eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️چرا اقتصاد ما سروسامان نمیگیرد و مافیا و نفوذی‌های داخلی و تحریم‌ها و کارشکنی‌های خارجی مدام جلوی راه اقتصادِ کشور سنگ می‌اندازند تا وضع معیشت مردم هر روز سخت‌تر شود و اعتراض و خشم آنها شدت یابد؟ ⁉️چرا فضای مجازی ما به سمت سامان‌یافتگی و مدیریت صحیح حرکت نمیکند؟ ⁉️چرا دشمنان داخلی و خارجی شبانه روز در حال شبیخون فرهنگی زدن به فرهنگ اصیل ایرانی-اسلامی ما هستند؟ ⁉️چرا بزرگترین تاریخ بر علیه جمهوری اسلامی ایران در جریان است و دشمنان برای سقوط انقلاب ایران به هر دری میزنند؟ 🔺همه‌ی اینها یک جواب دارد... چون جمهوری اسلامی ایران بزرگترین تهدید برای سلطه‌ی استکبار جهانی بر دنیا و مهمترین عامل افول هژمونی غرب است! 🔹افرادی که هنوز نفهمیده‌اند انقلاب اسلامی چه بلایی بر سر معادلات جهان آورده و طبیعتا چون نمیدانند، نقش خود را هم نمیشناسند، لطفا هر چه سریعتر بفهمند انقلاب چیست و چه کرده! ✍میلاد خورسندی 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نفس های شما در این ماه تسبيح است. 🔅رسول الله صلی الله علیه و آله مراقب_باشیم و فرصت های ماه مهمانی خدا را قدر بدانیم . •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
فرازی از : يا عَظيمَ الْمَنِّ‌؛ يا قَديمَ الاِْحسانِ... اسم تو دواست، راه و رسمت درمان من طالب نعمتِ توأم، یا منّان اشک آمد و اسم اعظمت را دیدم... در نام حسین، یا قدیم الاحسان ✍ محسن_ناصحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی (رحمة الله:) 🔹در ماه مبارک رمضان، مقدارِ درس و بحث را كمتر كن و به عبادت برس.دعای افتتاح و ابوحمزه،نماز شب و دعای سحر را فراموش مكن ؛ 🔹دم افطار بنشين و امام حسين (علیه السلام) و اطفال معصوم ایشان را یاد کن و گریه نما؛سعی کن برای حضرت مهدی(عجل الله تعالی)یک ختم قرآن انجام دهی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_بیست_نهم ولی الان پر از نیاز بودم ...پر از حاجت ...هشت ساله که در این مراسم شرکت نکردم ...ول
🌷 کاغذ رو از بین انگشتاش بیرون کشیدم.. به شماره نگاه کردم... به شماره ای که شاید زندگی مو زیر رو رو کنه... نفسی تازه کردم. دود اسپند داخل ریه هام شد...پرچم سیاه تکون می خورد ...بهادر با سینی چای که دستش بود دم در ایستاده بود ...تا منو دید اخم کرد و صورتش رو از من برگردوند. من به این تحقیر ها عادت کرده بودم ...ولی ته دلم گرم بود . من الان شماره ی آرمان رو داشتم ...پس روزی می رسه که نگاه ندامت بارشون رو ببینم ...و اون روز خیلی دیر نخواهد بود. _سلام خاله جان برگشتم خاله طلعت با یک سینی که دستش بود نزدیک شد. سلامی کردم و سینی رو که نسبتا بزرگ هم بود از دستش گرفتم: _بدین میارم براتون... یک خیر ببینی زیر لب گفت. در آهنی کوچک رو باز کرد ...صدای همهمه می آمد... گرمای لذت بخشی به صورت یخ زده ام خورد. مامان و زن دایی و حاج خانوم دور هم برنج پاک میکردن.. سلام بلندی کردم... برای اولین بار حاج خانم با دیدنم گل از گلش شکفت _سلام مادر خسته نباشی ...بیا کنار بخاری بشین گرم بشی... و کنار خودش نزدیک بخاری جا برام باز کرد... یک حس خجالت عجیبی داشتم ...