فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 ویژه ماه رجب
📹 رهبر انقلاب: توصیه میکنم خودم را و شما را که از برکات #ماه_رجب استفاده کنیم با تقویت پیوند و ارتباط قلبی با خدای متعال.
*🥺وقتی دارم میمیرم ...*😔😔
🧐لطفاً با حوصله بخوانید؛
وقتی دارم میمیرم اصلاً نگران نیستم و هیچ اهمیتی به جسد خشکیدهام نمیدهم...
چون دوستان مسلمانم آنچه را که لازم است انجام خواهند داد؛ ان شاءالله ...
آنان :
۱. لباسهایم را از تنم بیرون میآورند ...
۲. مرا میشویند ...
۳. کفنم میکنند ...
۴. مرا از خانهام بیرون میبرند و به خانه جدیدم (قبر) منتقلم میکنند ...
۵. افراد زیادی برای تشییع جنازهام می آیند ...
🕛خیلیها برای دفن من کارهایشان را تعطیل و قرارهایشان را لغو میکنند.
این در حالی است که خیلی از این افراد یک بار هم به فکر نصیحت من نبودهاند ...
۶. از همه وسایلم جدا می شوم ...
کلیدهایم ...
کتابهایم ...
کیفم ...
لباس هایم ...
و ...
شاید توفیق نصیب خانوادهام شود و به خاطر من این وسایل را صدقه بدهند.
مطمئن باشید که دنیا بر من ماتم نخواهد گرفت ...
با مرگ من جهان از حرکت باز نخواهد ایستاد ...
چرخه اقتصاد خواهد چرخید ...
کارم به کسی دیگر واگذار خواهد شد ...
اموالم در اختیار وارثان قرار خواهد گرفت اما حسابش را من باید پس بدهم ... چه کم چه زیاد چه کوچک چه بزرگ ...
نخستین چیزی که پس از مرگم از من گرفته میشود نام من است!!!
وقتی مُردم ، میگویند : "جسد کجاست"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند ...
وقتی میخواهند بر من نماز بخوانند میگویند : "جنازه را بیاورید"؟
هرگز مرا به نامم صدا نمیزنند ...
وقتی میخواهند مرا دفن کنند میگویند : "میت را نزدیک بیاورید" ... و باز هم نامم را به زبان نمیآورند ...
به همین خاطر هیچ گاه فریفته نسب و قبیله و منصب و شهرتم نشدهام...
وه که این دنیا چقدر کوچک است و سرانجام ما چه بزرگ!
👀ای کسی که اکنون زندهای... بدان که به سه گونه بر تو اندوهگین خواهند شد :
۱. کسانی که آشنایی سطحی از تو دارند؛ خواهند گفت: بیچاره مرد ...
۲. دوستانت ؛ چند ساعتی یا چند روزی غمگین خواهند بود و پس از آن به سخنان روزانه و خندههایشان باز خواهند گشت.
۳. اندوه عمیق در خانهات؛
خانوادهات بر تو غصه خواهند خورد... یک هفته... دوهفته... یک ماه... دوماه... یا یک سال...
پس از آن تو را به آلبوم خاطراتشان خواهندسپرد...
بدین ترتیب داستانت در میان مردم به پایان میرسد.
👁اما داستان واقعی تو که همان آخرت است آغاز میگردد...
زیبایی، دارایی، سلامتی، فرزند، خانه، قصر و همسر از تو جدا شده اند...
فقط عملت در کنار توست...
زندگی واقعی شروع شده است..
⁉️سوال اینجاست که :
تا کنون برای قبرت و برای آخرتت چه فراهم آوردهای؟!
این حقیقتی است که نیاز به تامل دارد.
بنابراین حریص باش بر:
فریضهها...
نافلهها...
صدقه پنهانی...
خوش اخلاقی
کار نیکو ...
نماز شب ...
تلاوت قرآن ...
نیکی به پدر و مادر ...
صله رحم ...
شاید که نجات یابی!!!
🌿اگر توانستی در حیاتت با این نوشته مردم را یادآور شوی به زودی اثر این یادآوریات را روز قیامت در میزان اعمالت خواهی یافت.
