صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_سی_دوم برگشتم و با امیر حسینی رو به رو شدم که همانطور تکیه به دیوار زده بود و دست به سینه
🌷#قسمت_سی_سوم
سمانه چشم بسته بود و حاجت می طلبید...
و نگاهم به امیر حسین بود که نگاهش با من نبود....
من چه حاجتی داشتم ؟
نگاهم به رنگ زرد خوشرنگ شله زرد بود...
من چه حاجتی داشتم ؟
خدایا من دیگه آبرو مو نمی خوام ....من دیگه هیچ شکایتی از اون همه حقارت ندارم...
نگاهم به امیر حسین افتاد که زل زده بود به من .. یک نگاه سرد ...یک نگاه خالی...
اشکم فرو چکید...
خدایا....
خدایا من فقط این مرد رو می خوام...
.
.
.
.
دینگ ...افتاد ....دو ریالي کج شده ی ذهنم افتاد ...من امیر حسین رو می خواستم ..با تمام وجودم می خواستم ...این مرد مرموز که یهوئی وارد زندگیم شد رو می خواستم ...نگاه های آرامش بخشش رو می خواستم ...می خواستم براش لباس عروس بپوشم ...می خواستم وقتی از بیمارستان بیاد براش نهار گرم آماده کنم.موهای کوتاهم رو واسه این مرد بلند کنم ....بعد هشت سال حاجتی ندارم بجز داشتن این مرد.
🌷#قسمت_سی_چهارم
بوق های متوالی می خورد ولی هنوز کسی پاسخگو نبود.
مامان سرشو داخل اتاق کرد
_ماهی ...بیا لیلی خانم زنگ زده از کیش جنس آورده بریم یک سر ببینیم...
نفس تازه کردم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
مامان چادر سرش کرد و کلید رو برداشت:
_خدا کنه روتختی هم آورده باشه...
با مامان همراه شدم ...
لیلی خانم همسایه دیوار به دیوارمون بود ...شوهرش کیشوند بود و هرازگاهی که جنس میآورد قالب در و همسایه و فک و فامیلش می کرد...
خونش همیشه مثل بازار شام بود از در دیوارش لباس اویزون بود تا کفگیر و ملاقه و قابلمه هم چیده بود.
_سلام طلا خانوم ...بیا که چشمم تو بازار فقط دنبال وسایل واسه ماهی جان بود...
تو دلم آره تو راست میگی نثارش کردم ...دروغگویِ دغل باز ...
مامان با ذوق همراهش شد و کارتون هارو باز میکرد.
و من برق چشم هاشو دیدم ...خبر نداشت دخترش چه گندی زده...
هنوز هم یاد نگاه های یخ زده ی امیر حسین دلمو به درد می آورد.
لیلی خانم اجناسی متفاوتی از شلوار لی گرفته تا پاسماوری رو بسرعت به مامان نشون میداد.
گوشیم تو جیبم لرزید ...با دیدن شماره آرمان مات شدم ...با یک ببخشید به طرف حیاط رفتم
...
با تردیدوصل کردم
_سلام ...شما چند بار با این شماره زنگ زده بودید بدون هیچ حرفی گفتم:
_شراره ام...
سکوت شد ..وبعد صدایی که ته مایه ای ازخنده داشت و شنیدم
_به... سلام شراره خانم ...پارسال دوست امسال آشنا...
_دیگه ...دیگه...
این تکه کلام شراره بود
سعی کردم مثل خود شراره باشم البته شراره ی هشت سال پیش _خوبی ....چکار ا میکنی ...تو این چند سال که مزدوج نشدی...
صدای خنده اش شنیدم
_نه بابا کی زن به ما میده ...عشق و صفا و بخور و بخواب..
پوزخندی تو دلم زدم خونه خراب کن یادش رفت .ادامه داد
_ ...تو چی چرا نرفتی اونور پیش مامی ت؟پسرک عیاش میدانم دنبال چیه؟
_پیش ددی بیشتر خوش میگذره ...هم آزادی هم اسباب خوشگذروني...
صداش حریص تر شد
_ا...اینجوریاس ...دوست دارم ببینمت!
پوزخندی زدم
_ منم دوست دارم قیافه خیکی که با بخور و بخواب ساختی رو ببینم!...
قهقه خنده اش تو گوشی پیچید.
نمی دونم موفق شدم ترغیبش کنم واسه یک قرار...
_نه خوشگل خانم ...هنوزم همون آرمان خوش تیپ و خوش قوار هستم...
ته دلم حس تهوع داشتم.
