودتر از من تماس رو قطع کرد و من که دیگه خون به مغزم نمی رسید با
عصبانیت و با کشیدن دستم روی میز همه ی وسایل روی میز رو روی زمین
ریختم و دادم زدم:آخه چرا؟!... چرا؟
روی زمین و وسط وسایل پخش شده زانو زدم و جسم توی دستم رو محکم فشار
دادم و از سوزشی که کف دستم احساس کردم لذت بردم و بیشتر توی دستم
فشارش دادم که در همین حال مش باقر با نگرانی وارد اتاق شد و به سمتم اومد و
با دیدن حال خراب و دست خونیم گفت :آقا شما حالتون خوبه؟!
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم!
نمی دونم توی نگاهم چی دید که نگاهش مضطرب شد و با ترس نگاهم کرد.
شیء توی دستم رو به زمین کوبیدم و گفتم : خدا چی رو میخواست بهم ثابت کنه
مش باقر؟!
اینکه به راحتی میتونه من رو زمین بزنه؟
بی توجه به دست خونی و سوزش شدیدش شیء رو یه طرف پرت کردم و داد
زدم: آره من زمین خوردم! زمین خوردم خدااااا!
دستام رو روی زمین تکیه گاهم کردم و سعی کردم با نفسهای تند و عمیق خودم رو
کمی آروم کنم که مش باقر دستم رو گرفت و گفت :آقا چیکار می کنین؟ دستتون
داغون شد.
دستم رو محکم مشت کردم که قطر ه های خون بیشتری روی زمین چکید و مش
باقر با عجله از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد خانم رفاهی و به دنبالش مش باقر با
بتادین و باند و پنبه وارد اتاق شدن و خانم رفاهی با نگرانی گفت :اینجا چه اتفاقی
افتاده؟ دستتون چی شده؟
مش باقر روبه روم نشست و گفت : شیشه دستشون رو بریده!
همونجور که نشسته بودم به میز کار تکیه دادم و ساق دست سالمم رو روی زانوم
گذاشتم و مش باقر مشغول شست وشو ی دست زخمیم و پانسمانش شد .
از شدت سوزش دستم ، چشمام رو محکم بستم ولی این
سوزش بیش از حد رو
دوست داشتم و برام لذت بخش بود چون باعث می شد برا ی لحظه ا ی هم که شده
سوزش قلبم یادم بره .
با تموم شدن کار مش باقر و باند پیچی شدن دستم روی صندلیم نشستم و رو به
خانم رفاهی که روبه روم وایستاده بود و با دلسوزی نگاهم می کرد گفتم : خانم
رفاهی شما می تونی تا یه مدت که بتونم برای پرهام جایگزین پیدا کنم کار او رو
هم انجام بدی؟!
قسمت(۲۱۶)
#دختربسیجی
_فعلا که کارای حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم!
_ولی از امروز دیگه روزهای پر کاری رو در پیش داریم!
_چقدر خوب! خوشحالم که این رو می شنوم! ولی آخه چطوری؟!
_زند خودش از مسافرت برگشته و قراره همه ی جنسا رو یک جا بخره!
_مگه پسرش با وکالت از او و با اطلاعش قرار داد و فسخ نکرده بود؟
_نه! سر خود این کار رو کرده!
_پسره ی سادیسمی دیوونه! آرام گفته بود که دیوونه است و هیچی بارش
نیست.
با شنیدن اسم آرام اخمام ناخوداگاه توی هم رفت و گفتم : چطور؟!
_چیزه.... هیچی! فقط قبلا درموردش یه چیزایی از آرام شنیدم! اینکه از لحاظ
روانی مشکل داره و باباش سعی داره این مشکل رو از بقیه پنهون نگه داره!
_او از کجا می دونست؟!
_اون اوایل که آرام به شرکت اومده بود این پسره ازش خاستگاری کرد و وقتی
جواب رد شنید روی دنده ی لج افتاد و چند باری مزاحم آرام شد!
آرام می گفت از توهین کردن به دیگران لذت می بره و کارایی می کنه که یه آدم عادی و نرمال انجامشون نمی ده.
_فعلا که همین دیوونه ی سادیسمی اوضاع ما رو بهم ریخته!
_من شنیدم اوضاع شرکت خودشون خیلی بدتره و این کار فقط از اون بر میاد!
_امروز اصلا حالم خوب نیست ولی فردا با زند ملاقات می کنم و توی جلسه ی
ساعت یازده در مورد کارایی که باید انجام بدیم حرف میزنیم.
_پس فعلا با اجازتون من از حضورتون مرخص میشم.
سری تکون دادم و خانم رفاهی از اتاق خارج شد و من خسته تر از همیشه سرم رو روی میز گذاشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
با دیدن شمار ه ی سایه لبخند بد جنسانه ای زدم و جوابش رو دادم که با گریه
سرم داد زد : تو به چه حقی این کار رو با من کردی؟!
_من کاری با تو نکردم اون بابای احمقت کرد که به خیال خودش می خواست آبرو ی رفته ات رو با نقشه ی احمقانه اش بهت برگردونه!
_خفه شو! آراد تو یه عوضی ای که فقط بلدی با احساس آدما بازی کنی!
_تو هم یه دختر عوضی و احمقی! تو فکر کردی اگه من باهات ازدواج می کردم
به پات می موندم؟ نه خیر من قصد داشتم خیلی زود از شرت خلاص بشم.
🍃آیت الله ناصری :
کسی نیست بگوید خدا را دوست ندارم همه دوست دارند امّا شرط دوست داشتن تبعیت است اگر واقعا خدا رو دوست داری به احترامش گناه نکن.
34.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ #استاد_پناهیان
من شک دارم به همه چیز!
✘ کشور اسلامی که در دستگاههاش اینهمه فساد هست، آیا نباید به اسلامش شک کرد؟
🌺سبک زندگی قرآنی :🌺
🍂 از مقام خدا خائف باشید. 🍂
🔶وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ
(الرحمن/۴۶)
⚡️ترجمه :
و براى كسى كه از مقام پروردگارش بترسد، دو باغ (بهشتى) است.
❌امام صادق عليه السلام فرمود:
هر كس باور كند كه خداوند او را مى بيند و هر چه بگويد مى شنود، و اين ايمان، او را از كارهاى زشت بازدارد، پس او همان كسى است كه از مقام خداوند خائف بوده و نفس خود را از هوس باز داشته است.
💥شرط ورود به بهشت، این است که اولاً انسان، به جلوه های ربوبیت و مدیریت خدا در زندگیش توجه کند تا کمی به عظمت مقام خداوند پی ببرد و آنگاه در دلش خوفی ایجاد شود که موجب دقّت در رفتار و گفتار، و پيشگيرى از وقوع جرم و گناه شود.
🍁(آیات ١ تا ٣٠ سوره الرحمن، انسان را به جلوه های ربوبیت خدا متوجه می کند.)
احادیث #جهاد_با_نفس
همچون دارویی که موجب بهبودی می شود / آیت الله بهجت ( ره)
🌺🌺🌺
✅ امام صادق علیهالسلام میفرماید: رسول خدا صلیاللهعلیهوآله فرمودهاند:
سه چیز است که هرکه دارا باشد، منافق است
اگرچه نماز بخواند و روزه بگیرد و گمان کند که مسلمان است:
▫️ کسی که اگر امین دانسته شود، خیانت کند،
▫️ اگر حرف زند دروغ گوید،
▫️ و اگر وعده کند خلاف نماید.
📚 وسائلالشیعه، ج۱۵، ص۳۴۰
💠💠
📖📚مطالعه روزانه #کتاب_اخلاقی معراج السعاده و #احادیث کتاب جهاد بانفس
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول تعقل، سپس توکّل!
🔘 شخصی آمد پیش پیامبر و شترش را ول کرد. پیامبر فرمود که شترت کو؟
گفت: به خدا سپردم!
پیامبر فرمود: اعقل البعیر ثم توکّل؛
اول شتر را ببند بعد توکل کن.
🔘 بعضیها فکر میکنند توکل یعنی
بیمحابا کار کردن. #عقلت را بکار ببر
و تا آنجا که میتوانی اندیشهات را
فعال کن، توکل هم بکن، نه اینکه بیفکر و بیحساب، کار کنی.
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۱۶) #دختربسیجی _فعلا که کارای حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم! _ولی از امروز دیگه رو
قسمت (۲۱۷)
#دختربسیجی
_لیاقت تو همون دختره ی
_ببند اون دهنت رو دختره ی..... تو حتی نمی تونی یه تار موی گن دیده ی او
بشی.
با گفتن این حرف تماس رو قطع کردم و مستانه و دیوانه وار خندیدم.