*(وذكّر فإن الذكرى تنفعُ المؤمنين)*
خدا میفرماید شخص پس از مرگش درخواست بازگشت به این دنیا می کند تا *صدقه* بدهد.
*(رب لولا أخرتني إلى أجل قريب فأصدق)*
براستی چرا مرده در صورت بازگشت به دنیا *صدقه* را بر میگزیند؟
و نمیگوید برگردم تا عمره ای به جا آورم یا نمازی بگزارم یا روزه بدارم.
🌷علما گفتهاند:
مرده چون آثار فراوان *صدقه* را بعد از مرگش می بیند ، *صدقه* را بر میگزیند.
پس بسیار *صدقه* بدهید.
✅بهترین *صدقهای* که هم اکنون میتوانی بپردازی ۱۰ ثانیه از وقتت برای نشر این پیام به نیت یادآوری و تذکر است.
*سخن نیکو صدقه است.*
﷽
▫️از ماه رجب دو كار را بايد تمرين كرد؛
يكی روزه و يكی قرآن خواندن و حداقل حداقل حداقل آن، اين است كه در ماه رجب، روزی يک جزء قرآن و در ماه شعبان دو جزء و در ماه رمضان سه جزء بخواند.
▫️ولی اگر كسی را خدا توفيق داد، در ماه رجب، دو جزء و در ماه شعبان سه جزء و در ماه رمضان پنج جزء الی هفت جزء بخواند.
▫️بعضیها در ماه رمضان تا ده جز هم میخوانند كه بستگی به توان و استعداد دارد. اگر در سال اول نشد، در سال دوم میشود انشاءالله...
💌 #استاد_حاج_شیخ_جعفر_ناصری
صالحین تنها مسیر
#پست۸۷ 🌷#واژگونی کلمه ی عمو توی ذهن عطا تکرار می شد، خاطرات بچگیش رو که مرور میکرد کسی رو بنام ع
#پست۸۸
🌷#واژگونی
***
لحظات سخت سپری شد و دکتر از اتاق عمل بیرون امد
عطا سراسیمه به طرفش رفت
_چی شد ؟
دکتر لبخندی زد
_عالی تراز اون چیزی که فکرش میکردیم بود ..سطح هوشیاریش کاملا نرمال شده الان تو ریکاوریه بعد بهوش امدنش میبریمش مراقبت های ویژه ..
صدای گریه و الهی شکر گفتن هاشون بلند شد ..عطا نفس اش محکم بیرون داد مادر صحرا با گریه گفت
_کی میتونیم ببینیمش ؟
دکتر سر تکون داد
_خیلی زود، نگران نباشید خطر رفع شده ..
عطا روی نیمکت های ردیف شده نشست عطی هم کنارش امد با مهربونی دست های برادرش گرفت
_دیدی خدا همه چی رو درست کرد!
عطا از شنیدن اسم خدا چشم بست یک شرمندگی خاصی تمام وجودش وگرفت.
محسن شونه برادرش گرفت
_برین خونه الان سه شب نخوابیدین ..
بعد رو به عطی کرد
_عطی جان زن داداش وهم ببر خونه خودمون ..
پدر صحرا با شونه های افتاده بدون اینکه به کسی نگاه کنه گفت
_نه بیا خونه خودمون کسی نیست !
عطا اخم کرد
مادر صحرا رو برگردوند
_میرم خونه داداشم ..دست درد نکنه محسن جان .
محسن نوچی کرد
_پس بزارید برسونمتون ..
عطی نزدیک عطا شد
_تو هم برو خونه یکم استراحت کن ..
عطا سر تکون داد
وقتی همه رفتن به طرف اتاق دکتر رفت که داشت لباس میپوشید بره
_من میخوام پیشش باشم ..
دکتر ابرو بالا انداخت
_جناب زرنگار...
عطا نذاشت ادامه بده
_اخر امروز پونصد میلیون تو حساب بیمارستان ...
دکتر نفس گرفت
_باشه هماهنگ میکنم ..وقتی ریکاوری امد میتونی ببینیش ..
توی راهرو نشسته بود راهرو غرق سکوت بود هالژن های توی راهرو نور کمی داشت چشاش میسوخت ولی خوابش نمیبرد .. پرستار صداش زد .
لباس پوشید وارد اتاق شد .
