eitaa logo
صالحین تنها مسیر
219 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥چرا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را نمی بینیم ⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه رجب؛ آغاز کامل‌ترین تمرین خودسازی [این سه ماه] تدریجاً انسان را به نور مطلق نزديک می‌کند. اول؛ ماه رجب که يک دوران تمرين مقدماتی است. بعدش، ماه تأسی به پيغمبر اکرم‌‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله، که مرحله بالاتری است. بعد هم ديگر ماه خداست. آن‎جا ما بايد نهايت بندگی را به معرض عمل بگذاريم، يعنی از خوردنی‌ها و آشاميدنی‌ها و لذت‌های غريزی و اين حرف‌ها هم خودداری کنيم تا بندگی‌مان را خوب نشان بدهيم، بگوييم ما بنده‌ايم و دنبال کار خودمان نيستيم، دلمان می‌خواهد غذا بخوريم اما تو گفتی نخور! چشم...این يک تمرين کامل است. ۱۳۸۹/۰۴/۲۳
خوشحالی خداوند از توبه بنده 🔸️ابوعبیده حذاء از امام باقر (علیه السلام) نقل می کند که: « سَمِعْتُ أَبا جَعْفَر‌ (علیه السلام) يَقُولُ: إِنَّ اللهَ تَعالى أَشَدُّ فَرَحاً بِتَوْبَةِ عَبْدِهِ مِنْ رَجُل أَضَلَّ راحِلَتَهُ وَ زادَهُ فی لَيْلَة ظَلْماءَ، فَوَجَدَها فَاللهُ أَشَدُّ فَرَحاً بِتَوْبَةِ عَبْدِهِ مِنْ ذلِكَ الرَّجُل بِراحِلَتِهِ حَینَ وَجَدَها.» 🔸️از امام باقر (علیه السلام) شنیدم که: «خوشحالى خداوند از توبه بنده اش، شدیدتر است از خوشحالى مردى که در شبى ظلمانى، زاد و راحله و آب و غذایش را گم مى ‌کند و سپس آنها را مى‌ یابد. همانا خوشحالى خداوند از توبه بنده اش، از خوشحالى آن مرد به هنگام یافتن زاد و راحله ‌اش شدیدتر است.» 🔸️آیا بنده گناه کار نباید در برابر چنین خدای مهربانى احساس شرم داشته باشد؟! آیا نباید فرصت را مغتنم شمارد و توبه کند؟ انسان اگر اکنون توبه نکند، از کجا مطمئن است که تا چه زمانى زنده مى‌ ماند؟ 🔸️بسیارى از افراد مشغول زندگى روزمره خود بودند؛ اما ناگاه مرگ به سراغ آنها آمد و بر اثر سکته یا حادثه دیگرى جان سپردند. ما حتى وقتى مشغول نماز هستیم، مطمئن نیستیم که تا پایان آن زنده بمانیم. 📚 به سوی تو، صفحه۹۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. قرار شبانه 🌙 به رسم هرشب با هم برای سلامتی و ظهور صاحب الزمان «عج» دعا میکنیم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝در دعاهای بیشتر به یاد (عج) باشید! ⏪ وقتی می‌خوانی؛ "یا مَن ارجوه لکل خیر" خدای کریمی را صدا می‌کنی که هر چه خیر و احسان است از او انتظار می‌رود، پس حتما توجه‌ات را به دیگر کلامِ معظمش نیز معطوف کن که در قرآن کریم فرموده؛ ✨"بقیة الله خیر لکم"... ✅ پس میان همه‌ی خیرات از خداوند انتظار بهترین را داشته