شاید وقتش بود که من هم ببخشمش. لبخندی زدم و کنارش نشستم. دستهای سرخ و یخ زده ام رو بالای بخاری گرفتم... چشمای مامان برق می زد... _خوب کی ان‌شالا عروسی شماست ؟ از سئوال زن دایی پروانه جا خوردم... مات و مبهوت به حاج خانوم نگاه می کردم که دستش در پس و پیش رفتن دونه های برنج توی سینی بود. _امیر حسین داره دنبال خونه می گرده ، پدر شوهرم اصرار داره مجلس رو خونه ی اونها بگیریم. خونه شون خیلی بزرگه بازم هرچه خودشون دوتا دوست داشته باشن... سمانه چشمکی حواله ی من کرد: پس تا چند وقت دیگه سور و سات عروسی برپاست. نفسم به شماره افتاد، از آینده ای صحبت می کردن که من هیچ امیدی بهش نداشتم. مامان برنج های توی سینی و روی پاش رو توی یک سطل بزرگ خالی کرد. _وسایل و جهیزیه ی ماهی هم آماده است ...فقط یک مقدار خورد و ریزه مونده که همون موقع میگیریم.. . چه شور و نشاطی تو حرفاش بود. حاج خانم دستی به روسریش کشید _نمی خواد طلا خانم خودتون رو اذیت کنید... دستم رو جمع کردم ، سرم باد کرد من به فکر پیدا کردن آرمانم تا این غائله ی هشت ساله رو بخوابونم. آبرو مو پس بگیرم ...ولی... صدای یاالله گفتن مردها آمد. عموجواد و دایی طاهر همراه با بهادر و امیر حسین وارد شدن... نگاهم کشیده شد به امیر حسین با لبخند داشت به حرفای دایی طاهر و عمو جواد گوش میداد و گاهی هم چیزی می گفت ...ریش بور و طلایش بلندتر شده بود و چشماش که نه سبز بود نه آبی ...فقط رنگ آرامش بود... این مرد سهم من نبود ...سهم ماهی ای که خیلی وقته زندگی کردن یادش رفته نبود .. ماهی ای که در دلش غیر از کینه ، درد ...انتقام و تحقیر چیزی نبود.سمانه یواش با پاش به پام زد گیج نگاهش کردم... در گوشم گفت _خوردیش... چشم غره ای بهش رفتم... با کمک مردها دیگ بزرگ شله زرد نذری روی اجاق توی حیاط گذاشته شد. بخاری که از دیگ بلند می شد زیادی توی سیاهی شب زیبا بود... خاله همه رو صدا زد برای هم زدن و حاجت گرفتن... قسمت سخت قضیه اینجا بود... هر کسی کفگیر بزرگ رو که دسته ی چوبی و سنگینی داشت می چرخوند ، چشماش هاله ای از اشک میشود و لباش حرفایی که تو دلش تلنبار شده بود رو زمزمه میکرد. از همه عقب تر ایستادم ...بخاطر سنگینی کفگیر بهادر کمک می کرد برای هم زدن بقیه. لاله زن بهادر کفگیر رو به دست سمانه داد و به طرف من برگشت _ماهی بیا... نزدیکش رفتم ...نگاهی به بقیه کردم ...مامان با خاله طلعت پچ پچ صحبت میکردن ...حاج خانم داشت حدیث کسا می خوند ...دایی طاهر هم با موبایلش صحبت می کرد... نگاهم تو چشمای امیر حسین قفل شد... سمانه کفگیر رو به طرفم گرفت _بگیر ماهی... کفگیر زیادی سنگین بود ...بهادر کنار ایستاد و اخم کرد. حتی نمی تونستم اونو تکون بدم ...نگاهم به شله زرد هایی بود که قل قل میکرد... لاله با تشر گفت _بهادر کمکش کن هم بزنه ...الانه که ته بگیره.. بهادر با صد من اخم کنارم ایستاد ...جالبه که این پسر خاله نچسب من هنوز از من کینه داره... دستش به انتهای کفگیر نرسیده دستهای امیر حسین روی دستم نشست ...و صداش رو از پشت سرم شنیدم... _برو کنار... خودم کمکش میکنم... اینقدر توی صداش خشم نهفته بود که نفس های کلافه و عصبی شو می شنیدم... دستش یک دور کامل توی قابلمه چرخید...