صحرا با سر بانداژ شده خوابیده بود به دستگاه ضربان قلبش که منظم ریتمیک نبض میزد نگاه کرد انگشتش روی صورت رنگ پریده صحرا کشید
_فکر میکردی اینجوری عاشق و شیدات بشم زبون دراز ..
پوزخندی زد
_تو چکار کردی با من دختر نیم وجبی سرتق ...
انگشتش روی ابروهای پهن صحرا کشید مژه های تاب دارش تکون خورد
_زیبای خفته من فردا که بیدار بشی پسر کوچولو مون میبینی ..
به تکیه گاه صندلی تکیه زد و نگاهش کرد
_تا ته دنیا باهمیم
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۸۹
🌷#واژگونی
_تا ته دنیا باهمیم ...
لبخندی روی لبش نشست
_اخرش من و با خدا آشتی دادی !
آهی میکشه چشم هاشو که از درد و بی خوابی میسوخت فشار میده
دوباره نگاهش میکنه که صحرا چشم هاش باز میکنه ..
عطا بالای سرش میاد
صحرا بی حال گیج بهش زل میزنه .
عطا با ترس و خوشحالی بهش خیره میشه .
__سلام نفس عطا ...چشاتو باز کردی !
زنگ اضطراری بالای تخت فشار میده .
پرستار وارد اتاق میشه عطا هول زده میگه
_همسرم چشاشو باز کرد و بست !
پرستار لبخندی میزنه
_بله تو ریکاوری کاملا بهوش امدن ولی هنوز نباید انتظار هوشیاری کامل از زمان و مکان ازشون داشته باشید ..الان کلی داروهای مسکن بهشون تزریق شده ..
بعد به طرف دستگاه میره و چک میکنه
_همه چی درسته نگران نباشید فردا کاملا بهوش میان میبریمشون بخش میتونید ببینید .
عطا دوباره به چشم های بسته صحرا خیره میشه
پرستار به روش لبخندی میزنه
_بهتره برید استراحت کنید تا فردا بتونید همسرتون ببیند و حتی باهاش صحبت کنید ...ما حواسمون هست بهتره برید .
عطا نفس گرفت و سرش تکون داد
وقتی پرستار رفت خم شد و پیشانی صحرا رو بوسید ..فردا میام پیشت عزیزم ..
و رفت
اینقدر خسته بود که سخت رانندگی میکرد و به خونه رسید نفهمید کی خوابش برد .
ولی نزدیک های ظهر روز بعد بیدار شد ..سریع دوش گرفت لباس پوشید به طرف بیمارستان رفت توی راه بزرگترین سبد گل رز خرید .
هیچوقت تو زندگیش اینقدر خوشحال نبود .
وارد
راهرو شد ...با دیدن عطی که کنار در اتاق نشسته بود به طرفش رفت
_حالش چطوره؟
عطی نگاهش به سبد گل بزرگ دست عطا افتاد
_خیلی خوبه از صبح به هوش امده کاملا اوردنش بخش ..
عطا لبه کتش صاف میکنه
_کسی هم تو اتاقه؟
عطی نگران نگاهش میکنه .
_عطا بهتره نری!
عطا اخم میکنه
_چی شده؟
عطی لب میگزه
_بهتره قبل دیدنش بری پیش دکتر !
عطا نگاهش میکنه چشم های روشنش و بهش میدوزه
_گفتم چی شده؟
عطی نفس میگیره
_حالش خوبه نگران نباش فقط ...فقط حافظه کوتاه مدت اش از دست داده !
عطا بُهت زده نگاهش میکنه
_دکتر صبح یک عالمه سیتی اسکن و ازمایش انجام داد ...گفتن این جریان شاید موقتی باشه ..خوب تصادف سنگینی کرده یکم از مغزش دچار التهاب شده!
عطا سبد گل و روی نیمکت پرت کرد
_چی میگی تو درست حرف بزن !
عطی دست عطا رو گرفت جریان نامنظم قلبش حس میکرد
_عطا اون هیچی از اتفاق های اخیر یادش نمیاد ..نه تورو ..نه من ..نه حتی میدونه بچه داره ...ولی پدر و مادرش و محسن شناخت ...!