باش، ان‌شاءالله پروردگارمان آن عظیم‌ترین لطفش، یعنی وجودِ نازنینِ مهدیِ فاطمه سلام الله‌علیها را در عزیزترینِ ماه‌هایش یعنی ماه مبارک به ما عطا فرماید. الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽✨✨✨✨✨✨﷽ ❤️سلام امام زمانم❤️ 💚سلام مهدی جان💚 چشم دیدار ندارم شده ام کورِ رو که رو نیست ولی تشنه‌دیدار توام آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی .. کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
🎊🎊🎊🎊 🌺در ماه رجب به اسوه هایش صلوات 🎊بر مبعث و بر شاه جهانش صلوات 🌺بر حضرت باقر و به علمش صلوات 🎊بر امام پنجمین به هر دم صلوات 🌺او عالم علم احمد مختار است 🎊بر حضرت خاتم از دل و جان صلوات 🌺بر صاحب صولت علی علم نبی 🎊بفرست مدام از دل و جان صلوات 🌺بر شاه نجف امیر مردان جهان 🎊بر فاتح بدر و جنگ خیبر صلوات 🌺مبعوث شود رسول حق در این ماه 🎊بر خاتم انبیا محمد
※ مخاطب تمام احکام دین، بخش حیوانی ماست! • بخش حیوانی اگر در چهارچوب نباشد، طغیان میکند و بخش الهی وجود انسان را خفه میکند. • بخش الهی اما از جنس بی نهایت است! چهارچوب نمی خواهد هر چقدر میل دارد باید تغذیه شود تا اوج بگیرد.
یاد خدا ۸.mp3
11.08M
مجموعه ۸ | ✘ حد پایین، و حد بالای «ذکر» چقدر هست؟ من چقدر باید «اهل یاد» باشم؟ اصلا «یاد» به چه معناست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯ما سامرا نرفته 🖤گدای تو می شويم 🕯ای مهربان امام 🖤فدای تو می شويم 🕯هادیِ خلق، 🖤ڪوری چشمان گمرهان 🕯پروانگان شمع 🖤عزای تو می شويم 🕯شهادت 🖤امام هادی (ع) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✉️ دست نوشته شهیده فائزه رحیمی [از شهدای حادثه تروریستی کرمان] پشت تصویر مقام معظم رهبری ❞ با هر کس نباش! با کسانی باش که تو را زیاد می‌کنند... و بدان هر كس جز حق از تو مى‌كاهد و ببين هنگامى كه با فلان شخص يا بهمان نفر مى‌نشينى، او چه چيزى را در تو بزرگ مى‌كند؟! خودش را؟ خودت را؟ دنيا را؟ و يا خدا را...؟ 📚 | ص ۱۳۹ عباراتِ شهیده فائزه رحیمی🥀 برگرفته از اندیشه ناب استاد علی صفایی حائری(عین_صاد).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
■شهادت امام علی النّقی الهادی'ع تسلیت بادا ، هماره بر شما در عزای جان جان ، ابن الرّضا او دهم هادیّ و هم نامش علی نایب بر حقّ مولی مصطفی' نور چشمان جواد اهلببت'ع باشد از نسل علیّ مرتضی او همه پاکست و طاهر بیگمان و نهم کس زاده ی خیرالنّسا من کجا و مدح آن والا گهر خامُشی بهتر بود ، (پیمان) ترا ◾️🌹◾️🌹◾️🌹 ◾️فرارسیدن شهادت غریبانه دهمین پیشوای معصوم، آقا امام هادی علیه السلام را ⚫️محضر مقدس حضرت ولی عصر (عج)وشمااعضای محترم م تسلیت عرض میکنیم.. ◾️🌹◾️🌹◾️🌹 💐ان شاالله که در طومار عشاق اباعبدالله الحسین، نام یکایک شما بزرگواران نوشته شده باشد و از عنایات حضرتش در دنیا زیارت، و در آخرت مورد شفاعتش قرار بگیرید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#پست۹۰ 🌷#واژگونی _عطا اون هیچی از اتفاقات اخیر یادش نمیاد ..نه تورو ..نه من ...نه حتی میدونه بچه د
