صالحین تنها مسیر
قسمت بیست و پنجم «مقتدا» به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقای
قسمت بیست و ششم
«مقتدا»
بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و
راه افتادیم به سمت دوکوهه.
هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد.
به پادگان دوکوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد کرد و به طرف اسلامیه حرکت کردیم.
یکی از مناطق محروم ایلام در نزدیکی شهر مهران.
دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شهدایی… ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه که رسیدیم، حدود هفت کیلومتر در جاده خاکی رفتیم تا رسیدیم به یک روستای کوچک و محروم.
از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساکن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای کاهگلی و کنج های تار عنکبوت بسته.
قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم.
من معلّم قرآن و احکام کودک و نوجوان بودم.
اما آقاسید هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه ها بیل میزد، هم با بچه ها بازی میکرد و هم با عقاید انحرافی و وهابی مبارزه میکرد…
وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خادمان فرهنگسرای گلستان شهداست.
اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمیامد.
داشتم از فرهنگسرا بیرون میامدم که زهرا صدایم زد: طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چکارت داره؟
تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی کرد و گفت: حتما بری ها!
بعد موذیانه چشمک زد: سلام برسون!
با بی حوصلگی گفتم: برو ببینم!
نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم.
سید گفت : بفرمایید تو!
در را هل دادم و وارد شدم. روی یکی از صندلی ها نشستم.
سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست. دقیقا مثل ۵سال پیش، عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند.
دل دل میکرد.
گفتم : کارم داشتید؟
– بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده.
اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میکردم. ولی الان قضیه فرق کرده…
قسمت بیست و هفتم
«مقتدا»
بغض صدایش را خش زد: بعد اینکه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فکر نکردم.
درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم.
از هرکی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی کردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس کردم اعزامم کنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش که فهمیدم میتونم به عنوان مبلغ برم.
داشت کارای اعزامم درست میشد که شما رو دیدم… یکی دوبارم عقبش انداختم ولی…
سرش را بالا آورد، حس کردم الان است که بغضش بترکد: خودتون بگید چکار کنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تکلیف شما چی میشه؟
من هنوز به شما علاقه دارم ولی نگرانتونم…
بلند شدم و گفتم : یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سهم ما دخترا از جهاد چیه؟
گفتید از پشت جبهه میکنن، گفتید همسران شهدا هم اجر شهدا رو دارن.
اگه واقعا مشکلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشکلی ندارم.
چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه کردم: میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید!
و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. “چیکار کردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش کنی؟…” دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شهید تورجی زاده. احساس کردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام.
گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش کن!
#عاشقی_دردسری_بود_نمیدانستیم…
قسمت بیست و هشتم
«مقتدا»
بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم ولے به پدر و مادرم حرفے نمیزدم.
یڪیدو روز گذشت.با هر زنگ تلفن از جا مے پریدم.
تااینکه یڪ روز که از مسجد برگشتم و یکراست رفتم اتاقم،مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت:تو حقیقے میشناسی؟
داغکردم و گفتم:چطور مگه؟
–بگو میشناسے یا نه؟
–آره… یکے از خادماے فرهنگسراست.چطور مگه؟
–زنگ زد مادرش،گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری!
جےغکشیدم:چی؟
–چقدر هولے تو!مگه اولین بارته؟حالا این پسره کے هست؟چیکارس؟
–چه میدونم؟!فکر کنم طلبه ست.
–طلبه؟بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه!
–چرا؟
–اینا آه در بساط ندارن!با چیش میخواے زندگے کنی؟
کمیمکث کرد و گفت :دوستش داری؟
بهدستهایم خیره شدم و با انگشت هایم ور رفتم.
مادر دستم را گرفت و مرا روے تخت نشاند.
دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد:دوستش داری…؟آره….؟
لبهاےمرا گاز گرفتم.مادر لبخند زد:آره!
رویصندلے آشپرخانه نشسته بودم و با انگشت هایم بازے میکردم.
شمار صلوات هایے که فرستاده بودم از دستم در رفته بود.
صداے زنگ در آمد:مادر،پدر را صدا زد:مرتضے پاشو اومدن!
ودرحالے که چادرش را سرش میکرد در را باز کرد.
پدر پیراهنش را مرتب کرد و رفت جلوے در.اول پدر و بعد مادر آقاسید-همان خانمے که در نمازخانه دیده بودمش- و بعد خودش وارد شدند.
بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود.یڪ جعبه شیرینے و دسته گل بزرگ دستش بود.
وقتینشستند مدتے به سلام و احوال پرسے گذشت.
پدرپرسید:خوب آقازاده چکارن؟
پدرسید جواب داد :توے مغازه خودم کار میکنه،توے حوزه هم درس میخونه.
چهرهپدر عوض شد.
نگاهیبه سید انداخت که با تسبیح فیروزه اے اش ذکر میگفت.خیلے زود حالت چهره اش عادے شد:خیلے هم خوب…
مادر سید اضافه کرد:بجز یه موتور و یه مقدار پس انداز چیزے نداره،اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه کنن.
مادرصدایم زد:دخترم… طیبه…
#مولاجانم
🌱قائم آل نور، يا مهدی
عطر سبزِ حضور، يا مهدی...
🌱تا هميشه صبور می مانيم
در هوای ظهور، يا مهدی...
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
#سلام_صبحگاهی
هر روز را با سلام بر تو آغاز میکنیم!
سلام بر تو... که صاحباختیار مایی!
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ ایَها الشاهد علی خلق الله
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
☑️ پاسخ پیمانجبلی ریاست صداوسیما به سؤال جمعکثیری از مردم در ویراستی :
⭕️آقای شهبازی و برنامه پاورقی ادامه خواهد یافت.
✍صدا و سیما یا جای حامیان فتنه است یا بسیجیان انقلابی. در یک قاب دوست و دشمن جمع نمی شود همانطوری که در یک دل ایمان و کفر جمع نمی شود. بابت تصمیم نابخردانه برگشت رشید پور و گلزار و رامبد جوان و...به صدا و سیما باید تسلیت گفت چرا که گام دوم انقلاب جای آزمون و خطا نیست باید هوشمند بود و پیشگام. کاش جناب جبلی بار دیگر حکم انتصاب خود به ریاست این سازمان را بازخوانی میکرد تا به عمق خبط سیاسی و فرهنگی خود پی می برد و #راهبرد_جذب_حداکثری را درست فهم میکرد!!!!
حمایت از پویش ممانعت از فعالیت مجدد سلبریتی های همسو با بیگانگان در رسانه ملی را اینجا امضا کنید👇
https://farsnews.ir/my/c/216417
🚨به کانال بصیرت و بندگی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
428.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹آیه آیه قرآن معجزه است
🔸استاد فاطمی نیا ره
═══✼🍃🔳🍃✼══