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۹۰
🌷#واژگونی
_عطا اون هیچی از اتفاقات اخیر یادش نمیاد ..نه تورو ..نه من ...نه حتی میدونه بچه داره ..ولی مادرو پدرش و محسن رو شناخت ..!
عطا کلافه چنگ تو موهاش زد بعد با گام های بلند به طرف اتاق دکتر رفت .
دکتر با دیدنش لبخند زد تا سلام کرد عطا وسط حرفش پرید
_چه بلایی سر زن من امده ؟
دکتر لبخندش رفت
_چیزی نیست نگران نباش فراموشی ای که داره موقتی هستش !
عطا دوندون رو هم سابوند
_یعنی چی موقتیه ...؟
دکتر دستپاچه گفت
_اقای زرنگار همه چی درست میشه فقط به جلسات مشاوره و متخصص اعصاب و روان نیاز داره .
عطا چشم بست و نفس گرفت...
_من باید ببینمش...
دکتر با التماس گفت
_شرایطت رو درک میکنم ولی نمیشه ..نباید یکدفعه اونو وارد دنیایی کنیم که باهاش بیگانه است ...اون الان از نظر روانی اینقدر منفعل شده که اگه حتی یکم روش فشار بیاریم شاید اقدام به خودکشی کنه ..
با صدای ارومی گفت
_قبلا سابقه داشته ..!
عطا نگاهی به روپوش روی جالباسی کرد به روپوش چنگ زد و همینطور که به طرف اتاق صحرا میرفت روپوش رو تن کرد و توجهی به صدا زدن های دکتر نداشت .
عطی با دیدن عطا چشم درشت کرد
_عطا کارهارو خراب نکن !
عطا در اتاق رو باز کرد
مادر و پدر صحرا و محسن به طرفش برگشتند .
محسن عصبانی جلو امد
ولی دکتر سریع وارد شد دست روی بینیش گذاشت
_چیزی نیست اقای دکتر میخوان ویزیت کنن ..
محسن از مقابل عطا کنار رفت .
نگاه عطا به جسم مچاله شده صحرا با سر بانداژ شده و رنگ پریده ش نشست به نگاه مشکی بی فروغی که بهش خیره شده بود .
عطا نزدیکش شد .
بی اختیار دست روی صورت صحرا گذاشت
صحرا ترسیده و گیج فقط نگاهش میکرد .
مادر صحرا تک سرفه ای کرد
_اقای دکتر !
عطا دستش رو زیر پلک صحرا برد پلکش شبیه معاینه کردن پایین کشید دستش رو اروم سُر داد روی صورت صحرا حتی حرکت نوک انگشتانش که لبهای ترک خورده صحرا رو لمس کرد .
و نگاهش از اون دو گوی سیاه کنده نمیشد ..مچ دست صحرا رو گرفت نبض تپنده دستش به پای ضربان قلب خودش نمی رسید .
دکتر نزدیک امد
_شرایط بیمار خوبه دکتر براتون توضیح دادم .
عطا فقط نگاهش کرد.
وبیرون رفت .
اینقدر عصبانی بود که روپوش با شدت از تنش در اورد به گوشه ای پرت کرد .
روی نیمکت نشست ..عطی نزدیکش شد
_همینکه از اون تصادف لعنتی جون سالم به در برده خدارو شکر.. اینم خوب میشه.
عطا نگاهش کرد
_حس میکنم خدا داره بدجور منو بازی میده !
عطی جلوی پاش زانو زد
_عطا نگو ...کفر نگو ..
عطا رو برگردوند
_تلکلیف بچه چی میشه ..
عطی سریع گفت
_فعلا میارمش خونمون اونجا نزدیک صحرا هم هست شاید بچه رو ببینه کمک کنه حافظه اش برگرده ..
عطا پوزخندی زد
_افتادیم رو دور باطل ...دوباره چرخ خورد صحرا رفت ور دل ننه و باباش ..
_چاره ای نیست باید تحمل کرد
عطا بلند شد
_باشه فعلا خداتون براتون درست کرده ...به ساز شما می رقصیم .
و به طرف در رفت .
عطی دلش به حال برادرش سوخت همیشه واسه چیزهای که میخواست باید میدوید .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور