eitaa logo
صالحین تنها مسیر
250 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 شهید «مصطفی نادعلی» در وصیت‌نامه خود آورده است: «برادرانم دعا و استغفار را فراموش نکنید که بهترین درمان برای تسکین درد‌هاست و همیشه به یاد خدا باشید و در راه او قدم بردارید. راه خدا بهترین و برترین راه‌هاست و باید در این راه پوینده و کوشا باشید که پیروزید.» زندگی با زیباست✨ درمحضرخـدا
34.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•دنیـای من . . ! •آقـــای من . . . •اللهم‌اجعـل‌محیـای‌محیـاۍمن❤️‍🩹🌱
- آقایِ‌امام‌حسین ؛ توی‌ پاسپورت‌ ما ، به‌ خط‌ خودتون‌ بنویسید: مهمان‌ من‌ است ، او نیازمند‌ یک‌ زیارت‌ ضروری‌ بود .
اربعین لازمیم آقای اباعبدالله🥲🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤔بازار تهران؟ خیر، بروکسل بلژیک... 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
معنای اینکه برانداز ها می گویند: 🔻همه آزادند هر طورخواستند بگردند، هرجایی خواستند برقصند، هر جایی و هر شبی خواستند عیاشی کنند و مشروب بنوشند و آزادند هر چه خواستند بر زبان بیاورند 🔻یعنی ما هر غلطی دلمان خواست می توانیم در انظار عمومی انجام دهیم، ‌هر چند سایر مردم تمایل به آن نداشته باشند و حکومت هم نباید نسبت به این سبک زندگی کثافت واکنش سلبی داشته باشد. 🔻انسانهای دست ساز اندیشه غرب، بد موجودات چندش و غیرقابل تحملی هستند، حتی برای کسانی که اعتقاد چندانی به مذهب ندارند... 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_21🌹 #محراب_آرزوهایم💫 بعد از تموم شدن غذا، میز رو جمع می‌کنم و م
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 برای دور شدن افکارم، سرم رو تکون میدم و می‌خندم. بعضی از اون‌ها تقریبا لباس‌هایی مثل داعشی‌ها تنشون هست اما چهره‌هاشون خیلی فرق داره. همشون بدون استثنا چهره‌های خندون و مهربونی دارن. دوباره ذهنم خارج میشه و اینبار میره سمت پسرهای هیأت دایی و با خنده افکارم رو دور می‌کنم. یکم که دقت می‌کنم بین عکس‌ها عکس مرد مسنی که همه‌ی موها و ریش‌هاش سفید شده خیلی به چشم میاد، اکثراهم با همه‌ی جوون‌ها عکس داره، اینجوری که به نظر می‌رسه باید فرمانده‌شون باشه. زیر یکی از عکس‌ها رو می‌خونم که نوشته "شهید مصطفی صدرزاده" و کنارش بازهم اون مرد مسن. - خدایا شکرت! اگه این‌ها نبودن معلوم نبود اون داعشی‌های وحشی الآن توی ایران چیکار می‌کردن. نگاهم به ساعت پایین لپ‌تاپ می‌افته که ساعت شیش رو نشون میده، بدون معطلی در لپ‌تاپ رو می‌بندم و سراغ کتاب‌هام میرم. تمام شب رو به فکر فردا سر می‌کنم. به اینکه قراره برم پیش بابا محسنم، کلی حرف دارم که بهش بزنم؛ به خونه‌ی خاله که چه اتفاقاتی پیش رومه. همین‌طور که فکرم درگیره، کم‌کم چشم‌هام گرم میشه و خوابم می‌بره...                                      *** قبل از اینکه اتوبوس راه بی‌افته با عجله سوار میشم و من‌کارتم رو، روی صفحه‌ی دیجیتالی می‌زارم. به دلیل نبودن جا مجبور میشم وایستم و دستیگره‌ی اتوبوس رو بگیرم. پیاده که میشم، نازنین رو می‌بینم که داره سمت دانشگاه میره، سمتش پا تند می‌کنم تا بهش برسم. - نازنین، نازنین، نازنین. تا صدام رو می‌شنوه سرجاش می‌مونه تا بهش برسم. نفس نفس زنان بهش می‌رسم و میگم: - چرا جای ایستگاه منتظرم نموندی؟ - هرچی صبر کردم دیدم نیومدی گفتم کلاس دیر میشه. - دمت گرم به تو میگن رفیق. - قربونت. می‌زنه زیر خنده و راه می‌افته. - نازی؟ - هوم؟ - بالاخره تصمیمم رو گرفتم. - تصمیم کبری؟ - خیلی بی‌نمکی! درباره‌ی خونه‌ی خاله‌م میگم، می‌خوام فردا برم اونجا بمونم. - نرگس یک چیزی بگم؟ - بله؟ - این پسره که سمت راست من وایستاده، تقریبا سه چهار روزه اینجا وایمی‌ایسته من و تو رو دید می‌زنه. - این همه دختر از کجا معلوم که من و تو باشیم؟ - خب منم مثل تو فکر می‌کردم اما دیروز تا دم دانشگاه باهامون اومد. تا می‌خوام برگردم، با آرنجش می‌زنه به بازوم و میگه: - ضایع بازی در نیار بهش محل نده خودش می‌زاره و میره. ابرویی بالا می‌ندازم و به راهمون ادامه می‌دیم. بعد از دانشگاه از نازنین خداحافظی می‌کنم، منتظر دایی می‌مونم تا بیاد و باهم بریم بهشت رضا. تا میاد با خوشحالی سوار میشم و میریم پیش بابام. تا از ماشین پیاده میشم، چشمم می‌افته به سنگ سفیدش که بین اون همه سنگ سیاه و کوتاه و بلند بهم لبخند می‌زنه. زود تر از دایی میرم پیشش و کنارش می‌شینم. - سلام بابای گلم، چطوری؟ خوبی؟ راستی! امروز دایی‌ رو هم با خودم آوردم. خیلی خوشحال شدی نه؟ لبخندی مهمون لب‌هام میشه که دایی با یک بطری آب نزدیکمون میشه و دوتا انگشتش رو روی سنگ قبر می‌زاره، زیر لب براش فاتحه می‌خونه و کارش که تموم میشه، در بطری رو بازی می‌کنه و آب، روی سنگ سفیدش جاری میشه و همراه با دست دایی راهشون رو تندتر روی زمین طی می‌کنن. - می‌بینی محسن جان؟ رفتی و الآن دخترت نگاهش به دهن همه‌ست که یکی یک کلمه بگه بهشت رضا و از همه زودتر حاضر بشه. حواست باشه این رسمش نبود!
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 لبخند تلخی روی لب‌هام می‌شینه. - من میرم یک سری به رفقام بزنم، هر وقت خواستی جایی بری بهم زنگ بزن، بی‌خبر جایی نری! خب؟ سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون میدم. دایی تنهامون می‌زاره و میره. - نمی‌خوام ناشکری کنم ولی می‌بینی با رفتنت چجوری من رو آواره کردی؟ همه‌ش باید ببینم بقیه درباره‌م چی تصمیم می‌گیرن و کجا باید برم. الآن هم که باید برم با اون وروره جادو همخونه بشم. راستی بابا! مگه دایی چندتا دوست داشته که مردن؟ آخه دایی سنی نداره که! بابا جون اخلاق دخترت رو که می‌دونی، یک چیزی بیاد توی ذهنش دیگه ول کن نیست. اگه رخصت بدین که برم پی پرس و جو. تلفنم رو در میارم، دنبال شماره‌ی دایی می‌گردم تا آدرس رو ازش بگیرم و برم پیشش. بعد از کلی گشتن، بالاخره پیداش می‌کنم و تا نگاهم به سنگ نوشته‌ها می‌خوره دلم می‌لرزه، روی تمامش نوشته شهدای گمنام! یک چیزهایی درباره‌شون شنیدم، اما باید از خود دایی پرسم. به دایی که می‌رسم، متوجه‌م نمیشه. تا کنارش می‌شینم نگاهم به گونه‌های خیسِ اشکش می‌افته، بخاطر همین تصمیم می‌گیرم حرفی نزنم. اشکش رو پاک می‌کنه و با لبخند مهربونی میگه: - چه زود اومدی. مرددم که سوالاتم رو ازش بپرسم یا نه. - اوم...دایی...میشه... - جان دایی؟ - شما چطور با این‌ها دوست بودین؟ آخه اسم‌هاشونم که ننوشتن شما تشخیص بدین کی هستن! با همون لبخند روی لبش مثل همیشه سر صحبت رو باهام باز می‌کنه. - تو با چه کسی دوست میشی؟ سوالش کمی برام گنگه و هدفش رو از این سوال نمی‌فهمم. - خب، با کسی که باهاش راحت باشم و باهم تفاهم داشته باشیم. - خب دلیل منم همینه و از همه مهمتر اینکه هدفم با دوست‌هام یکیه. با بهتی که توی نگاهم مشخص هست چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنم. - یعنی، منظورتون اینه که می‌خوایین شهید گنمام بشین؟ آره دایی؟ نگاهش رو به نوشته‌ی روی سنگ قبر میده و با لبخند خیلی خاصی میگه: - آره ان‌شاءالله، آرزومه. یک لحظه به نبودش فکر می‌کنم و ته دلم خالی میشه، قطره اشکی روی صورتم سر می‌خوره که از نگاهش دور نمی‌مونه. - چرا گریه می‌کنی؟ با بغضی که از فکرهای چند ثانیه‌ای پیش به گلوم چنگ انداخته میگم: - نمی‌تونم تحمل کنم که پیشم نباشین. - پس حضرت زینب چجوری تحمل کردن پیش برادرشون نباشن؟ از حرفم خجالت می‌کشم و سرم رو به زیر می‌ندازم. - اینا شهید گمنامن دایی جان، اینا از همه چیزشون گذشتن حتی اسم و رسمشون. نفس عمیقی می‌کشه و ادامه میده. - اینا‌ها فهمیدن که اینجا دنیاست، حتی ارزش داشتن اسم رو هم نداره. به محض تموم شدن حرف دایی صدای اذون توی کل بهشت رضا می‌پیچه. حال و هوای عجیبی بهم دست میده. از جام بلند میشم و چشم‌هام رو می‌بندم، این صدا همیشه باعث آرامشم میشه. نسیم ملایمی می‌وزه و صدای پیچشش لابه‌لابه درخت‌ها با اذون موسیقی قشنگی رو می‌نوازه. اجازه میدم نسیم پوست لطیف صورتم رو نوازش کنه‌، اذون‌ لالایی قشنگی برای بی‌قراری‌های دلمه. دست دایی پشتم می‌شینه و میگه: - بریم نماز؟ پیشنهادش رو قبول می‌کنم و باهم سوار ماشین می‌شیم و سمت مسجد بهشت رضا می‌ریم. توی مسجد نمازم رو فرادا می‌خونم و منتظر دایی می‌شینم. بعد مسجد برای اینکه وقت کفاف نمی‌کنه تا بریم خونه برای غذا درست کردن، می‌ریم رستوران. - دایی! - جان دایی؟ - من امشب می‌خوام برم خونه‌ی خاله. - باشه پس ساعت هفت و نیم که از سرکار اومدم آماده باش که ببرمت. تا به خونه‌ی دایی می‌رسم، میرم سراغ چمدون زرشکی رنگم که چند روز پیش باهاش اومدم و الآن هم دارم میرم. تک‌تک لباس‌هام رو با نظم خاصی داخلش می‌چینم و بعد از اینکه کارم تموم میشه، استراحت کوتاهی می‌کنم تا دایی بیاد و باهم بریم...‌