احادیث #جهاد_با_نفس
همچون دارویی که موجب بهبودی می شود / آیت الله بهجت ( ره)
🌺🌺🌺
✅ امام صادق علیهالسلام میفرماید: رسول خدا صلیاللهعلیهوآله فرمودهاند:
سه چیز است که هرکه دارا باشد، منافق است
اگرچه نماز بخواند و روزه بگیرد و گمان کند که مسلمان است:
▫️ کسی که اگر امین دانسته شود، خیانت کند،
▫️ اگر حرف زند دروغ گوید،
▫️ و اگر وعده کند خلاف نماید.
📚 وسائلالشیعه، ج۱۵، ص۳۴۰
💠💠
📖📚مطالعه روزانه #کتاب_اخلاقی معراج السعاده و #احادیث کتاب جهاد بانفس
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول تعقل، سپس توکّل!
🔘 شخصی آمد پیش پیامبر و شترش را ول کرد. پیامبر فرمود که شترت کو؟
گفت: به خدا سپردم!
پیامبر فرمود: اعقل البعیر ثم توکّل؛
اول شتر را ببند بعد توکل کن.
🔘 بعضیها فکر میکنند توکل یعنی
بیمحابا کار کردن. #عقلت را بکار ببر
و تا آنجا که میتوانی اندیشهات را
فعال کن، توکل هم بکن، نه اینکه بیفکر و بیحساب، کار کنی.
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۱۶) #دختربسیجی _فعلا که کارای حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم! _ولی از امروز دیگه رو
قسمت (۲۱۷)
#دختربسیجی
_لیاقت تو همون دختره ی
_ببند اون دهنت رو دختره ی..... تو حتی نمی تونی یه تار موی گن دیده ی او
بشی.
با گفتن این حرف تماس رو قطع کردم و مستانه و دیوانه وار خندیدم.
*سه هفته از زمان برگشت آقای زند و بستن قرارداد جدید و برگشتن اوضاع شرکت
به روال عادی سابق گذشته بود، با این تفاوت که دیگه آرام و پرهام توی شرکت
نبودن و جای خالیشون حسابی به چشم میومد.
خانم رفاهی رو برای همیشه به جای پرهام گذاشته بودم و چون تازه کار بود و از خیلی چیزا سر در نمی آورد مجبور بودم خیلی از کارها رو خودم انجام و در مورد هر کاری هم توضیحاتی رو بدم.
توی اتاقی که قبلا به پرهام تعلق داشت و حالا متعلق به خانم رفاهی بود و پشت
میز کارش نشسته بودم و بی حوصله کارهایی که او با کامپیوتر انجام می داد رو
تایید می کردم و وقتی کارش تموم شد گفتم:خوبه! دیگه فکر کنم لازم به
توضیحات من باشه.
خانم رفاهی که روی صندلی و با کمی فاصله کنار من نشسته بود از جاش
برخاست و درحالی که مشغول ریختن چای از فلاسک روی میز کنار دیوار، توی لیوان می شد گفت: یادش بخیر وقتی آرام اینجا بود رو یه نوبت چایی می ریختیم و با شکلاتایی که همیشه همراهش داشت دور هم چایی می خوردیم و میگفتیم و میخندیدیم!
جاش خیلی خالیه از وقتی که رفته شرکت سوت و کور شده!
بدون هیچ حرفی به حرفاش گوش می دادم که چایی رو جلوم و روی میز گذاشت
و ادامه داد: روزایی که نوبت او بود برامون چایی بیاره حسابی حرصمون رو در میآورد آخه وقتی میرفت به آبدارخونه یک ساعتی طول میکشید تا برگرده و
حسابی سر به سر مش باقر میذاشت!
این روند همینجوری ادامه داشت تا اینکه فهمیدیم به ترشی علاقه داره و من
بهش گفتم اگه چایی آوردنش از یک ربع بیشتر طول نکشه بهش لواشک خونه ای که خودم درست کردم رو میدم.
دیگه از اون به بعد رفت و برگشت آرام به ده دقیقه هم نمی رسید.
خانم رفاهی که فهمیده بود اصلا حواسم بهش نبوده گفت: گفتم چاییتون سرد میشه!