🌷 *** صحرا از ترس کابوس از خواب پرید .. مادرش در اتاق باز کرد نور مهتاب به صورت وحشت زده و عرق کرده ی صحرا نشسته بود . صحرا زانو هاش رو بغل گرفت مادرش نوچی کرد _چی شده مامان جون؟ صحرا در حالیکه گیج بود سعی میکرد کابوسش رو یادش بیاد ولی فقط چهره ی ترسناک یک سگ سیاه با چشمهای زرد و صدای پارس سگ ها در نظرش مجسم میشد.. . صدای گریه ی بچه بلند شد . مادر صحرا زیر لب گفت: . _عرضه بچه نگه داشتن هم نداره! صخرا خوب گوش کرد _چرا این بچه اینقدر گریه میکنه ‌ مادر صحرا لب گزید _ نمی دونم مادر جون شاید دل درده ! صحرا هنوزم سر گیجه داشت و با وجود آرامبخش ها بعد دو ماه هر روز بیشتر ساعات خواب بود . وارد پذیرایی شد . مادرش دنبالش راه افتاد _دخترم قرصت رو بیارم بخوابی؟ صحرا کلافه گفت _نه نه حالم خوبه نمیخوام همش بخوابم .. باباش از اتاق بیرون امد _چی شده؟ صدای گریه بچه هنوزم میومد . صحرا شال بافت‌ رو روی بازوهاش انداخت مادرش سراسیمه جلو رفت _کجا میری؟ صحرا در باز کرد _میخوام برم خونه عمو محسن ! باباش سریع دستش رو گرفت _بابا جان ساعت دو نصف شبه . صحرا بی اعتنا گفت _بیدارن بچه شون گریه میکنه . صحرا پله هارو بالا رفت صدای گریه بچه واضح تر شده بود . زنگ در رو زد . محسن با موهای ژولیده در رو باز کرد _چی شده عمو جون ؟ عطی  در حالی که بچه رو که از گریه سرخ شده بود تکون میداد  مقابل در امد صحرا نگاهش به بچه بود گاهی که حالش خوب بود این بچه رو دیده بود بغلش کرده بود ولی هنوزم ازدواج عموش و وجود این بچه براش گنگ بود . صحرا داخل شد عطی با لبخند گفت _سلام عزیزم گریه های این فسقلی پایین هم میاد . صحرا نگاهش به چشم های روشن اشکی  پسرک بود . لبخندی زد _نه کابوس دیدم از خواب بیدار شدم . صدای پچ پچ عمو محسن و باباش رو شنید با صدای بلند عموش رو مخاطب قرار داد _به بابا بگو کلید بزارن پشت در برن بخوابن .. دوباره بچه زیر گریه زد و عطی هی تکونش داد . صحرا دستش رو دراز کرد _بده بغل من .. عطی به محسن که پشت سر صحرا بود نگاهی کرد _اذیت میشی صحرا جون .. صحرا لبخندی زد _نه دوست دارم این اقا خرگوش رو بغل کنم . محسن با سر اشاره کرد که بچه رو بهش بده . صحرا اونو توی بغلش گرفت . لپ های تپلی و سفید بچه ش سرخ شده بود . بچه بهش خیره شده بود آروم بود . صحرا حس کرد سینه اش تیر میکشه و براش عجیب بود مایع سفید رنگی که لباس زیرش رو خیس میکرد . عطی شیشه شیر توی دهن بچه گذاشت صحرا اروم شیشه رو گرفت و روی مبل نشست . عطی از دیدن صحنه بغض کرد و با یک لبخند نمایشی گفت _یک چای بیارم خستگی همه دربیاد . محسن صحرا رو بغل کرد _خوب یاد گرفتی بچه داری..