🌷 صدای سلام گفتنی سرهای همه رو به در وردی چرخوند. بهنام بود که وارد حیاط شد و نگاهش قفل شد روی دستهای من و امیر حسین روی کفگیر چوبی ...یک حس بدی تمام وجودم رو فرا گرفت دستمو عقب کشیدم که دست دیگه امیر حسین هم روی چوب کفگیر نشست ...اینطوری رسما از پشت تو بغلش قرار گرفتم. حالم بد بود ...بوی عطر گلاب و هل و زعفران توی سرم بود و سرم مثل نبض می زد از درد ...از درد نگاه های بهنام. کفگیر چوبی رو رها کردم بدون اینکه حاجتی رو حتی به زبون بیارم ...تمام حاجت من در اون لحظه فقط رهایی بود... رهایی از این حس مزخرفی که داشتم... تا خواستم کنار بکشم امیر حسین دستشو روی کمرم گذاشت و چوبه کفگیر به طرف بهادر گرفت... _بهادر بگیر... وبدون اینکه دستشو برداره به طرف من چرخید _ماهی جان اگه سرده بریم داخل خونه.؟؟ فقط نگاهش کردم ...یک نگاه طولانی ...الان وقت دوئل بین پسر عمو ها نبود ...وقت قربانی کردن دل بیچاره من نبود... با بغض لب گزیدم ...نگاهی به دور و بر کردم ...هر کسی سرگرم کار خودش بود فقط نگاه بهنام بود که به بخار دیگ میخ شده بود. امیر حسین آخرین تیر خودش رو هم زد... دستشو دور شونه ی من حلقه کرد و سرشو توی گوش من فرو کرد _بریم تو... مسخ شده به طرف پله ها رفتم. .. در رو باز کرد... لاله با یک سینی چای وسط حال بود _ا...اومدین ...چایی آوردم!... امیر حسین لبخندی زد _مرسی زن داداش... به زن بهادر می گفت زن داداش ...یعنی بهادر و بهنام مثل برادرش بودن ...یعنی بهنام باید به من هم بگه زن داداش!... خودمو از حصار دستای امیر حسین بیرون کشیدم و روی صندلی کنار بخاری نشستم... امیر حسین به دیوار تکیه زده نگاهم می کرد _بعد تعطیلات هماهنگ کردم بریم چند تا خونه ببینیم ...یه کم از خرید وسایل و حلقه مونده... نگاهم به اون چشمای روشنش خیره شد.. لبخندی زد: _باید نزدیک بیمارستان باشه ...من به غذای بیمارستان حساسم ...حداقل نهار و شام بیام خونه داشت از چی صحبت میکرد ...خونه ی من و اون... کنار ابرو شو خاروند. _خانم دوستم مزون لباس عروس داره...اگه دوست داشته باشی بریم چند تا لباس پرو کن... هنوز نگاهش می کردم ...من این امیر حسین رو که زیادی باهام خودمانی برخورد میکرد نمی شناختم. از کنار دیوار بلند شد و نزدیک من آمد... _باید دیدنی باشی تو لباس عروس.... ته دلم داغ شد ...می خواد منو توی لباس عروس ببینه. با چشم و ابرو اشاره ای به موهام کرد _مریم سادات می گفت آرایشگاه ها می تونن موهاتو درست کنن ... اصطلاحا چی بهشون میگین که مو میزارن توی موهای کوتاه تون... و بعد لبخند پر رنگی زد. چرا این دل لعنتی من داشت گرم می شد از حرف هاش. صدای در آمد ...و بعد قامت بهنام توی چهار چوب در. امیر حسین به عقب برگشت. بهنام با دیدن من و امیر حسین اخم کرد خواست بره که بی اختیار گفتم: _من آرمان رو پیدا کردم..... _ بالاخره آرمان رو پیدا کردم... لب گزیدم ...وای خدایا ...