_فردا کافی شاپ گلها....
با صدای ته خنده گفت
_آدرسش رو برام بفرست که بدجور مشتاق دیدارت شدم...
خداحافظی سرسری کردم و آدرس رو واسه ش فرستادم.
با خط دیگه م شماره سیو شده ش رو تو تلگرام چک کردم ...خودش بود ...هنوز هم همینطور رذل بود.
مامان داخل حیاط آمد _ماهی زشته بیا دیگه..
به دنبال مامان داخل رفتم...
مامان با زور چند تکیه وسایل نشونم داد
_خوشت آمد ...راستی این رو تختی رو نگاه کن ببین چطوره ؟ دستی به روتختی مخمل قرمز رنگ کشیدم..
لیلی خانم مثل قاشق نشسته پرید وسط
_ماهی جان جنسش اعلاست) ...مامان سفارش رنگ نیلی داده بودن من دیدم قرمزش هات تره اینو خریدم...
وبعد چشمک چندش ناکی زد
_انشالله با آقای دکتر روش خواب های خوب خوب ببینید...
مامان ریسه رفت از خنده
و من زل زده بودم به روتختی. ...می تونستم یک زندگی خوب کنار آقای دکتر داشته باشم
...ولی چرا دارم با دل خودم لج میکنم...
با یک خروار وسایل به خونه برگشتیم ...مامان با حض وافری دونه دونه وسایل رو تو اتاقکی که تا چند سال پیش درش بسته بود برد ...وسایلی که هشت سال پیش هم قرار بود منو خوشبخت کنه ...یک زندگی با بهنام ...ولی حالا بعد هشت سال...
برای بهنام پیام دادم
"باهاش قرار گذاشتم ساعت ده کافی شاپ گلها...
گوشی رو روی پاتختی انداختم...
مامان با لیست خریدش از اتاقک بیرون آمد
_ماهی .. میگم پلوپزت قدیمی شده.. .می خوای یکدونه از این جدیداش که چند کاره هم هستن بخریم..
اشک توی چشم نیش زد سعی کردم صدام نلرزه
_نه همون خوبه ....مامان بدون توجه به حرف من گفت:
_اصلا نمی خواد عوضش کنم ...همین باشه ...یکی دیگر هم می خرم...
صدای پیام گوشیم شنیدم .. بهنام بود که نوشته بود
"باشه ...منم میام...
دستی به شالم کشیدم ...یک ربع زودتر آمده بودم ...دستامو دور فنجون داغ قهوه حلقه کردم...
صدای آویز در رو شنیدم و بعد قامت بهنام رو دیدم که وارد شد.
اونم زود اومده بود ...دوتا میز اونورتر مقابل من نشست...
یاد روزی افتادم که چند ساعت تو کافی شاپ منتظرش بودم و نیامد ...چه روز مزخرفی بود.
وقتی کل راه پیاده زیر بارون امدم...این مرد هیچ وقت منو باور نکرد، در بدترین روز های زندگیم محتاج باور همین مرد بودم ولی...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷#قسمت_سی_پنجم
سرش پایین بود ولی نگاه من مستقیم به اون بود روزی مرد رویاهام بود ...چقدر خط شکستگی ابرو شو دوست داشتم ...چقدر برای داشتنش حس غرور میکردم...
سرشو بلند کرد ...و نگاهش به نگاه زل زده من افتاد...
ولی حالا چرا هیچ حسی بهش ندارم...
سرمو پایین انداختم و به گوشیم زل زدم...
روی آید تلگرام ضربه زدم عکسش تمام صفحه رو پر کرد ...دقیق تر دیدمش ...این همون بهنام هست که می خوام منو باور کنه ...اصلا باور کردن بیگناه بودن من برای این مرد چه ارزشی برای من میتونه داشته باشه داره.
صفحه رو ورق زدم یک عکس دیگه ازش بود...
لب گزیدم...
صفحه رو دوباره زدم و با دیدن عکس سه نفره بهنام و بهادر و امیر حسین نفسم رفت..
نفسم با دیدن خنده های عکس امیر حسین رفت...
تصویر روی صورت امیر حسین باز کردم...
لباس آبی کاربونی پوشیده بود که آستیناشو تا آرنج تا زده بود...
صدای آویز در بلند شد ...منم از هپورت بیرون آمدم و به در زل زدم...
ولی یک دختر بود که سر میز دونفره ی دوستاش نشست...
بهنام اشاره به ساعتش کرد...
پونزده دقیقه از ده گذشته بود...
همون موقع پیامی برای گوشیم آمد.
