eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 صدای سلام گفتنی سرهای همه رو به در وردی چرخوند. بهنام بود که وارد حیاط شد و نگاهش قفل شد روی دستهای من و امیر حسین روی کفگیر چوبی ...یک حس بدی تمام وجودم رو فرا گرفت دستمو عقب کشیدم که دست دیگه امیر حسین هم روی چوب کفگیر نشست ...اینطوری رسما از پشت تو بغلش قرار گرفتم. حالم بد بود ...بوی عطر گلاب و هل و زعفران توی سرم بود و سرم مثل نبض می زد از درد ...از درد نگاه های بهنام. کفگیر چوبی رو رها کردم بدون اینکه حاجتی رو حتی به زبون بیارم ...تمام حاجت من در اون لحظه فقط رهایی بود... رهایی از این حس مزخرفی که داشتم... تا خواستم کنار بکشم امیر حسین دستشو روی کمرم گذاشت و چوبه کفگیر به طرف بهادر گرفت... _بهادر بگیر... وبدون اینکه دستشو برداره به طرف من چرخید _ماهی جان اگه سرده بریم داخل خونه.؟؟ فقط نگاهش کردم ...یک نگاه طولانی ...الان وقت دوئل بین پسر عمو ها نبود ...وقت قربانی کردن دل بیچاره من نبود... با بغض لب گزیدم ...نگاهی به دور و بر کردم ...هر کسی سرگرم کار خودش بود فقط نگاه بهنام بود که به بخار دیگ میخ شده بود. امیر حسین آخرین تیر خودش رو هم زد... دستشو دور شونه ی من حلقه کرد و سرشو توی گوش من فرو کرد _بریم تو... مسخ شده به طرف پله ها رفتم. .. در رو باز کرد... لاله با یک سینی چای وسط حال بود _ا...اومدین ...چایی آوردم!... امیر حسین لبخندی زد _مرسی زن داداش... به زن بهادر می گفت زن داداش ...یعنی بهادر و بهنام مثل برادرش بودن ...یعنی بهنام باید به من هم بگه زن داداش!... خودمو از حصار دستای امیر حسین بیرون کشیدم و روی صندلی کنار بخاری نشستم... امیر حسین به دیوار تکیه زده نگاهم می کرد _بعد تعطیلات هماهنگ کردم بریم چند تا خونه ببینیم ...یه کم از خرید وسایل و حلقه مونده... نگاهم به اون چشمای روشنش خیره شد.. لبخندی زد: _باید نزدیک بیمارستان باشه ...من به غذای بیمارستان حساسم ...حداقل نهار و شام بیام خونه داشت از چی صحبت میکرد ...خونه ی من و اون... کنار ابرو شو خاروند. _خانم دوستم مزون لباس عروس داره...اگه دوست داشته باشی بریم چند تا لباس پرو کن... هنوز نگاهش می کردم ...من این امیر حسین رو که زیادی باهام خودمانی برخورد میکرد نمی شناختم. از کنار دیوار بلند شد و نزدیک من آمد... _باید دیدنی باشی تو لباس عروس.... ته دلم داغ شد ...می خواد منو توی لباس عروس ببینه. با چشم و ابرو اشاره ای به موهام کرد _مریم سادات می گفت آرایشگاه ها می تونن موهاتو درست کنن ... اصطلاحا چی بهشون میگین که مو میزارن توی موهای کوتاه تون... و بعد لبخند پر رنگی زد. چرا این دل لعنتی من داشت گرم می شد از حرف هاش. صدای در آمد ...و بعد قامت بهنام توی چهار چوب در. امیر حسین به عقب برگشت. بهنام با دیدن من و امیر حسین اخم کرد خواست بره که بی اختیار گفتم: _من آرمان رو پیدا کردم..... _ بالاخره آرمان رو پیدا کردم... لب گزیدم ...وای خدایا ...شاید نباید می گفتم ...وقتی قیافه وا رفته ی بهنام دیدم که دستش نرسیده به دستگیره در خشک شده بود. با چشمهای ریز شده نگاهم می کرد: _این همون پسره ای نبود که... نذاشتم ادامه بده و پریدم وسط حرفش: _بله همون پسریه که هشت سال پیش برام اون پاپوش رو دوخت... یک لحظه نگاهش به چشمام بود... بعد پوزخند پررنگی زد: _خوب که چی... پیداش کردی که چی بشه ...می خوای تجدید خاطرات کنی ؟ _این گنداب رو هرچه هم بزنی بوی تعفنش بیشتر می شه!.. هنوز هم باور نمی کنه ...این لعنتی چرا باور نمی کنه من هیچ گناهی نداشتم. بغض کردم. _اگه بیاد شهادت بده که من بیگناهم چی ...؟ پوزخند به یک خنده زهر دار تبدیل شد: _بی خیال دختر خاله ...گند اولت لا پوشونی بشه ..بقیه گند کاری هات چی!... نه واقعا این بشر شمشیرش رو از رو بسته بود. تمام قد جلوش ایستادم با تمام عصبانیتم تو چشماش زل زدم: _هرچی باشم و هرچه هستم تو و امثال تو منو به این روز انداختین ...از کج فهمی های شما.. من این شدم ...من بی گناهم ...بفهم. دستشو تو هوا تکون داد و با فریاد گفت: _دیگه برام مهم نیست هر غلطی تو گذشته کردی و یا در آینده خواهی کرد . با صدای آرومی گفتم: _ولی برام من مهمه که تو در مورد من چی فکر میکنی ؟ شوکه شدنش رو دیدم ... برای چند لحظه دهنش رو باز و بسته کرد که چیزی بگه ولی لب به دندون گرفت ... نگاهشو به پشت سر من دوخت ...درست پشت سر من...