قسمت سے و یکم
«مقتدا»
رسیدیم به فرودگاه.درتمام راه ذکر میگفتم.سیدمهدے از چهره ام خوانده بود که نگرانم.
–خانومم نگرانے نداره که!میرم و زود میام.
خیالت راحت.باشه؟
اینهارا با زبانش میگفت.حرف دلش چیز دیگر بود.
اےنرا وقتے فهمیدم که دیدم چشمهایش قرمز است.چمدان را دستش دادم.چند قدمے رفت،اما دوباره برگشت.
دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد.بعد با صدایے بغض آلود گفت:دوستت دارم!
بهراهش ادامه داد.حرفے در گلویم سنگینے میکرد.گفتم:سید!
دوبارهبرگشت.انگار میترسید پشیمان شده باشم.با پریشانے نگاهم کرد.هرچه مى خواستم بگویم یادم رفت.
شاید اصلا حرفے نبود،بغض بود.میخواستم نگاهش کنم.فقط توانستم بگویم:منم همینطور؛ مراقب خودت باش!
لبخندزد،خوشبختانه نفهمید حال دلم را…
#ما_نمک_خورده_عشقیم_به_زینب_سوگند
#پاسبانان_دمشقیم_به_زینب_سوگند…
روبه روے باب الجواد ایستاده بودیم.
سید اذن دخول خواند،با صدایے که من هم مے شنیدم.عبارات هربار با گریه سیدمهدے مے شکستند.
تاکنوناو را با این حال ندیده بودم.از گریه او گریه ام گرفت.وارد حرم که شدیم دیگر اصلا روے زمین نبود.
منهم حال و هواے معنوے خاصے داشتم اما او فرق میکرد.اصلا متوجه اطرافش نبود.
چشم هاے بارانے اش را به گنبد طلایے حرم دوخته بود،ذکر میگفت،سلام میداد و شعر میخواند .
دستش هنوز روے سینه اش بود.روبروے پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم.
صداے اذان مغرب که در صحن پیچید،گریه اش بیشتر شد.صداے زمزمه آهنگینش را شنیدم:همه فرشته ها صف بستن/که اذان بگه موذن زاده…
بلندتر گریه کرد و ادامه داد :کوله بار غصه بردن داره/به امانات سپردن داره/ با یه سینه پر از سوز و گداز/ آب سقاخونه خوردن داره…
بین هر مصراع خودش را مے شکست.
شانه هایش تکان میخورد…
#بسته_ام_در_خم_گیسوی_تو_امید_دراز
#آن_مبادا_که_کند_دست_طلب_کوتاهم…
قسمت سے و دوم
«مقتدا»
نیمه شب بیدار شد.داشت لباس مے پوشید.به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم :چے شده؟کجا دارے میری؟
–میرم حرم.یه کارے پیش اومده.بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
واز اتاق بیرون رفت.
پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود.سیدمهدے را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد.
چیزے دلم را چنگ انداخت.مدتے در اتاق قدم زدم،دلم آرام نمے گرفت.لباس پوشیدم و رفتم حرم.گوشه اے از صحن انقلاب نشستم،میدانستم خواسته اے دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم.
خیره شدم به گنبد طلایے،اشڪ هایم تصویرش را تار میکرد.“خدایا چے شده که منو کشوندے اینجا؟”
حسمبهمے داشتم.نگاهم از روے گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد..
درحال خودم بودم که صداے زمزمه اے شنیدم:پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرمرا بلند کردم.سیدمهدے با چشم هاے متورم بالاے سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش مے خندید.
دست کشیدم روے صورتم تا اشڪ هایم را پاڪ کنم.سیدمهدے نشست کنارم.پرسیدم:چے شده سید؟
بهگنبد خیره شد:خواب دیدم!
–خیر باشه!
–خیره…
چندبار پلڪ زد تا اشڪ هایش سرازیر شود:نمے ترسے اینبار برگشتے درکار نباشه؟
–نمیدونم… حتما نمیترسم که بهت بله گفتم!
زدزیر خنده!صداے اذان صبح در صحن پیچید.
چفیه هامان را روے زمین پهن کردیم،عاشق این بودم که به او اقتدا کنم…
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر
قسمت سے و سوم
«مقتدا»
عادت کرده بودم به دعا و نذر.هنوز یڪ هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالاے خانه پدر سیدمهدے نگذشته بود که رفت.
به دلم هول افتاده بود،مثل همیشه نبودم.صدقه گذاشتم،آرام نشدم.آیت الکرسے خواندم،خدا را به هرکه توانستم قسم دادم سالم برگردد،آرام نشدم.
نمازظهر را خواندم،فکر و ذکرم شده بود سیدمهدے.در قنوت نماز گفتم:“خدایا به حق سیده زینب(علیهاالسلام)سالم برگرده…”
نزدیڪ عصر یکے از دوستانش زنگ زد و گفت :سیدمهدے زخمے شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقے تا ببینیدش.
سرازپا نمے شناختم،نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان.
برادر سیدمهدے و دوستانش جلوے در منتظرم بودند.وقتے مرا دیدند سرشان را پایین انداختند.نرسیده گفتم :سیدمهدے کجاست؟حالش خوبه؟
یڪیشان کمے من من کرد و براے بقیه چشم و ابرو آمد اما هیچکدام به کمکش نیامدند.
آخرخودش گفت:راستش… آقاسید مجروح نشده!… یه شهید آوردن که هویتش مشخص نیست… یعنے ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟…ولے خیلے شبیه آقاسیده…
احساس کردم یڪ سطل آب یخ روے سرم خالے شد!بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولے در یڪ لحظه مغزم از هرچه فکر بود خالے شد.
نفسے که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم :پس… خود… سیدمهدے کجاست؟
–درواقع… از وقتے این شهید رو پیدا کردیم… سید گم شده!
پوزخندیعصبے زدم و گفتم :یعنے چے که گم شده؟!
نفسعمیقے کشید و گفت :به آقاسید خبر میدن که یه تعدادے از بچه هاے فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اکثرا زخمے اند.
سےدیه نفربر برمیداره و میره طرف خط،ولے از اون به بعد خبرے ازش نشده.
ما اون طرف ها شهیدے پیدا کردیم که پیکرش سوخته بود و پلاڪ نداشت،ولے مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شهید رو ببینید،شاید نیاز به آزمایش نشه.ناباورانه سرم را تکان دادم:این امکان نداره!
–حالا خواهشا بیاید شهید رو ببینید،حداقل مطمئن میشیم سید نیست!
تمامراه تا سردخانه،دندان هایم به هم میخورد…
قسمت سے و چهارم
«مقتدا»
شهید را روے تختے گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند.با برادر سیدمهدے به طرفش رفتیم،پارچه را کنار زد،چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد.
من اما هیچ حرکتے نمیکردم،فقط نگاه بود.شبیه بود اما سیدمهدے نبود.دلم برایش سوخت.با اطمینان گفتم:این سیدمهدے نیست!مطمئنم.وسایل شخصے شو بیارید ببینم!
ےکپلاستیڪ دستم داد.
یڪ ساعت و قرآن جیبے و انگشتر عقیق داخلش بود.اصلا شبیه انگشتر سیدمهدے نبود،حلقه هم نداشت.محکم گفتم:نه سیدمهدے نیست!
–اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟
جوابینداشتم.چند هفته از او هیچ خبرے نداشتیم،تمام خانواده در بهت فرو رفته بود.
حالامثل من،همه رو آورده بودند به نذر و نیاز.بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده،اما من نه!
یڪیاز همان روزها تلفنم زنگ خورد.دوست سیدمهدے بود:سلام خانوم صبورے!میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟
صداےشگرفته نبود،برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید.
خودم را رساندم به بیمارستان،همسر دوستش هم آنجا بود،زینب.مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفے مرا برد به یکے از اتاقهاے بیمارستان…
#سلام_امام_زمانم
ای پیکرِ ویران شده، ای روح، کجایی
ای مرهمِ این پیکرِ مجروح، کجایی
ماییم و دَری قفل و کلیدی که شکسته
دنبالِ توایم ای درِ مفتوح، کجایی
در معرضِ سِیلیم همه، تا لبِ قدوس
ای سبحهٔ سبحانیِ سبوح، کجایی
آهنگِ عذاب آمده، آب آمده بالا
ایمان به تو آوردهام ای نوح کجایی
#حدیث
🌸 امام صادق (عليه السلام) :
عَزَّتِ السّلامَةُ حتّى لَقد خَفِيَ مَطْلَبُها، فإنْ يَكُنْ في شَيْءٍ فيُوشِكُ أنْ يكونَ في الخُمولِ
سلامت چندان كمياب است كه راه جستن آن پوشيده و ناپيداست و اگر سلامت در چيزى باشد، تقريباً در گمنامى است.
📚 ميزان الحكمه، ج۳، ص۵۱۲
🔴 شماهایی که توفیق زیارت اربعین نصیبتون شده:
1️⃣ نائب الزیاره جامونده ها هم باشید. دهها میلیون نفر مشتاق حضور در مراسم پیاده روی اربعین حسینی هستند اما به دلائل مختلف این توفیق ازشون سلب شده... لذا شمایی که داری میرین کربلا، نائب الزیاره جامونده ها هم باشید.
2️⃣ قدردان این لطف ارباب باشید. یقین داشته باشید اگه دارین میرین کربلا و در مراسم پیاده روی اربعین شرکت کنین... عنایت و اجازه آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام بوده... پس تا میرید و برمیگردین، شکر نعمت رو فراموش نکنید تا باز هم مورد عنایت و لطف قرار بگیرید.
3️⃣ سعی کنید این سفرِ معنوی تون، همراه با معرفت هم باشه تا وقتی برمیگردین رشد بصیرتی و معرفتی قابل توجهی هم کرده باشید. حواستون باشه، همینی که میرید همین برنگردید... آلوده به گناه و غفلت و جهل میرید اما پاک و آگاه و بصیر برگردید.
التماس دعای مخصوص🌹
🔻 یکسری از سخنرانی های نابِ اخلاقی و معرفتی رو توی گوشی تون بریزید و در طول مسیر با هندزفری گوش کنید.
🔻 وقتی دارین در مسیر پیاده روی حرکت میکنید بجای توجه به خوراکی های مفتِ موکبها، با خودتون خلوت کنین، با خدا راز و نیاز کنین و سعی کنین در این فرصت بهترین و بیشترین بهره رو ببرید.
👈50 کیلو نرید 60 کیلو برگردید!!😅
👈 سربه زیر برید سربلند برگردید👌