eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
🌷👈#قسمت_۵۵ حاج خانم چند تا بسته کادو پیچ شده مقابلمون گرفت .. _اینا رو باید زودتر براتون میدادم تا
🌷👈 *** تا در باز کردم با اخم های در هم پسر کوچیکه حاجی مواجه شدم . حتی سلامم نکردم چادرم محکم گرفتم و به طرف خونه راه افتادم .. مامان تو راهرو من دید بعد گفت؛ _کی بود .. پسر حاجی از پشت سرم بیرون اومد و سلام کرد مامان با چنان ذوقی به طرفش رفت _سلام پسرم خیلی خوش اومدی .. ولی اون پسر بی ادابانه اخم کرده بود و سرش پایین انداخته بود .. تو دلم پر غصه شد اگه محمد رضا بود بلد بود چجوری بامامان صحبت کنه ... بلد بود چجوری دل مامان نرم کنه .. شاید بال و پر مارو میگرفت و محتاج هر کسی نمیشدیم . دوباره اشک تو چشم نیش زد .. هر روز روزی هزارتا فکر و خیال باطل میکردم .. همش میگفتم نکنه فهمیده بابا اینجوری علیل شده که پاپس کشیده . هر روز صدتا فکر و خیال میکنم و آخرش ته دلم میگه میاد یک روز . وارد اتاق مهمان خانم ها شدم .. دیدم فریده یک بلوز سفید با یقه حلزونی تنش با یک شلوار سفید ...یکی از دخترای حاجی نیش خندی زد _چقدر لباس مارک به تن میشنه ها ..ببین جنسش ترک اصل ... فریده چقدر ابله بود که هنوز با نیش باز اون وسط ایستاده بود تا بقیه تماشاش کنن .. حاج خانم گفت؛ _مادر جون تو نمیخوای کادو تو باز کنی .. لبخند نیم بندی زدم _دستتون درد نکنه بعد گفت؛ _پاشو مادر برو تو اتاق تا تو تنت ببینیم لباس رو .. عمه صفی چش ابرو اومد .. همون موقع مامان هم اومد _چشمون روشن شد آقای مهندس هم اومد .. با بغض به مامان نگاه کردم .. حاج خانم بیشتر نیشش باز شد .. به طرف اتاق کوچیک رفتم .. آینه شمعدون مامان سر تاقچه بود .. با حرص مقنعه و مانتوم در آوردم .. بلوز یقه چفتم در آوردم ... اون گلبرگ طلایی روی جناق سینم میدرخشید .. اشک هام تند تند می‌بارید.. پیراهن صدفی رنگ که پارچه داشت با زره های طلایی تن کردم .. موهام دو طرف ریختم .. یقه لباس باز بود ...شلوارمو از پام در آوردم ... موهام رو دوطرفم انداخته بودم آستین های پفی لباس با قد کوتاه پیراهنش  اش عجیب تو تنم نشسته بود .. همون لحظه سایه حاج خانم و مامان پشت در دیدم .. که در باز شد ..هر دوشون بُهت زده به من نگاه میکردن .. حاج خانم جلو اومد _هزار ماشالا ..هزار الله اکبر ....هزار ماشالا .. بعد بلند دخترهاشو صدا زد .. من خجالت لخت بودن پاهام هی دامن پیراهن با دست پایین میکشیدم .. حاج خانم با ذوقی نگاهم میکرد و دخترهاش هر کدوم نظری میدادن یکشون میگفت _کاش رنگ قرمزشو هم خریده بودیم .. اون یکی میگفت _اون سرخابی بلنده که تازه از تهران آورده هم بهش میاد .. و حاج خانم با حض  وافری میگفت _ماشالا این عروسک خانم همه چی بهش میاد .. و هی با مامان پچ پچ میکرد .. و نگاه مامان میدیم که سرخ شده بود _نه حاج خانم ..گناه داره .. حاج خانم دوباره آروم یک چیزهای میگفت .. مامان نفس اشو کلافه بیرون داد هی  نگاهش دور اتاق می گشت یکدفه رد نگاهش به تلفن شکسته خورد . و بی مقدمه گفت؛ _آقای مهندس میتونه تلفن ما رو درست کنه .. حاج خانم بلند گفت؛ _بعله که میتونه ..