ببین این فسقلی قبلش چه هوچی بازی در میاورد الان اینقدر آرومه! صحرا با عشق به چشمهای روشن بچه زل زده بود _شما بلد نیستین وگرنه این که فقط یک خرگوش کوچولوی نازه .. محسن پیشانی صحرا رو بوسید و وارد اشپزخونه شد . عطی کف اشپزخونه نشسته بود بی صدا اشک می ریخت . محسن کنارش نشست _عطی جانم !.. عطی لب گزید _اونور عطا داره له له میزنه واسه بچه و صحرا ..اینور این بچه اینجور بیتاب مادرش هست ..دیدی چجوری تو بغلش آروم شد؟؟ ...نمیدونم چه حکمتی شده اینا اینقدر از هم دورن در عین اینکه نزدیک همن . محسن زیر بغل عطی رو گرفت _تو الان نگران کدومی ؟ عطی پوزخندی زد _عطا رو من میشناسم وقتی دو ماه پاشو نذاشته اینجا حتی بچه ش رو ببینه ..من میدونم داره چجوری اون کوه غرور ذره ذره اب میشه . محسن اخم کرد _میتونست بیاد بچه اش رو ببینه ما که جلوش نگرفتیم ؟ دست محسن رو گرفت _تو بهتر از هر کسی میدونی عطا چقدر عاشق صحراست. ...بهش بگیم بیاد بچه ت رو ببین بعد درست تو طبقه پایین واسه دختری که بی تابشه یادش بره وجود داره و شوهرشه ..خنده دار نیست؟؟ . محسن با خشم نگاهش کرد _منظورتو واضح بگو؟ عطی رو برگردونو تو سینی چند تا استکان گذاشت _خوب میدونی منظور مو ..حتی نخواستی یک قدم برای عطا برداری .. به طرفش برگشت _اصلا عطا نه ..برای بدست امدن حافظه صحرا چی ..مشت مشت قرص میدین دختره بخوره یکسره تو هپروته ... محسن فقط نگاهش میکرد _اخرش و اول بگو عطی؟ عطی دستش روی قوری خشک شد _کمک کن تا همه کینه و لج و لجبازی هارو کنار بذارن. ...محسن کلافه به صحرا چشم دوخت که بچه تو بغلش خواب رفته بود .
🌷 **** محسن جعبه های شیرینی رو تو ماشین گذاشت و به گوشیش خیره بود که بوق میخورد و اسم عطا تو تماس های گرفته شده بود ..تماس وصل شد صدای عطا امد _الو .. محسن مردد از کاری که میخواست بکنه نفس گرفت به ماشین تکیه داد _سلام .. عطا جواب سلامی نداد و سکوت بود محسن ادامه داد _امشب شب عیده و ما یک مهمونی گرفتیم .. عطا خیلی سرد گفت _که چی؟ محسن میخواست چیزی نگه ولی پشیمون شد _گفتم شاید دلت بخواد بیای تو این مهمونی کسایی هستن که دیدنشون برات خالی از لطف نیست ! عطا که یکم از این دعوت بعد از دوماه بیست روز جا خورده بود یک باشه ای گفت. و محسن هم با خداحافظ تلفن روقطع کرد . عطا توی دفتر کار پیشانیش رو ماساژ میداد منطقش بهش میگفت بهتره نره این مهمونی ولی کل احساستش لبریز بود از شوق دیدن صحرا و اون بچه که فقط بیمارستان دیده بودش . *** صحرا