*سه هفته از زمان برگشت آقای زند و بستن قرارداد جدید و برگشتن اوضاع شرکت
به روال عادی سابق گذشته بود، با این تفاوت که دیگه آرام و پرهام توی شرکت
نبودن و جای خالیشون حسابی به چشم میومد.
خانم رفاهی رو برای همیشه به جای پرهام گذاشته بودم و چون تازه کار بود و از خیلی چیزا سر در نمی آورد مجبور بودم خیلی از کارها رو خودم انجام و در مورد هر کاری هم توضیحاتی رو بدم.
توی اتاقی که قبلا به پرهام تعلق داشت و حالا متعلق به خانم رفاهی بود و پشت
میز کارش نشسته بودم و بی حوصله کارهایی که او با کامپیوتر انجام می داد رو
تایید می کردم و وقتی کارش تموم شد گفتم:خوبه! دیگه فکر کنم لازم به
توضیحات من باشه.
خانم رفاهی که روی صندلی و با کمی فاصله کنار من نشسته بود از جاش
برخاست و درحالی که مشغول ریختن چای از فلاسک روی میز کنار دیوار، توی لیوان می شد گفت: یادش بخیر وقتی آرام اینجا بود رو یه نوبت چایی می ریختیم و با شکلاتایی که همیشه همراهش داشت دور هم چایی می خوردیم و میگفتیم و میخندیدیم!
جاش خیلی خالیه از وقتی که رفته شرکت سوت و کور شده!
بدون هیچ حرفی به حرفاش گوش می دادم که چایی رو جلوم و روی میز گذاشت
و ادامه داد: روزایی که نوبت او بود برامون چایی بیاره حسابی حرصمون رو در میآورد آخه وقتی میرفت به آبدارخونه یک ساعتی طول میکشید تا برگرده و
حسابی سر به سر مش باقر میذاشت!
این روند همینجوری ادامه داشت تا اینکه فهمیدیم به ترشی علاقه داره و من
بهش گفتم اگه چایی آوردنش از یک ربع بیشتر طول نکشه بهش لواشک خونه ای که خودم درست کردم رو میدم.
دیگه از اون به بعد رفت و برگشت آرام به ده دقیقه هم نمی رسید.
خانم رفاهی که فهمیده بود اصلا حواسم بهش نبوده گفت: گفتم چاییتون سرد میشه!
لیوان چای رو به دست گرفتم و یه مقدار از چاییش رو خوردم که خانم رفاهی روبه
روم نشست و گفت: شما نمیخواین به این جدایی پایان بدین؟!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: شما سه ماهه که از هم جدا شدین ولی شما
با کوچکترین حرفی توی فکر میرین و به یادش میافتین!
آه کشیدم و گفتم : دیگه محاله ما به هم برسیم.
_چرا محال؟!
_چرا آرام باید به کسی جواب بده که یک بار دلش رو شکسته و تنهاش گذاشته؟!
_چون هنوز هم دوستش داره! چون خانومه! چون میدونه شما برای چی اینکار رو
کردین!
قسمت(۲۱۸)
#دختربسیجی
_حیف نیست حالا که همه چی به خوبی و خوشی حل شده شما از دوری هم
رنج بکشین و دور از هم باشین؟!
_نمی دونم باید چیکار کنم و چجوری توی روش نگاه کنم دیگه ر وی نگاه کردن
به چهر ه ی خانواده اش رو هم ندارم!
_شما خودتون بهتر از من میدونید که خانواده ی آرام خیلی فهمیده و با درک
هستن!
من مطمئنم که شما رو درک میکنن!
چیزی نگفتم و توی فکر فرو رفتم که خانم رفاهی ادامه داد: راستش من توی این
مدت با آرام در ارتباط بودم و دیدم که حال و روز او هم بهتر از حال شما نیست!
من نمی خواستم در این مورد دخالتی بکنم و مطمئن بودم خودتون اقدام میکنین ولی دیدم شما هیچ کاری نمیکنین و با اومدن خواستگار برای آرام حال
آرام داره بدتر میشه!
با ترس و تعجب نگاهش کردم و گفتم :از چی حرف میزنین؟!
_از اینکه این روزا یه پسر حاجی آرام رو از برادرش خاستگاری کرده و برادره هم که
اوایل موافق نبود حالا با وجود پرهام و ابراز علاقه اش به آرام موافقه و سعی داره آرام
رو راضی به ازدواج کنه.!
دستم رو باعصبانیت و محکم مشت کردم که ادامه داد: آرام چیزی به من نگفته ولی من مطمئنم که منتظر شماست!
_آخه چجوری؟! چجوری بهش بگم برگرده!
_این دیگه بستگی به خلاقیت خودتون داره که چطور نازش رو بخرین ولی به
نظر من بهتر اینه که اول با باباش حرف بزنین و ازش اجازه بگیرین و دوم اینکه
سعی کنین در این زمینه از آرزو کمک بگیرین تا مثل این مبینا که این روزا از
نبود آرام آه و ناله داره نقش جاسوس رو براتون بازی کنه!
با این حرف خانم رفاهی روزنه ی امیدی توی قلبم روشن شد و لبخندی روی لبم
نشست .
از روی صندلی برخاستم و به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از خارج شدن به
سمتش برگشتم و گفتم :خانم رفاهی! خیلی ممنون!
او که دست به سینه وایستاده بود لبخندی به روم زد و گفت : یه یا علی بگین
و تا تهش رو برین!
*ماشین رو توی حیاط خونه پارک کردم و با دیدن بابا جلوی در خونه که به نظر
میرسید قصد بیرون رفتن رو داره، سریع از ماشین پیاده و بهش نزدیک شدم
و بعد سلام کردن گفتم : بابا اگه دیرتون نمی شه و عجله ندارین می خواستم
باهاتون حرف بزنم.
با مهربونی بهم لبخند زد و در حالی که روی صندلی و پشت میز داخل بالکن می نشست گفت :نه! عجله ندارم.
روبه روش نشستم و گفتم :راستش می خواستم در مورد آرام باهاتون حرف بزنم.
قسمت(۲۱۹)
#دختربسیجی
لبخند روی لب بابا عمیق تر شد و گفت :کاری کن که برگرده!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد : من خیلی قبل تر از اینا منتظر بودم که
بیای و بگی قصد داری آرام رو برگردونی!
_من هیچ امیدی به برگشتنش نداشتم ولی امروز یه نفر باهام حرف زد و یه
جورایی امیدوارم کرد!
_من الان به اصرار مادرت داشتم میرفتم پیش آقای محمدی و مردد بودم که برم
یا نه ولی حالا که میبینم تو حتی با فکر برگشتن آرام انقدر روحیه ات عوض
شده با اطمینان بیشتری میرم و بهش میگم که من به پسرم افتخارمیکنم
نه برای اینکه دل آرام رو شکسته برای اینکه مثل یک کوه پشت پدرش وایستاد و
به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت!
_می خواین بگین شما در تمام طول این مدت میدونستین که. ...
_روزی که لباس عروس رو توی اتاقت دیدیم مامانت خودش رو نفرین کرد و
خودش رو مقصر جداییتون دونست اونجا بود که فهمیدم چرا آرام به من گفته که تو
رو نمی خواد و دیگه حاضر نیست زندگی کنه! او می خواست من نفهمم که شما
به خاطر من از هم جدا شدین.
به چشمای اشکی بابا نگاه کردم که از جاش برخاست و همراه با گذاشتن دستش روی شونه ام گفت :شما به خاطر من ازهم جدا شدین پس این منم که باید پیش
قدم بشم.
بابا با گفتن این حرف پله ها رو پایین رفت و ازم دور شد و من ازته دل خدا رو برای
وجودش و بودنش کنارم شکر کردم.
یک ساعت بود که روبروی مغازه ی آقای محمدی که اونطرف خیابون بود وایستاده
بودم و پاهام برای قدم برداشتن یاریم نمی کردن.
با یاد آوری حرفای بابا که گفته بود آقای محمدی روی خوش بهش نشون داده
عزمم رو جزم کردم و با خارج شدن دوتا مشتری و خلوت شدن مغازه دستم رو
محکم مشت کردم و با قدمای بلند و محکم خودم رو به مغازه رسوندم و برای اینکه از هدفم منصرف نشم سریع وارد مغازه شدم.
شاگرد مغازه که در نبود آقای محمدی کار مشتریا رو راه میانداخت رو به من
گفت :آقا شما چیزی می خواستین؟
_با آقای محمدی کار دارم.
شاگرده به طرف انتهای مغازه با صدای بلند گفت : اوستا! یه نفر اینجا با شما کار
داره!
پسر نوجوان با گفتن این حرف مشغول مرتب کردن وسایل توی قفسه ها شد و
لحظه ای بعدآقای محمدی بهمون نزدیک شد و بدون اینکه متوجه ی من باشه
رو به شاگردش گفت : احسان اینجا رو مرتب کردی برو و یه دستی هم به سر و
گوش قفسه های آخری بکش من خودم اینجا می ایستم و کار مشتریا رو راه
میندازم.
قسمت (۲۲۰)
#دختربسیجی
احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم.
آقای محمدی به سمت من که با سر پایین افتاده وایستاده بودم اومد و در سکوت
بهم خیره شد و من بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بهش سلام کردم.
با بی احساس ترین لحن ممکن جواب سلامم رو داد که اضطرابم بیشتر شد و بعد
از چند دقیقه سکوت زبون باز کردم و گفتم:
من اومدم اینجا تا ازتون بخوام من رو ببخشین!
آقای محمدی رو به شاگردش گفت : احسان اینجا دیگه کافیه برو سراغ قفسه ی
آخری.
احسان که نفهمیده بود قراره بره دنبال نخود سیاه گفت :ولی اینجا هنوز کار داره؟!
آقای محمدی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری.
احسان با تعجب به سمت انتهای مغازه رفت و آقای محمدی رو به من گفت : میشه بگی چرا باید ببخشمت؟!
با تعجب به صورت ناراحت و جدیش نگاه کردم و گفتم :اینکه....
ناگهان حرفم رو رها کردم! چی باید می گفتم؟
اینکه دخترت رو رها کردم و دلش رو شکستم یا اینکه انگشت نمای خاص و
عامتون کردم!
چه سئوال سختی رو ازم پرسیده بود و من هیچ جوابی براش نداشتم جز سکوت
ولی او خیال کوتاه اومدن نداشت و دوباره پرسید :
اینکه چی؟!
با اعتماد به نفسی که یهو توی وجودم به وجود اومده بود جواب دادم: اینکه
مجبور شدم بین زنده موندن پدرم و زندگی با کسی که تمام دنیام شده زنده موندن
و نفس کشیدن پدرم رو انتخاب کنم.
_ فکر می کنی تصمیم درستی رو گرفتی؟!
_هنوز در این مورد با خودم کنار نیومدم ولی هر بار که به گذشته و شرایط اون
زمانم فکر می کنم باز هم همین تصمیم رو می گیرم.
_پس چرا می خوای ببخشمت وقتی خودت به کارت ایمان داری؟
_یعنی شما هیچ دلخوری و گله ای از من ندارین؟!
جوابی نداد و من بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم :من اومدم اینجا تا علاوه بر
عذر خواهی ازتون بخوام بهم اجازه بدین تا یک بار دیگه آرام رو ازتون
خاستگاری کنم.
چهره ا ش عصبی شد و بهم توپید : تو با خودت چی فکر کردی؟! فکر کردی دختر
من عروسک دست توئه که هر وقت نخواستی بندازیش دور و هر وقت خواستی بری
و ورش داری؟!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش با ناراحتی ادامه داد : برو و بزار جای
زخمی که روی دلش گذاشتی خوب بشه..
#استفتاء_جدید_رهبری
📚 قرارداد تجاری
💠 سؤال: برای تقسیم سود در پایان یک قرارداد تجاری، قرار گذاشتیم که معادل ده درصدِ اصل سرمایه از مجموع سودها، متعلق به سرمایه گذار بوده و بقیه به کارگزار داده شود و اگر سود حاصل، کمتر از ده درصدِ اصل سرمایه بود، همۀ سود به سرمایه گذار تعلق گیرد و اگر سودی حاصل نشد، مبلغی داده نخواهد شد؛ آیا این شکل از قرارداد صحیح می باشد؟
✅ جواب: اگر قرارداد، ضمن عقد وکالت باشد، اشکال ندارد بدین صورت که کارگزار از طرف سرمایه گذار وکیل شود که مبلغ را صرف تجارت کرده و مقداری از سود را به شیوه یاد شده به سرمایه گذار بدهد و باقی را به عنوان اجرت بردارد.
#احکام_معاملات #احکام_قراردادها
❤️ خدایا ببخش ...
| اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ رَجَبْ، فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ |
خدایا؛ اگر در آن قسمت از ماه رجب که گذشته، ما را نیامرزیده اى؛ در آن قسمت که از این ماه مانده، بیامرزمان.
#ماه_رجب
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج
#شب_آخر_رجب