الان .. بعد به دخترش اشاره زد _مادر مسعود صدا کن .. اون ها هم همشون از اتاق بیرون رفتن ... مامان هم هول زده گفت؛ _من میرم پیچکوشتی بیارم .. و نگاه آخرش به من بود که یکدفعه رو زنجیری  تو گردنم بود قفل شد .. با هول دنبال چادرم گشتم و پیداش کردم و سرم کردم .. میخواستم از اتاق برم بیرون که پسر حاجی وارد اتاق شد .. با همون اخم ها و نگاه اخموش .. _بفرمایید مامان جان در خدمتم .. سریع مانتو شلوارم زیر چادر گرفتم تا برم بیرون .. که یکدفعه چادرم از پشت کشیده شد .. بُهت زده به عقب برگشتم .. موهام پخش و پلا دورم ریخت .. صدای خنده حاج خانم شنیدم __عیبی نداره مادر یک نظر حلال بزار پسرم بدونه قراره چه لعبتی گیرش بیاد .. به من باشه که میگم الانم بهم محرم هستین .. گوشام سوت می کشید .. با خجالت تو خودم جمع شدم نگاه هیز پسر حاجی قلب مو نشونه گرفته بود ... و من فقط پیش نظرم محمد رضا بود .. نمیفهمیدم چجوری چادر از دست حاج خانم قاپیدم و سر کردم از اون جهنم فرار کردم .. از وسط مهمون ها گذشتم و خودمو به زیر زمین رسوندم .. تو تاریکی زیر زمین روی پله های یخ زده نمور نشستم .. هق زدم ..هق زدم ...چادر جلوی دهنم گرفته بود هق می زدم ..و گریه میکردم 🌷
🌷👈 _فتانه کجایی .. صدای لخ لخ دمپایی های مامان میشندیم .. مامان اخم کرد  سرشو از پنجره زیر زمین تو آورد _اینجا چکار میکنی تو .. با بغض گفتم _تو میدونستی میخوان چکار کنن نه ..تو میدونستی مامان . اخم کرد _حرف اضافه نزن بلند شو بیا بالا میخوان سفره شام پهن کنن .. با سرتقی گفتم _نمیام .. مامان در آهنی زیر زمین هول داد تا باز بشه _تو غلط میکنی نمیای ... محکم زدم به زانوم . _تو میدونستی مگه نه ..میدونستی .. مامان از لای دندون چفت شده از حرص گفت؛ _خاک بر سرت ..الان واسه خاطر چی داری آبرو ریزی میکنی .. واسه دیدن چار لاخ مو و پرو پاچه ات .. پاشو گمشو بیا بریم بالا ...زشته .. سر پایین انداختم _نمیام ..زوری که نیست ...دوسش ندارم .. و دقیقا گفتن همین جمله همانا خوردن پشت دست مامان تو دهنم .. همون موقع عمه هم اومد _چه خبره اومدین اینحا زشته .. عمه وقتی من با اون پیراهن کوتاه دید با نیش باز گفت: _وای لیلا ..همشون کف کردن ...چقدر بهت میومد عمه مبارکت باشه .. با بغض گفتم _چرا نمیگی عمه .. عمه چشم درشت کرد با هول گفت؛ _چی رو ؟ با گریه گفتم _تو رو قرآن بگو به مامان عمه بگو ... مامان پر اخم به طرف عمه برگشت _چی رو باس بگی صفی .. عمه صفی لب گزید _بعدا در موردش حرف میزنیم ..زشته الان مهمون ها منتظرن .. با صدای خفه ای گفتم _عمه کی دیگه میخوای بگی ...بگو به مامان حتی اگه منم به زور پای سفره عقد با پسر حاجی بنشونن عقدم باطله .. عمه لب گزید و چش و ابرو اومد _پاشو عمه جان اون قضیه رو گفتم بابای مهلا درست میکنه .. مامان کنجکاو گفت؛ _چرا باطل باشه عقدشون ؟ با گریه گفتم _مامان تو رو خدا عصبانی نشو به حرف هام گوش کن .. مامان چشم ریز کرده بود _چی شده ؟ قلبم داشت از ترس تند تند میکوبید _مامان من دوسش ندارم ...من پسر حاجی رو دوست ندارم .. مامان خیلی خونسرد با همون اخم گفت؛ _اونُ که بیجا میکنی ...ولی بگو چی شده ؟ لب گزیدم ..به عمه نگاه کردم ..تو همون تاریکی معلوم بود رنگش پریده .. _وقتی تو نبودی ..همسایه عمه اومد خواستگاری ...بابا بهش جواب مثبت داد .. مامان نذاشت حرف بزنم _غلط کرد .. به عمه صفی نگاه کرد _دست درد نکنه صفی ...من نبودم به چه جراتی اومده خواستگاری ... اصلا روح الله چرا باید جواب مثبت بده .. عمه با لکنت گفت؛ _خوب ..خوب ..زن داداش همدیگر میخواستن ..من چکاره بودم .. مامان چشم درشت کرد و ویشکونی از بازوم گرفت _لال بودی چهار ماه زبون به دهن گرفتی .. از درد تو خودم جمع شدم _آخ مامان تو رو خدا ..من پسر حاجی رو نمیخوام ... مامان محکم موهامو دور دستش میپچید _تو غلط میکنی نخوای ...بمیری باید با رخت عروسی بری خونه پسر حاجی .. با درد گریه میکردم _بگو عمه چرا نمیگی بگو خانجون من محرم محمد رضا کرده .... بگو عقد من با پسر حاجی باطله .. کشیدن موهام کم شد انگار دست مامان شل شد .. بُهت زده نگاهمون کرد .. عقب عقب رفت و با بُهت من نگاه میکرد .. عمه صفی روی صورتش زد _لیلا به خدا چیزی نبوده یک عقد خوندن که معلوم نیس ننه خدابیامرز درست یا غلط خونده .. مامان محکم زد به سینش ..دوباره مشتش گره کرد زد به سینش _بمیری الهی فتاته .. اشک میریختم .. عمه گفت؛ _زن داداش به خدا به ارواح خاک ننه گفتم به بابای مهلا بره پسره رو بگه صیغه رو پس بخونن .. با گریه گفتم _عمه تو گفتی محمد رضا اصلا زنگ نزده .. عمه با عصبانیت گفت: _ای بمیری فتانه ...اگه تو رو میخواست کدوم گوریه چهار ماه حتی اجاره کوفتیشم نداده .. گفتم بابای مهلا اسباب اثاثیه اش بریزه تو کوچه ... مامان با حرص گفت؛ _بهتره به بابای مهلا بگی بهش بگه پاش به این شهر برسه خودم از سر در شهر دارش میزنم .. فهمیدی اون صیغه کوفتی رو هم برین پس بخونین ... این خبررو همین جا چالش میکنین .. بفهمم یکی این راز فهمیده ... از من ابرو طمع نکنی صفی ..به خدا بدبخت و رسوای عالم میکنمت .. عمه صفی سریع گفت؛ _خیالت راحت زن داداش ...بریم بریم ...زشته  جلوی مهمونها ..بریم .. مامان دوباره از بازوی من ویشگون گرفت _حساب تو رو هم دارم ...بزار امشب ختم به خیر بشه .. و دوباره نگاهش روی زنجیر توی گردنم نشست با یک خشم وحشتناکی چنگ انداخت و زنجیره پاره کرد.. بعد چادر رو سر من انداخت .. _مثل آدم میری بالا .. اخم نمیکنی حتی اگه مجبورت کردن امشب باس لخت  بری بخوابی بغل پسرشون فهمیدی ... میکشمت فتان اگه بخوای سرتق بازی در بیاری ..فهمیدی .. و منو کشون کشون به طرف پله ها برد .. رد جای ناخون های مامان روی سینه ام می سوخت ...اما قلبم بیشتر .. ولی ته دلم یک امید داشتم ..محمد رضا زنگ زده به عمه صفی ..‌ 🌷
🌷👈 دوباره با خط و نشون های مامان برگشتم تو مهمونی ..ولی دلم پر درد بودانگار رد اون ناخون های رو سینه ام قلبم و شکافته بود .. بعد شام وقتی بساط چاق کردن  قلیان شد برای حاج خانم قلیان آوردم ... حاج خانم گفت: _به مبارکی این شب عزیز ...میخوایم تاریخ عقد مشخص کنیم برای یک ماه دیگه .. عمه صفی لبخند کشدار مرگ نمایی زد _شما صاحب اختیارید .. مامان نگاهش به من بود ...