"سلام عزیزم ...من یکم گیر افتادم ...قرار باشه واسه بعد ...می بوسمت عشقم" یخ کردم ...فکر اینکه نیاد رو هم نمی کردم...
از جام بلند شدم و سر میز بهنام نشستم.
بهنام با چشمهای گرد شده که دور و برش رو می پایید گفت:
_پاشو .. الانه که برسه ..
خیلی خونسرد گفتم
_نمی یاد .
وبعد گوشی رو مقابلش گرفتم از خوندن متن گوشی اخم کرد پوزخندی زد
_می بوسمت عشقم !....چطور با یک بار حرف زدن اینطور شیداش کردی ...کلا تو خوب بلدی مردای ابله رو خام خودت کنی ...فقط بلدی خودتو بیگناه نشون بدی...
چشم درشت کردم:
_چی داری میگی؟.اون حتی نمی دونه من کی هستم ...فکر میکنه دوستش شراره ام...
بهنام دندون رو هم سابوند
_منو خر گیر آوردی ...ننه من غریبم بازی در میاری که منو بکشونی و بعد با یک پیام بگی طرف نیومد .. ببین منم بیگناهم...
وارفته بهش نگاه می کردم انگشت اشاره شو به طرفم گرفت:
_کثافت ترین و لجن ترین دختری که تو عمرم دیدم تویی ...یک دختر هرزه که خوب بلده نمایش راه بندازه...
بعد سرشو جلو آورد:
_اگه بیگناه بودی پسر عموی من خام خودت نمی کردی ...بعد برای من ادا و عشوه در بیاری
... واسه یک پدرسوخته دیگه هم پیام فدایت شوم بدی و اونم از راه دور ببوستت.. .
تو ذاتت خرابه ...وگرنه اینقدر غیرت داشتی که سر زندگی و شوهرت وایمیستادی و فیلت یاد هندوستون نمی کرد و روی مسائل هشت سال پیش دوباره دست نمی ذاشتی.
اشکم ناخودآگاه چکید ..
با صدای تحلیل شده ای گفتم
_حق با توئه ، من از همه چیزهایی که می تونه خوشبختم کنه گذشتم تا به امثال توی نامرد بیگناهیم رو ثابت کنم...
کیفم رو چنگ زدم و از در کافی شاپ بیرون زدم.
گریه امونم نمی داد ...کل جماعت به من نگاه میکردن...
هق هق ام زیادی بلند و جگر سوز بود.
اینقدر دویده بودم که یکدفعه متوجه شدم توی ایستگاه اتوبوس نشستم..
سرمو تکیه به نرده کناری ایستگاه داده بودم هنوز اشکام پی در پی و بی اراده می ریخت...
بطری آبی به طرفم گرفته شد.
سرمو بلند کردم دختر بچه ای با روپوش مدرسه مقابلم بود.
_تو هم دیکته ت رو کم شدی ؟
برای یک لحظه مکان و زمان رو فراموش کردم
_چی ؟
دختر نزدیکتر نشست
_منم هفته پیش تو دیکته م چهار تا غلط داشتم.
...مامانم منو دعوا کرد تا دو روز گریه میکردم.
بعد بطری آب رو تکون داد:
_بگیر دهنی نیست ...مامانم میگه وقتی سکسه میکنی باید آب بخوری تا خوب بشی...منم از گریه به سکسه افتاده بودم.
بطری آب رو ازش گرفتم.
دخترک ادامه داد
_مامانم میگه گریه کردن فایده نداره ...فقط خودت می تونی اوضاع رو درست کنی! ..
بعد نگام کرد
_من که نفهمیدم یعنی چی ؟...ولی درس خوندم دیکته این هفته رو خوب دادم !
بعد با لبخند نگاهم کرد
_مامانم گفت آفرین حالا فهمیدی که فقط خودت میتونی همه چیز رو درست کنی ...؟ اتوبوس آمد.
دخترک بلند شد:
_دیگه گریه نکن ...تو هم مثل من خودت می تونی اوضاع رو درست کنی.
و رفت.
کاش همه ی اوضاع و احوال بد آدم ها بخاطر دیکته هاشون بود.
در بطری آب رو باز کردم.
وقتی با خوردن آب سکسه ناشی از گریه م بند آمد به بطری آب زل زدم.
چطوری اوضاع رو درست کنم....
شماره امیر حسین رو گرفتم ...رد تماس داد...
همون جا نشستم و به رفت و آمد ماشین ها نگاه کردم...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠دعای روز هشتم ماه رمضان
🔹اللّهُمَّ ارْزُقْنی فیهِ رَحْمَهَ الاْیتامِ وَاِطْعامَ اْلطَّعامِ وَاِفْشآءَ السَّلامِ وَصُحْبَهَ الْکِرامِ بِطَوْلِکَ یا مَلْجَاَ الاْمِلینَ
🔸خدایا روزیم گردان در این ماه مهرورزی نسبت به یتیمان و خوراندن طعام و به آشکار کردن سلام و همنشینی با کریمان به فضل و کرمت ای پناه آرزومندان.
#دعای_هر_روز_ماه_رمضان
شرح دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان
🔹اَللّهُمَّ ارْزُقْنی فیهِ رَحْمَهَ الاْیتامِ وَاِطْعامَ اْلطَّعامِ وَاِفْشآءَ السَّلامِ وَصُحْبَهَ الْکِرامِ بِطَوْلِکَ یا مَلْجَاَ الاْمِلینَ
خدایا روزیم گردان در این ماه مهرورزی نسبت به یتیمان و خوراندن طعام و به آشکار کردن سلام و همنشینی با کریمان به فضل و کرمت ای پناه آرزومندان.
پیامهای دعا
1- نوازش یتیمان
2- اطعام فقرا
3- سلامکردن آشکار
4- دوستی و همنشینی با کریمان.
پیام منتخب
افشای سلام، بهمعنای بلند سلامكردن نيست؛ بلكه بهمعنای آن است كه انسان با هر كسی روبهرو شد، سلام كند.
📗 جوادی آملی، عبدالله، ادب فنای مقربان، ج ۱، ص ۱۰۵
امام صادق(ع) میفرمايد: «افشای سلام، اين است كه انسان به هر مسلمانی برخورد میكند، در سلام كردن بُخل نورزد.
رسول خدا(ص) نیز فرمود: «لایُستَکمِلُ عَبدٌ الایمانِ حَتّی یَکوُنَ فیهِ ثَلاثُ خُصالٍ، الاِنفَاقُ مِنَ الاِقتَارِ وَالاِنصَافُ مِن نَفسِكَ وَ بَذلُ السَّلامِ لِجَمِيعِ العَالَم
ايمان بنده كامل نشود، تا در او سه خصلت باشد؛ انفاق در راه خدا، با وجود تنگدستى، انصاف دربارۀ خود و سلامكردن به همه.»
📗 جزایری، سيد عبدالله،التحفة السنية، ص65
راهکارهای زندگی موفق در جزء هشتم قرآن کریم
۱. سوره ی انعام ، آیه ۱۱۶
همیشه راهی که اکثریت رفته اند ؛ مسیر هدایت نیست.
۲. سوره ی انعام ، آیه ۱۵۱
فرزندان خود را از بیم تنگدستی و فقر سقط نکنید.
۳. سوره ی انعام ، آیه۱۵۱
به کارهای زشت چه پنهانی چه آشکارا نزدیک نشوید.
۴. سوره ی انعام ، آیه ۱۵۲
در هنگام خرید و فروش، ترازو و پیمانه را به عدالت تنظیم کنید.
۵. سوره ی انعام ، آیه ۱۵۲
در داوری و شهادت، به عدالت رفتار کنید؛ حتّی اگر در مورد اقوام شما باشد.
۶. سوره ی انعام ، آیه ۱۶۰
خداوند در برابر یک کار نیک، ده برابر پاداش می دهد.
۴. سوره ی اعراف، آیه ۱۲
از تکبر دوری کنید که باعث خروج شیطان از بهشت شد.
#ماه_رمضان #امام_زمان #رمضان
۵. سوره ی اعراف، آیه ۲۰
هدف شیطان بی آبرو کردن انسان است.
۶. سوره ی اعراف، آیه ۸۵
در هر کاری که هستید، از حقوق مردم چیزی کم نگذارید.
۷. سوره ی اعراف، آیه ۳۴
وقتی اجل برسد هیچ تغییری نمی توان در آن ایجاد کرد.
۸. سوره ی اعراف، آیه ۳۱
بخورید و بیاشامیر ولی زیاده روی و اسراف نکنید.
۵. سوره ی اعراف، آیه ۲۷
مراقب باشید شیطان شما را در فتنه نیفکند . آنچنان که پدر و مادر شما را از بهشت بیرون کرد
🕗 #وقت_سلام
چهکسی گفت که در عالم بالاست بهشت؟
دل من دید همینجاست، همین تکه دنیاست بهشت
با یک سلام زائر آقا شوید✋
❣