لیوان چای رو به دست گرفتم و یه مقدار از چاییش رو خوردم که خانم رفاهی روبه
روم نشست و گفت: شما نمیخواین به این جدایی پایان بدین؟!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: شما سه ماهه که از هم جدا شدین ولی شما
با کوچکترین حرفی توی فکر میرین و به یادش میافتین!
آه کشیدم و گفتم : دیگه محاله ما به هم برسیم.
_چرا محال؟!
_چرا آرام باید به کسی جواب بده که یک بار دلش رو شکسته و تنهاش گذاشته؟!
_چون هنوز هم دوستش داره! چون خانومه! چون میدونه شما برای چی اینکار رو
کردین!
قسمت(۲۱۸)
#دختربسیجی
_حیف نیست حالا که همه چی به خوبی و خوشی حل شده شما از دوری هم
رنج بکشین و دور از هم باشین؟!
_نمی دونم باید چیکار کنم و چجوری توی روش نگاه کنم دیگه ر وی نگاه کردن
به چهر ه ی خانواده اش رو هم ندارم!
_شما خودتون بهتر از من میدونید که خانواده ی آرام خیلی فهمیده و با درک
هستن!
من مطمئنم که شما رو درک میکنن!
چیزی نگفتم و توی فکر فرو رفتم که خانم رفاهی ادامه داد: راستش من توی این
مدت با آرام در ارتباط بودم و دیدم که حال و روز او هم بهتر از حال شما نیست!
من نمی خواستم در این مورد دخالتی بکنم و مطمئن بودم خودتون اقدام میکنین ولی دیدم شما هیچ کاری نمیکنین و با اومدن خواستگار برای آرام حال
آرام داره بدتر میشه!
با ترس و تعجب نگاهش کردم و گفتم :از چی حرف میزنین؟!
_از اینکه این روزا یه پسر حاجی آرام رو از برادرش خاستگاری کرده و برادره هم که
اوایل موافق نبود حالا با وجود پرهام و ابراز علاقه اش به آرام موافقه و سعی داره آرام
رو راضی به ازدواج کنه.!
دستم رو باعصبانیت و محکم مشت کردم که ادامه داد: آرام چیزی به من نگفته ولی من مطمئنم که منتظر شماست!
_آخه چجوری؟! چجوری بهش بگم برگرده!
_این دیگه بستگی به خلاقیت خودتون داره که چطور نازش رو بخرین ولی به
نظر من بهتر اینه که اول با باباش حرف بزنین و ازش اجازه بگیرین و دوم اینکه
سعی کنین در این زمینه از آرزو کمک بگیرین تا مثل این مبینا که این روزا از
نبود آرام آه و ناله داره نقش جاسوس رو براتون بازی کنه!
با این حرف خانم رفاهی روزنه ی امیدی توی قلبم روشن شد و لبخندی روی لبم
نشست .
از روی صندلی برخاستم و به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از خارج شدن به
سمتش برگشتم و گفتم :خانم رفاهی! خیلی ممنون!
او که دست به سینه وایستاده بود لبخندی به روم زد و گفت : یه یا علی بگین
و تا تهش رو برین!
*ماشین رو توی حیاط خونه پارک کردم و با دیدن بابا جلوی در خونه که به نظر
میرسید قصد بیرون رفتن رو داره، سریع از ماشین پیاده و بهش نزدیک شدم
و بعد سلام کردن گفتم : بابا اگه دیرتون نمی شه و عجله ندارین می خواستم
باهاتون حرف بزنم.
با مهربونی بهم لبخند زد و در حالی که روی صندلی و پشت میز داخل بالکن می نشست گفت :نه! عجله ندارم.
روبه روش نشستم و گفتم :راستش می خواستم در مورد آرام باهاتون حرف بزنم.
قسمت(۲۱۹)
#دختربسیجی
لبخند روی لب بابا عمیق تر شد و گفت :کاری کن که برگرده!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد : من خیلی قبل تر از اینا منتظر بودم که
بیای و بگی قصد داری آرام رو برگردونی!
_من هیچ امیدی به برگشتنش نداشتم ولی امروز یه نفر باهام حرف زد و یه
جورایی امیدوارم کرد!
_من الان به اصرار مادرت داشتم میرفتم پیش آقای محمدی و مردد بودم که برم
یا نه ولی حالا که میبینم تو حتی با فکر برگشتن آرام انقدر روحیه ات عوض
شده با اطمینان بیشتری میرم و بهش میگم که من به پسرم افتخارمیکنم
نه برای اینکه دل آرام رو شکسته برای اینکه مثل یک کوه پشت پدرش وایستاد و
به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت!