شاید نباید می گفتم ...وقتی قیافه وا رفته ی بهنام دیدم که دستش نرسیده به دستگیره در خشک شده بود. با چشمهای ریز شده نگاهم می کرد: _این همون پسره ای نبود که... نذاشتم ادامه بده و پریدم وسط حرفش: _بله همون پسریه که هشت سال پیش برام اون پاپوش رو دوخت... یک لحظه نگاهش به چشمام بود... بعد پوزخند پررنگی زد: _خوب که چی... پیداش کردی که چی بشه ...می خوای تجدید خاطرات کنی ؟ _این گنداب رو هرچه هم بزنی بوی تعفنش بیشتر می شه!.. هنوز هم باور نمی کنه ...این لعنتی چرا باور نمی کنه من هیچ گناهی نداشتم. بغض کردم. _اگه بیاد شهادت بده که من بیگناهم چی ...؟ پوزخند به یک خنده زهر دار تبدیل شد: _بی خیال دختر خاله ...گند اولت لا پوشونی بشه ..بقیه گند کاری هات چی!... نه واقعا این بشر شمشیرش رو از رو بسته بود. تمام قد جلوش ایستادم با تمام عصبانیتم تو چشماش زل زدم: _هرچی باشم و هرچه هستم تو و امثال تو منو به این روز انداختین ...از کج فهمی های شما.. من این شدم ...من بی گناهم ...بفهم. دستشو تو هوا تکون داد و با فریاد گفت: _دیگه برام مهم نیست هر غلطی تو گذشته کردی و یا در آینده خواهی کرد . با صدای آرومی گفتم: _ولی برام من مهمه که تو در مورد من چی فکر میکنی ؟ شوکه شدنش رو دیدم ... برای چند لحظه دهنش رو باز و بسته کرد که چیزی بگه ولی لب به دندون گرفت ... نگاهشو به پشت سر من دوخت ...درست پشت سر من...
🌷 برگشتم و با امیر حسینی رو به رو شدم که همانطور تکیه به دیوار زده بود و دست به سینه ایستاده بود... نزدیکش رفتم... آب دهنم رو قورت دادم ...ضربه سنگینی بهش زده بودم ...اونم درست در لحظه ای که حتی فکرش رو هم نمی کرد ...شاید تاوان این حال بد من براش زیادی گرون تموم شده بود که اینطور نگاهش یخزده بود. یک بار اون منو بازی داده بود و در واقع امشب تلافی شد و بازی خورد. در باز شد و مامان داخل آمد... تا به خودم آمدم دیدم بهنام رفته... مامان با نیش باز شده تا ما رو دید گفت: _ماهی مامان جان با آقا امیر برید خونه ...یادم رفته خلال بادوم های نذری رو بیارم... صدای امیر حسین رو شنیدم که تکیه از دیوار گرفت و گفت: _من تو ماشین منتظرم... و بیرون رفت با رفتنش مامان یک چش غره به من آمد: _باز چکار کردی این پسره رو ...این که تو حیاط داشت بلاگردونت می شد ...ای ذلیل نشی ماهی... از تعجب چشم درشت کردم... _یعنی مامان جان چشمهاتون رادار داره ها... سری تکون داد _وقتی تو هم مادر شدی چشمهای تو هم رادار می شن واسه بچه ت... دستشو به بیرون اشاره کرد _برو ...منتظره. پالتوم رو برداشتم هنوز از در بیرون نرفته بودم که مامان گفت: _پلاستیک بادوم توی کابینت بالایی هستش هاهمه ی اون دو کیلو بادوم رو بیاری. ولی من نگاهم میخ امیر حسین و بهنامی بود که ته حیاط مقابل هم ایستاده بودن... دست بهنام با ضرب به کتف امیر حسین خورد که امیر حسین یک وری به عقب رفت. نگاهش از اون پایین به من افتاد که روی تراس ایستاده بودم و نگاهشون می کردم. سر پایین انداخت و از در بیرون زد. سریع به طرف در پا تند کردم... هنوز بقیه دور دیگ جمع شده بودن و شله زرد دیگ رو هم میزدن ...نگاهم به بخار ساطع شده از دود بود که توی هوا پخش می شد... خدایا خدایا حاجت منم روا کن ...منم حاجت دارم... نزدیک در که رسیدم بهنام رو دیدم که دستاش توی جیبش بود و با نوک کفشاش به زمین می کوبید ،با این عادتش آشنایی داشتم وقتی کلافه می شد این کار رو می کرد... تا منو دید صاف ایستاد: _کی می خوای این پسره رو ببینی ؟ ته دلم گرم شد _فردا بهش زنگ میزنم... سری تکون داد: _روزی که خواستی دیدنش بری بهتره تنها نباشی ....زنگ بزن میام. لبخندم به تمام این هشت سال حقارت خط کشید. ...من دارم آبرو مو پس می گیرم ...بهنام باورکرد بیگناهیم رو... با همون لبخند سوار ماشین امیر حسین شدم ...هنوز این آدم مرموز زندگی من سکوت داشت. دنده رو جا زد و ماشین دور گرفت. خیابونا رو یکی پس از دیگری طی می کرد. خیابان هایی با پرچم ها و بیرق های سیاه و سبز... پشت چراغ قرمز ایستادیم. صدای مداحی ایستگاه صلواتی بلند بود جوون هایی که سینی به دست چای میدانند... ماشین توی کوچه پیچید... نزدیک در خونه نگه داشت ...سکوتی که داشت زیادی بد بود ...کاش حرفی میزد ...دادی می کشید ...ولی ساکت نبود. کلید در خونه رو انداختم ...خونه تاریک و سردبود. ...درست مثل وجود من ...در کابینت رو باز کردم و بادوم های سفارشی مامان برداشتم... وقتی داشتم در رو می بستم متوجه نگاه خیره و متفکر امیر حسین شدم ...نگاهی که نشون از ذهن مشوشش میداد. نشستم ...دوباره استارت زد و راه افتاد... باز هم سکوت .. کاش حرفی بزنه ...تهدید کنه ...بگه تو زن منی ...بگه تموم کنم ...بگه نمی خوام این پسره رو ببینی ...ولی... ولی... اینقدر فکر کرده بودم که سرم تیر می کشید ...ماشین ایستاد درست روبه روی در بزرگ خونه ی خاله... و هنوز قفل لب های امیر حسین باز نشده بود. در ماشین رو باز کرد و بیرون آمد ...کنارش ایستادم ...شونه به شونه ...ولی انگاری براش مهم نبود ...انگاری این ماهی از اولش هم براش مهم نبود ...پس چه دلیلی داشت که می خواست منو توی لباس عروس ببینه. نزدیک دیگ شدم ...حاج خانم با دیدن مون لبخند زد: _چه خوب .به موقع اومدین می خوایم در دیگ رو ببندیم ...برای آخرین بار حاجت هاتون رو از خدا و صاحب این دیگ بخواین . سمانه چشمکی زد: _ماهی که دیگه حاجتی نداره ...ماهستیم که باید حاجت روا باشیم حاج خانم... صدای خنده حاج خانم و سمانه گفتن زن دایی پیچید دسته بزرگ و چوبی کفگیر رو گرفتم ...چرا دوست داشتم اینقدر سنگین باشه تا باز امیر حسین به کمکم بیاد ...چرا دل نفهم من چیزی می خواست که تا چند لحظه پیش داشتنش رو قدر ندونست. سمانه کنارم ایستاد و دستشو به انتهای دسته چوبی گرفت وقتی یک دور کفگیر توی قابلمه چرخید ...قلب من هم چرخید .. زیر و رو شد..