و من دقیقا نگاهم به اون .. حاج خانم نگاهی به من کرد _کی امتحان هات تموم میشه مادر .. بلاخره نگاه از دو گوی چشای مامان که ازشون آتش خشم می‌بارید برداشتم _یک هفته دیگه .. حاج خانم سر تکون داد .. _خوبه ...فردا هم امتحان داری؟ اوهوم آرومی از ته حلقم بیرون اومد _از فردا مادر مسعود میبره و میاره تو رو .. به آنی سر بلند کردم مامان هراسون به من نگاه کرد حاج خانم گفت؛ _یکم دوران نامزدی داشته باشید ...تا عقدتون .. رو به مامان کرد _لیلا خانم هرچی واسه دخترا خریدی بسه ... خودشون میرن واسه خونشون میخرن .. من چهارتا دختر جهاز دادم این دوتا هم مثل دخترای خودم ... دو طبقه خونه هاشونم خالی ..وسایلشون ببرن بچینن تو خونشون ... فریده سرش پایین بود ولی از لبخندش معلوم بود جقدر ذوق زده است . دوباره بغض کردم .. عمه با دیدنم لب گزید ...انگار دلش بحالم سوخت .. همون شب با تعیین مهریه چهارده سکه انگار سرو ته قضیه خواستگاری رو بهم آوردن ...و رفتن .. تمام ظرف و ظروف هارو تو لگن ریخته بودم و کنار حوض با کف می سابوندم .. فریده کنارم نشسته بود داشت ظرف هارو آبکشی میکرد هر دقیقه با نیش باز به من نگاه میکرد . _وای باورت میشه فتان ....یک ماه دیگه ..تازه قراره از فردا مسلم بیاد دنبالم بریم خرید واسه خونه .. بغض چنبره زده بود تو گلوم... فریده ادامه داد _یک مغازه بلوری تازه باز شده یک چیزهای قشنگی داره قابلمه تفلون رنگی هم داره .. اشکم ناخوداگاه چکید .. مامان اومد بالای سرم . _نمیخواد بشوری پاشو برو بخواب .. بدون اینکه نگاه به مامان کنم ..دست هامو زیر شیر گرفتم .. فریده غُر زد _عه مامان خیلی لوسش کردی ...منم خوب خوابم میاد .. مامان بهش چش غُره رفت _فردا امتحان داره ....حرف نباشه تند تند ظرف هارو آب بکش .. با همون بغض تشک تو اتاق پهن کردم .. دراز کشیدم وپتو رو سرم کشیدم بی اختیار زدم زیر گریه ..صدای ناله بابا رو شنیدم .. به طرف اتاقش رفتم .. با چشای بی فروغش به من زل زد _قرص تون خوردین ؟ فقط نگاهم کرد .. دماغمو بالا کشیدم قرص بابا رو دادم . دوباره نگاهش کردم زل زده .. _بابا کاش حالت خوب بودی ...اونوقت به همشون میگفتی من شوهر دارم .. محمد رضا شوهر منه ...کاش میگفتی حق ندارین به دخترم زور بگین ... سرمو روی سینه بابا گذاشتم _بابا دلم گرفته ..من کار بدی نکردم ...با اجازه شما به عقد محمد رضا در اومدم .. اشکم چکید _کاش حالت خوب بود بابا .. اون شب لعنتی گذشت ولی صبح لعنتی ترش زمانی بود که در خونه رو باز کردم ماشین حاجی رو دیدم 🌷
🌷👈 بی اعتنا بهش راه خودمو رفتم ..چند بار بوق زد .. ولی خودم زدم به کری .. تو یک کوچه رفتم .. امیدوار بودم پشت سر من نیاد ولی انگار براش این کار من مثل بازی بود .. هنوز داشت دنبالم میومد .. یکدفعه سرعت گرفت ..نفسم آروم رها کردم خدارو شکر بیخیال شد .. ولی جلوتر ایستاد . وقتی نزدیک ماشین شدم دیدم از ماشین پیاده شد .. سرمو پایین انداختم و از کنارش رد شدم ... _یا همین الان سوار میشی ..یا برمیگردم در خونتون به مادرت میگم  داری چه غلطی میکنی .. یک لحظه ایستادم .. دقیقا اومد روبه روی من ایستاد پوزخندی زد _من از خدامه تو جفتک بندازی ... بهش خیره شدم با تمام نفرتم گفتم _اگه بهت بگم ازت بیزارم دست از سر من برمیداری .. یک لنگه ابروش بالا رفت _چون تحصیلات عالیه داری یا یک خانواده مرفه ..یا خیلی خوشگلی و کل خاطر خواه داری ...عددی نیستی.. بی حوصله راه مو ادامه دادم .. یکدفعه دستم از پشت کشیده شد _برو گمشو تو ماشین .. آنچنان به عقب کشیده شدم که دستم درد گرفت جیغ زدم _به من دست نزن عوضی ... چقدر دلم میخواست بگم ...محمد رضا اون دستی که به من بخوره قلم میکنه ..‌ ولی ... پوزخندی زد _مامان من فقط واسه دوتا چش ابرو مشکی تو و فامیل بودنمون  داره من بدبخت میکنه ... وگرنه واسه من هزارتا دختر ریخته ... با بغض گفتم _تو رو خدا برو پیش همون یکی از اون هزارتا .. دور منم خط بکش ... تو راست میگی من یک بابای افلیج دارم که تا آخر عمرش باس خرج دوا و درمون اون بدی تازه کل جهزیه و عروسی صدتا بدبختی های دیگه رو هم قراره بدی .. واسه یک دختری که ارزشش نداره زندگی تو خراب نکن ... چشاش گرد شد _میدونی اینکه تو من نمیخوای درد داره برام ... واسه همون دقیقا میخوام تمام این بدبختی رو بجون بخرم تا توی موش چموش آدم کنم ... ناخودآگاه زدم زیر گریه _تو رو قرآن تو به اون خدایی که میپرستی ... برو .. تو راست میگی من اصلا عددی نیستم ...تو با من خوشبخت نمیشی ...بگو منو نمیخوای مات شده نگاهم کرد بعد به طرف مدرسه دویدم .. حتما باخودش فکر میکرد دارم براش ناز میکنم و از بدبختی های این فتانه بدبخت خبر نداشت اینقدر حالم بد بود که امتحان روگند زدم .. ناراحت طرف خونه رفتم .. زنگ زدم .. صدای داد و هوار میومد .. بیشتر صدای فریده .. تا در باز کردم ..صدای داد فریده رو شنیدم _خاک بر سرت فتان ..الهی بمیری فتان ...چه کار کردی ... 🌷
🌷👈 بُهت زده فریده نگاه کردم _چی شده .. فریده چنگ انداخت با حرص موهامو کشید _دختره احمق چکار کردی که حاج خانم زنگ زده میگه تمام عقد و عروسی بهم خورد ... هولش داد _آه ولم کن ... مامان از تو خونه داد زد _فریده دهن تو ببند ...بیایین خونه زشته داد و هوار راه انداختین .. به طرف خونه دویدم . مامان روی همون مبل قرمز رنگ نشسته بود .. فریده با گریه گفت: _مامان چرا هیچی نمیگی ...چرا هیچی نمیگی داره زندگیمون به باد میده .. بعد گفت؛ _بدبخت کی میاد با یک بابای فلج و نداری مارو بگیره ها .... زندگیمون چقدر سگی بود که با فلج شدن بابا سگی تر هم شد .... هر خری بیاد اصلا در این خونه رو بزنه کی قراره باشه که بهتر از خانواده حاجی ...آره .. نگاهم به اتاق بابا خورد که درش باز بود _بسه چی داری میگی ...به جهنم که نخواستن .. فریده دوباره به من حمله کرد و من هول داد _دختره خودخواه ...زندگی من بدبخت به آتیش خودت سوزوندی .. مامان نگاهی به فریده کرد و گفت؛ _یک دقه لال شو ...میخوام تلفن بزنم .. خونسردی مامان بیشتر از داد و هوار فریده ترس به دلم راه آورده بود .. فریده هنوز فین فین گریه میکرد.. مامان گفت؛ _الو ..سلام حاج خانم ... قربونتون بشم .. نه حاج خانم به خدا چیزی نبوده ... الهی بگردم واسه مسعود جان ...نه حاج خانم جوونن ..حتما یکم ناز آورده .. بعد خندید _دختر تهتغاری  دیگه ... با چشای گرد به مامان نگاه میکردم .. خیلی قشنگ داشت نقش بازی میکرد _بعله حاج خانم ...