گلهای مریم رو توی گلدون چید . _عطی جون من لباس های باراد رو تنش کنم .. عطی که تند تند دستمال رو میز میکشید با لبخند گنده گفت _آره عزیزم ... صحرا به طرف اتاق باراد رفت. از وقتی عمو محسن اسم اون باراد گذاشت برای صحرا هم  از خرگوش کوچولو به باراد تغییر اسم داده شد . یک سرهمی که شبیه زنبور بود از توی پاکت بیرون آورد این دو روز وقتی با عطی خرید میکردن برای باراد خریده بود . وقتی داشت روی تن سفید باراد لوسیون می ریخت ..یک حس خوشایند از وجود باراد بهش تزریق میشد .. با عشق لباس تنش کرد ..برس روی موهای نرم طلاییش کشید ..محکم تو بغلش فشارش داد _وییییی اخه چقدر تو دلبری .. عطی با چشای اشکی نگاهش میکرد _خیلی دوسش داری؟ صحرا با یک لبخند گنده میگه _آره ..حیف مامان نمیذاره میگه بچه مردم مسئولیت داره وگرنه شب ها هم میاوردم پیش خودم ! عطی لبخندی میزنه _دلت میخواد یک بچه این شکلی داشته باشی ؟ صحرا بلند زیر خنده میزنه .. _یعنی فکر کن از من چش مشکی و مو فرفری یک بچه این شکلی.. عطی هم باهاش خندید.. _ان شاالله یک شوهر این شکلی میکنی ..بچه این شکلی هم میاری ! صحرا چشمکی زد.. _اره اول باید بابای بچه رو بهمون بده ...چشم آبی و مو بور .. بلند میخندید ولی یک حسی ته دلش اونو انگار وصل میکرد به یک رویایی که در خواب و بیداری دیده بود ‌. عطی بچه رو بغل کرد _نمیخوای حاضر شی خوشگل خانم .. صحرا لب برمیچینه _فکر نکنم مامان بزاره بیام !..از وقتی مریض شدم همش تو خونه است ..اوه کلی غذاهای هفت و بیجار هم درست میکنه ..همش میگه من برات مادری نکردم. ..جالبه با بابا هم دیگه دعوا نمیکنه البته اصلا باهم حرف نمیزنن ! عطی دستی روی موهای فر صحرا کشید. _برو حاضر شو شاید گذاشت . صحرا به طرف در رفت.. _پس کاری داشتی صدام بزن ! وارد خونه شد ..مامانش با اخم منتظرش بود _چرا همش تو بالایی ؟ صحرا روی کاناپه دراز کشید هنوزم زیر شکمش میسوخت وقتی دو ماه پیش از مادرش پرسید گفته بود یک جراحی کوچیک کردی .. دستش رو جای بخیه ها گذاشت.. _شب عطی جون مهمون داره؟ مادرش اخمی کرد و لیوان اب پرتقال دستش داد... _داره که داره به من و تو چه؟ صحرا تا اومد لیوان بگیره گفت: _ ماهم بریم ! مامانش بیشتر اخم کرد _نه اصلا اصلا مهمونی برات خوب نیست ... صحرا با ناراحتی گفت.. _ولی من دلم میخواد برم ...دلم گرفته ...شما هم نمیذارید از خونه بیرون برم .. بعد با حرص بلند شد _تو به حرف من گوش نمیکنی وگرنه دلت گرفته میریم اراک پیش مامان جون و بابا جون ..دلت هم باز میشه . صحرا لیوان اب پرتقال رو روی میز گذاشت و دوباره رو کاناپه دراز کشید... . بعد چند ساعت صدای همهمه از بالا میآمد ...صدای کفش ها که در پاگرد پله ها می پیچید..و صدای خنده ها و دف زن ها .
🌷 سرو صدا ها که زیاد شد صحرا بغ کرده به مامانش نگاه کرد _حالا چی میشد میرفتیم ! مامانش با اخم نگاهش کرد زنگ واحدشون که زده شد مامانش در باز کرد صحرا با دیدن عمو محسن اش به طرف در رفت محسن با تعجب گفت _چرا نمیاین بالا؟ مامان صحرا اخم کرد _این سرو و صداها برای صحرا خوب نیست . صحرا مداخله کرد _نه من حالم خوبه دوست دارم بیام بالا .. مامانش یک چش غره بهش رفت عمو محسن گردنش کج کرد التماس وار گفت _گناه داره زن داداش...میگم کمتر سرو صدا کنن صحرا خوشحال طرف اتاق رفت مادر صحرا چشم ریز کرد _فقط یک ساعت .. *** عطا وارد ساختمون شد خونه سه طبقه ای که طبقه همکفش بیشتر شبیه انبار بود . صدای دف از طبقه بالا میومد ..یک خونه قدیمی که حتی اسانسور هم نداشت ‌ تو دلش غر زد _عطی دیوانه اون خونه بهشت ول کرده امده ور دل این مردک ریش پشمی تو این خرابه .. از پله ها بالا رفت مقابل خونه صحرا ایستاد ..یک حس مرموز تو وجودش جون گرفت تپش قلب پیدا کرد از اینکه تصور میکرد اینجا صحرا داره زندگی میکنه همون دختری که تمام خواب و ارامش ازش گرفته بود . به طرف بالا رفت . در خونه باز بود . مهمان زیاد داشت نگاه اجمالی به مهمان ها کرد مردهای شبیه خود محسن و خانم های که بیشترشون چادر سر داشتن و همه محجبه .. عطی با دیدن عطا با چشای گرد به طرفش رفت محسن زودتر برای بدرقه نزدیک شد. _سلام عطا خان خوش امدی . عطا با همون اخم به عطی خیره بود که یک بلوز و دامن ساده تنش بود روسریش جوری بسته بود که موهاش معلوم نبود . پوزخندی زد و سبد بزرگ گل ودستش داد ‌ عطی خوشحال دستش دور بازوی عطا حلقه کرد و به چندنفر که ایستاده بودن معرفی کرد عطا با همون ژست مغرورانه اش فقط به یک سلام بسنده کرد و روی مبل نشست . دوتا زن و یک مرد با لباس درویشی دف میزدن .. عطی با ساک حمل بچه نزدیکش شد . عطا نگاهش روی پسر کوچولوی خواب توی ساک افتاد ..برای یک لحظه حس کرد قلبش نزد . لبخند روی لبش نشست عطی با مهربونی گفت _میبینی چه بزرگ شده! عطا انگشتش روی دست مشت شده بچه کشید _صحرا میاد پیشش؟ عطی خندید _آره خیلی به اون باشه که هر لحظه اینجاست ولی مامانش یکم اذیت میکنه .. عطا پر اخم نگاهش کرد عطی لب گزید _هنوز چیزی یادش نیومده ...کل جلسات مشاوره ..روانشناسی رو هم میره ولی بی فایده است .. عطی ادامه داد _البته از ماه پیش که همش خواب و گیج و منفعل بود بهتره شده ولی بازم همش سردرد . عطا کلافه نوچی کرد _چرا دکترش عوض نکردین .. عطی با بدجنسی گفت _خیلی دوست ندارن اون چیزی یادش بیاد . عطا دندون رو هم سابوند . یک خانم به طرفشون امد _عطی جان نگفته بودی برادر داری! عطی از سر افتخار به برادرش نگاه کرد. _داداش من همه زندگی منه .. _وای سلام عطی جون باراد بیدار نشده ..وای نمیدونی با چه بدبختی مامان راضی کردم .. نگاه سه جفت چشم به صحرا بود که با شوق بچه رو از ساک حمل کنار عطا بغل کرد . و نگاه عطا به دختری که هر شب با تصویر صورت مهربون و معصوم اش به خواب میرفت ولی الان تو بیداری بهش خیره شده بود ...به اون چشم های درشت و کشیده سیاه ابروهای پهن و بینی عملیش و لبهای گوشتی که نامحسوس سرخشون کرده بود. مادر صحرا بُهت زده محسن نگاه کرد . عطی به عطا خیره شده بود و صدای دف یک سمفونی مرگبار برای همه شده بود ...وقتی صحرا نیم نگاهی به عطا کرد و دقیقا مبل بعد اون نشست . محسن زودتر به خودش امد _عه ...معرفی میکنم برادر زاده ام صحرا .. صحرا باراد محکم تو بغل گرفته بود و با لبخند چشم ازش برنمیداشت . _صحرا جان ..ایشون برادر عطی جان هستن . ولی صحرا هنوز نگاهش در گرو عروسک بغلش بود . _عطا جان امشب افتخار دادن .. با گفتن اسم عطا نگاه هراسان صحرا به عطا نشست . عطا بهش خیره شده بود و نفس هاس تند و کلافه میکشید . صحرا لبخندی محجوبانه زد و نگاه از عطا گرفت _خوش وقتم .. و عطا هنوز میخ نگاهش روی صحرا بود . مادر صحرا نزدیک امد _خیلی خوش امدین جناب زرنگار .. عطا به مادر صحرا که با چادر مشکی بیشتر دماغش معلوم بود نگاهی کرد حتی برای اعلام حضورش بلند هم نشد . صحرا بچه به بغل بلند شد _وای عطی جون کاری داری بیام .. عطی اینقدر هول بود که فقط لبخند میزد . مهمان تازه ای رسید و برای خوش امد گویی رفت . عطا کلافه نگاه چرخوند انگار دنبال صحرا بود که اون گوشه سالن دید که هنوز بچه بغلش ولی داشت بلند میخندید .. پیشانیش ماساژ داد . دلش میخواست همین الان این دخترک و بچه بغلش برمیداشت از همه این ادم ها فرار میکرد .
نگاهش به ساک حمل بچه افتاد که خالی کنارش بود . دوباره به صحرا خیره شد نزدیک به سه ماه ازش دور بود ولی به اندازه هزار سال دلتنگش بود ..یاد روزهای افتاد که همیشه پیشش بود. محسن لیوان شربت مقابل عطا گذاشت عطا با حرص نگاهش کرد _منو نشناخت ! محسن ناراحت سر تکون داد .. _ری اکشنی که با دیدنت داشت من شک کردم ولی نشناخت .. عطا لیوان شربت یک ضرب سر کشید بعد نفس گرفت _میدونی بدبختی جریان چیه ...من بدجور به عشقش مبتلام ... محسن از این اعتراف عطا خندش گرفت _تو که به عشق اعتقادی نداشتی ؟ عطا فقط نگاهش کرد و دوباره نگاهش به صحرا داد که مردی نزدیکش داشت باهاش حرف میزد عطا اخم کرد _اون کیه؟ محسن به عقب برگشت و با دستپاچگی گفت _وای نه .. به طرف اون دو رفت _سلام مهندس معین عزیز خوش امدی .. مرد نگاهی به محسن کرد و با ذوق دست داد _حال برادرزاده تون خوب شده چرا نمیاد دانشگاه .. صحرا گیج مرد مقابلش و نگاه میکرد محسن خندید _حالا میگم برات .. معین با اشتیاق به صحرا گفت _خوشحالم میبینمتون اصلا انتظار دیدن دوباره شمارو نداشتم ...اونم بعد اون جریان ها .. صدای گریه بچه که بلند شد . صحرا با یک عذر خواهی به طرف اشپزخونه رفت عطی داشت شیرینی هارو توی دیس میچید با کنجکاوی گفت _معین کیه ...؟جریان من باهاش چی بوده؟ عطی بُهت زده نگاهش به پشت سر صحرا افتاد _یک لیوان اب به من بده ! صحرا به عقب برگشت اینقدر نزدیک عطا بود که هینی کشید ..عطا بهش خیره شده بود . صحرا قلبش تند میزد یک حس عجیب داشت .ناخوداگاه بچه رو محکم تر بغل گرفت . عطی لیوان اب دست عطا داد . عطا نگاه از صحرا گرفت بیرون رفت صحرا نفسش محکم فوت کرد عطی لبخند نیم بندی زد _نظرت درباره داداشم چیه؟ صحرا گیج گفت _چقدر بو سیگار میداد ...ولی مکث کرد به بیرون نگاه کرد و دید عطا داره با مادرش حرف میزنه .. _مامان چقدر با داداشت گرم گرفته ..بدجور مشغول حرف زدنن