_می خواین بگین شما در تمام طول این مدت میدونستین که. ...
_روزی که لباس عروس رو توی اتاقت دیدیم مامانت خودش رو نفرین کرد و
خودش رو مقصر جداییتون دونست اونجا بود که فهمیدم چرا آرام به من گفته که تو
رو نمی خواد و دیگه حاضر نیست زندگی کنه! او می خواست من نفهمم که شما
به خاطر من از هم جدا شدین.
به چشمای اشکی بابا نگاه کردم که از جاش برخاست و همراه با گذاشتن دستش روی شونه ام گفت :شما به خاطر من ازهم جدا شدین پس این منم که باید پیش
قدم بشم.
بابا با گفتن این حرف پله ها رو پایین رفت و ازم دور شد و من ازته دل خدا رو برای
وجودش و بودنش کنارم شکر کردم.
یک ساعت بود که روبروی مغازه ی آقای محمدی که اونطرف خیابون بود وایستاده
بودم و پاهام برای قدم برداشتن یاریم نمی کردن.
با یاد آوری حرفای بابا که گفته بود آقای محمدی روی خوش بهش نشون داده
عزمم رو جزم کردم و با خارج شدن دوتا مشتری و خلوت شدن مغازه دستم رو
محکم مشت کردم و با قدمای بلند و محکم خودم رو به مغازه رسوندم و برای اینکه از هدفم منصرف نشم سریع وارد مغازه شدم.
شاگرد مغازه که در نبود آقای محمدی کار مشتریا رو راه میانداخت رو به من
گفت :آقا شما چیزی می خواستین؟
_با آقای محمدی کار دارم.
شاگرده به طرف انتهای مغازه با صدای بلند گفت : اوستا! یه نفر اینجا با شما کار
داره!
پسر نوجوان با گفتن این حرف مشغول مرتب کردن وسایل توی قفسه ها شد و
لحظه ای بعدآقای محمدی بهمون نزدیک شد و بدون اینکه متوجه ی من باشه
رو به شاگردش گفت : احسان اینجا رو مرتب کردی برو و یه دستی هم به سر و
گوش قفسه های آخری بکش من خودم اینجا می ایستم و کار مشتریا رو راه
میندازم.
قسمت (۲۲۰)
#دختربسیجی
احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم.
آقای محمدی به سمت من که با سر پایین افتاده وایستاده بودم اومد و در سکوت
بهم خیره شد و من بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بهش سلام کردم.
با بی احساس ترین لحن ممکن جواب سلامم رو داد که اضطرابم بیشتر شد و بعد
از چند دقیقه سکوت زبون باز کردم و گفتم:
من اومدم اینجا تا ازتون بخوام من رو ببخشین!
آقای محمدی رو به شاگردش گفت : احسان اینجا دیگه کافیه برو سراغ قفسه ی
آخری.
احسان که نفهمیده بود قراره بره دنبال نخود سیاه گفت :ولی اینجا هنوز کار داره؟!
آقای محمدی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری.
احسان با تعجب به سمت انتهای مغازه رفت و آقای محمدی رو به من گفت : میشه بگی چرا باید ببخشمت؟!
با تعجب به صورت ناراحت و جدیش نگاه کردم و گفتم :اینکه....
ناگهان حرفم رو رها کردم! چی باید می گفتم؟
اینکه دخترت رو رها کردم و دلش رو شکستم یا اینکه انگشت نمای خاص و
عامتون کردم!
چه سئوال سختی رو ازم پرسیده بود و من هیچ جوابی براش نداشتم جز سکوت
ولی او خیال کوتاه اومدن نداشت و دوباره پرسید :
اینکه چی؟!
با اعتماد به نفسی که یهو توی وجودم به وجود اومده بود جواب دادم: اینکه
مجبور شدم بین زنده موندن پدرم و زندگی با کسی که تمام دنیام شده زنده موندن
و نفس کشیدن پدرم رو انتخاب کنم.
_ فکر می کنی تصمیم درستی رو گرفتی؟!
_هنوز در این مورد با خودم کنار نیومدم ولی هر بار که به گذشته و شرایط اون
زمانم فکر می کنم باز هم همین تصمیم رو می گیرم.
_پس چرا می خوای ببخشمت وقتی خودت به کارت ایمان داری؟
_یعنی شما هیچ دلخوری و گله ای از من ندارین؟!
جوابی نداد و من بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم :من اومدم اینجا تا علاوه بر
عذر خواهی ازتون بخوام بهم اجازه بدین تا یک بار دیگه آرام رو ازتون
خاستگاری کنم.
چهره ا ش عصبی شد و بهم توپید : تو با خودت چی فکر کردی؟! فکر کردی دختر
من عروسک دست توئه که هر وقت نخواستی بندازیش دور و هر وقت خواستی بری
و ورش داری؟!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش با ناراحتی ادامه داد : برو و بزار جای
زخمی که روی دلش گذاشتی خوب بشه..
#استفتاء_جدید_رهبری
📚 قرارداد تجاری
💠 سؤال: برای تقسیم سود در پایان یک قرارداد تجاری، قرار گذاشتیم که معادل ده درصدِ اصل سرمایه از مجموع سودها، متعلق به سرمایه گذار بوده و بقیه به کارگزار داده شود و اگر سود حاصل، کمتر از ده درصدِ اصل سرمایه بود، همۀ سود به سرمایه گذار تعلق گیرد و اگر سودی حاصل نشد، مبلغی داده نخواهد شد؛ آیا این شکل از قرارداد صحیح می باشد؟
✅ جواب: اگر قرارداد، ضمن عقد وکالت باشد، اشکال ندارد بدین صورت که کارگزار از طرف سرمایه گذار وکیل شود که مبلغ را صرف تجارت کرده و مقداری از سود را به شیوه یاد شده به سرمایه گذار بدهد و باقی را به عنوان اجرت بردارد.
#احکام_معاملات #احکام_قراردادها
❤️ خدایا ببخش ...
| اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ رَجَبْ، فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ |
خدایا؛ اگر در آن قسمت از ماه رجب که گذشته، ما را نیامرزیده اى؛ در آن قسمت که از این ماه مانده، بیامرزمان.
#ماه_رجب
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج
#شب_آخر_رجب
#حدیث
🌹 مولی علی علیه السلام :
✍ هیچ چیز مانند یاد خدا
گره گشایی نمی کند.
📚 غررالحکم، ح4970
🔸🔹🔸
🌷 خدای تعالی فرمود:
✍ هرگاه به دل بنده ای سر زنم و ببینم که یاد من بر آن چیره گشته است، اداره و تربیت او را خود به عهده گیرم و هم نشین و هم سخن و هم دم او شوم.
📚 بحارالانوار/93/162
✳ مهمانِ دلهای شکسته
🔻 اين دعاهای ماه رجب و شعبان برای آن است که انسان را هم شايسته کند که «مهمان» خدا شود و هم شايسته کند که «مهماندار» خدا شود. در اين معامله، سود کلاً مال انسان است! چون گاهی خدای سبحان مبايعه میکند، خريد و فروش میکند و با انسان گفتوگو دارد؛ چه اينکه در مناجات شعبانيه همين است. اما خدا مهمان ما باشد يعنی چه؟
✅ اين در حديث قدسی آمده است که «انا عند المنکسرة قلوبهم» يعنی خدای سبحان مهمان «دلهای شکسته» است و آن انکسار، آن فقر، آن خضوع، آن خشوع، آن بندگی خالص را خدا میپذيرد. اين «انا عند المنکسرة قلوبهم» جزء مصاديق مهمانشدن خدا نسبت به دلهاست.
👤 #آیت_الله_جوادی_آملی
#⃣ #ماه_رجب
🌷 #حلول_ماه_شعبان و فرخنده ایام شعبانیه مبارک باد.
شعبان شد و پـیک عشـق از راه آمد
عطـــــر نفــــس بـــقــیــة الله آمـــد
با جلوهٔ ســجاد و ابــوالفضل و حســین
یــک ماه و ســه خورشید در این ماه آمد
شاعر: #ولی_الله_کلامی_زنجانی
Shaban 1444.pdf
321.2K
🔶 ماه شعبان در عرش بدرخشید
🔷 جدول اعمال ماه شعبان
#ماه_شعبان
✅