میدونم نگرانین ..والا منم بیشتر از فریده نگران فتانه ام ....والا من چی بگم ...هرچی شما صلاح بدونید حاج آقا ... یکدفعه بُهت زده گفت؛ _امشب .. و به من رو نگاه کرد _نه نه قدمتون سر چشم ... دختر شماست ...اجازه بدین فردا شب باشه که ماهم چهارتا فامیل دعوت کنیم .... بعد بلند خندید _نه چه زحمتی ..شما رحمتی ...ان شالله تا فردا ...خداحافظ .. بعد تلفن کنارش گذاشت .. فریده گفت؛ _ چی شد مامان ؟ مامان به من خیره شده بود _خدا رحم کرده که بدجور حاج خانم خاطرت و میخواد و مهرت به دلشه وگرنه با حرف های که به پسره زدی میرفت نگاه هم نمیکرد .. فریده بی طاقت گفت: _خوب چی شد .. منم هول زده گفتم‌ _مامان به خدا خود پسره هم گفت من نمیخوامت .. به خدا اگه دروغ بگم ..حاج خانم از پیش خودش حرف میزنه .. مامان بلند شد و با لبخند فاتحانه ای گفت: _خودم صدای پسره رو شنیدم که میگفت به حاج خانم فردا بریم عقد کنیم ... بعد با لبخند گفت؛ _پاشین کلی کار داریم ..فردا مهمان داریم  ... بُهت زده مامان نگاه کردم _مامان تو رو خدا ... مامان دفترچه تلفن دستش گرفت تا شماره بگیره به پاش افتادم آروم گفتم _مامان تو رو خدا بزار عمه صفی حداقل یک خبر بده .. مامان با عصبانیت گفت؛ _چه خبری ...؟ به فریده نگاه کردم که اونم چشم های کنجکاوش به من بود _مامان میدونی عقد فردا باطله .. مامان محکم سیلی به صورتم زد اشکم چکید _من نمیتونم.. فریده بُهت زده جلو اومد _چی میگه مامان ؟ داد زدم _نمیتونم چون شوهر دارم .. فریده مبهوت من نگاه میکرد .. مامان با عصبانیت بلند شد _معلوم نیست اون محرمیت چی بوده من از یک آخوند پرسیدم ..گفت اون عقد باطله .. فریده دستش جلو دهنش گرفت _یا خدا صیغه شدی .. مامان با عصبانیت گفت؛ _فقط دلم میخواد صداتون در بیاد .. با التماس دنبال مامان راه افتادم _مامان تو رو خدا ..تورو خدا ...من نمیتونم ...نمیتونم زن اون پسره بشم .. مامان محکم هولم داد _لال شو فتانه ...الان به این فکر کن فردا شب شوهرت پسر حاجیه ..تمام .. ناتوان وسط خونه نشستم __نمیتونم.. مامان مقابلم دو زانو نشست ..با انگشت زد به سرم _فکرشو از سرت بیرون کن .. سرمو پایین انداختم _نمیتونم ..چون زنشم .. فریده هینی کشید _چقدر پرو شدی فتان ... مامان با اخم های در هم گفت؛ _یعنی چی زنشی .. فریده با حرص گفت؛ _خانم حتما عاشق شده نمیتونه فراموشش کنه خاک بر سرت .. مامان داد زد _خفه شو فریده... چونه منو تو دست گرفت و سرمو بالا آورد ..از نگاهش آتش میبارید _بگو .. قلبم تند تند میزد _زن اشم ...باهاش خوابیدم .... 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂هجران بس است ای پسر فاطمه...،بیا شاید که مرگ جسم مرا سهم گور کرد 🍂بین من و تو پرده‌ی عصیان حجاب شد ما را گناه‌کاریِ‌مان از تو دور کرد... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهر تو را خدا به گِل و جانمان سرشت دنیای درکنارتو یعنی خود بهشت... باید زبانزد همه دنیا کنم تو را بایدکه مشق نام تورا تا ابد نوشت... https://eitaa.com/mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا