🔴شنیدم که تومن ایران در برابر دلار به پایینترین حد خودش رسیده، بخاطر همین خوشحال شدم و به همسرم گفتم: این فرصت خوبیه که نباید از دست داد؛ من میرم صرافی تا تو سفر بعدی به ایران سود ببریم!
به صرافی که رسیدم شلوغ بود، صرافی رو میشناختم صدا زدم و گفتم: «عجله کن، تومن سقوط کرده و ناکاوت شده، اما اون با لبخندی آروم جواب داد: آره، ولی صبر کن نوبتت بشه!
درحالی که منتظر بودم، پیرمرد پنجاهوچند ساله با ظاهری متین و باوقار ، با تسبیحی از تربت کربلا و چشمهایی پر از آرامش عمیق، رو به من کرد؛ ناگهان قطره اشکی روی صورتش جاری شد و با صدایی آهسته اما دردناک گفت:
پسرم این حرفی که زدی دلم رو شکست..
خجالت کشیدم، با تردید ازش پرسیدم: چرا حاجی؟
با چشمایی که انگار همه حکمت زمان رو توی خودشون جا داده بودن بهم نگاه کرد، بعد ازم پرسید: تو شیعه هستی؟
سریع جواب دادم بله البته که هستم!
سرش رو با ناراحتی تکون داد و گفت: گویا اونطور که باید به زیارت عاشورا فکر نکردی... چجوری میتونی از فروپاشی واحد پول کشوری که پرچم تشیع رو یدک میکشه و مردمش بخاطر موقعیتش در مقابله با استکبار و بیعدالتی دارن تاوان محاصره و دشمنی با ظالمان جهان رو میدن خوشحال باشی؟
یه لحظه سکوت کردم، بعد پرسیدم: ربط زیارت عاشورا به این موضوع چیه؟
لبخند غمگینی زد و گفت: مگه توی زیارت حسین علیه السلام نگفتی: إِنِّي سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ (من با هرکس که دوست شماست دوستم و با هرکس که در جنگ با شماست دشمنم و میجنگم)؟ پس چطور میتونی از تضعیف اقتصاد کشوری که در کنار مظلومان جهان ایستاده، و در دفاع از خون بچههای عراق و سوریه قیام کرده، خوشحال باشی؟
کشوری که خون سردار سلیمانی رو برای سرزمین ما فدیه داد تا زن و ناموس ما پایمال نشه!
یهو سکوت تو جمع حکمفرما شد. بعد با صدایی پر از اراده ادامه داد:
من فقط محصولات ایرانی میخرم و از حمایت از اقتصاد کشورهایی که با اسرائیل عادی سازی کردن امتناع میکنم، چون به ازای هر یک درهم که به اقتصاد اونا وارد بشه تبدیل به گلولهای میشه که به سر بچههای یمن، سوریه و عراق و... شلیک میشه.
سرم رو پایین انداختم، شرمنده از شادی بیجا...
تومن سقوط نکرده، ما بودیم که تو امتحان افتادیم و تومن رو شرمنده کردیم..!»
✍صادق العسگری(بیش از سیصد هزار بازدید در شبکه ایکس، توییتر)
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
﷽
💌نامه امام زمان به شیخ مفید:
اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ وَ لا ناسینَ لِذِکْرِکُمْ
همانا ما از یاری رساندن به شما کوتاهی نکرده و فراموشتان نمیکنیم.
~~~~~~~~
از اشکها، از خندهها، از ما خبر داری
هر لحظه از اندوه آدمها خبر داری
از کاسههای خالی، از باران نخلستان
از تشنگی، از قحطی خرما خبر داری
شهری گرسنه در کنار کوهی از الماس
از دزد معدنهای اِفریقا خبر داری
شاید نماز صبحگاهی در فلسطینی
از رازهای سورهی اسرا خبر داری
دیوارهایش را نوازش میکند دستت
از غصههای مسجدالاقصی خبر داری
از مرگ گندمزار زیر چکمهی دشمن
از جنگ، از سوغات امریکا خبر داری
تنها نه از ما شیعهها، از آه آن هندو
وقتی توسل کرد بر بودا خبر داری
شاید تو را نشناسد اما درد دل کرده
شاید نمیبیند تو را، اما خبر داری
یکشنبهها ناقوس با شوق تو میخواند
از معبدی متروکه و تنها خبر داری
هر صبح گنجشکان شکایت میکنند از ما
از شِکوهی گنجشکها حتی خبر داری
تنها دلیل دلخوشیهای منی وقتی
میدانم از حالم همین حالا خبر داری
شمشیر صیقل میدهی در خیمهات یعنی
آری خبر داری تو، از فردا خبر داری
از شوق تو، شعرم ردیفی تازه میخواهد
آن صبح زیبا ذوالفقارت را که برداری...
✍ فائزه_امجدیان
یک نیمهی شعبان دیگر گذشت!
یا صاحبالزّمان!
یک نیمهی شعبان دیگرگذشت! بی شما و با شما!
بی شما گذشت! چرا که آرزو داشتیم چهار زانو در مقابلتان بنشینیم،
گرمی حضورتان از نزدیک در جانمان میدوید و روحمان را با حضور شما تازه میکردیم!
آرزو داشتیم چشمانمان از دیدار رویتان فروغ میگرفت و از شما میشنیدیم سخنان آسمانی را!
امّا چه سود!
چه سود که دعاهایمان کارگر نیفتاد و البته نبودیم آن که باید باشیم و نشد آن چه باید بشود!
و امّا
یک سال با شما بودیم،
گرچه شما را ندیدیم،
گرچه چشمان غفلتزدهمان، شما را درک نکرد، امّا حضورتان را باور داشتیم!
دلگرمیمان بودید ...
انگیزهمان میدادید ...
پناهمان بودید و در ناملایمات، همهی دلخوشیمان بودید!
یک سال دیگر گذشت و هرچند در جوش و خروش بودیم، امّا شکیبایی کردیم!
نا آرام بودیم و در تکاپو، زیرا گرگهای گرسنه بیش از گذشته به رمهی شیعیانت زدند و ما بر عهدی که داشتیم، در صف نگاهبانان این معرکه بودیم.
جِد و جهد کردیم تا دزدان غافله را مهلت ندهیم و صحنه را برای دشمنانتان تنگ کنیم.
پرجنب و جوش بودیم و با انگیزه، تا بتوانیم سنگی را از پیش پای شما برداریم.
و البته شکیبا هم بودیم!
و در ناملایمات زمانه صبوری پیشه کردیم، زیرا باور داشتیم تکاپو و چشم انتظاریمان را شما شاهدی و همین ما را بس که لبخندی در این وانفسا بر لبانتان بنشانیم!
سالی دیگر بر ما گذشت!
و چه افسوسها که خوردیم!
عدهایی در این میانه از نفس افتادند!
عدهایی گرد پیری بر سر و رویشان نشست!
عدهایی بیماری، گریبانشان را گرفت و خانهنشین شدند! و اتفاق پشت اتفاق و اندوه پشت اندوه!
امّا این همهی ماجرا نبود؛
عدهایی هم آمدند! و چه خوب آمدند!
با شور و اشتیاق! تازه نفس، سختکوش، پرتلاش، هنرمند، غیور و دانشمدار، تا آیین شما را پاسداری کنند و مرهمی باشند بر زخم نبودن پیر غلامانت.
و امّا
یک سال دیگر بر شما گذشت! و چه سخت گذشت! و خداوند میداند بر شما چه گذشت!
شما که از سویی دردمند شیعیانتان بودید و از سویی غصّههای سالی دیگر بر غم روزگارانتان افزون شد!
یک سال دیگر بر ما و بر شما گذشت و صد افسوس که نیامدی و هزار امید که خواهی آمد!
و
هزاران سلام بر شما ای مولای شکیبا!
ای فرزند صبوران!
ای نازنین غصّهدار! ای سترگ! ای پایمرد روزگاران! ای استقامت پیشه! ای غریب دوران! ای نجیب! و ای یکتای زمانه در بندگی!
مولای ما! ما را دعا کن که با گذشت زمان بر عهد و پیمانی که با شما داشتیم، استوار باشیم و لحظهایی از تلاش و کوشش دور نباشیم ...
و ما شما را دعا میکنیم تا زودتر از زود،
ظهورتان را شاهد باشیم!
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۶۵ سوار اتوبوس شدیم و مامان همینطور ساکت به جاده زل زده بود .. شیشه اتوبوس کنار بود باد خنک
🌷👈#پست_۶۶
نمیدونم چی شد ولی راهمو کج کردم ..
دوباره رسیدم به خیابون ..بی هدف فقط راه میرفتم ...
حق من این بود که محمد رضا رو پیدا کنم ..
وقتی به خودم اومدم مقابل کلانتری که محمد رضا توش کار میکرد بودم .
سرباز که تو اتاقک نگهبانی بود
گفت؛
_چکار داری خانم .
چادرمو جلوتر کشیدم
_با آقای کامیابی کار دارم ..
سرباز خسته خواب آلود گفت؛
_کی ؟
من حتی نمیدونستم محمد رضا چه پست و سمتی داره اینجا .
یک لحظه یک ترس عمیق تو دلم نشست ...
اگه همش دروغ باشه .چی ..دروغ آخه واسه چی باید دروغ بگه ..
خدایا خدایا کمکم کن
_اینجا کار میکردن ..نمیدونم شاید قبلا کار میکردن !
سرباز گفت؛
_ما همچین کسی رو نداریم .
قلبم ریخت ...اشک تو چشام نشست سربازه گفت؛
_..میخوای برو پیش افسر نگهبان ...
و من راهنمایی کرد داخل .
صدای یکی دونفر میمود ..ترسیده بودم ..
یک آقایی رد شد
_چکار داری خانم ..
چادرمو محکم روی صورتم گرفتم
مرده با لباس فرم بود
_شکایت داری ؟
نفس گرفتم
_نه دنبال آقای کامیابی ام ..محمد رضا کامیابی ..
__فتانه خانم !
به پشت سرم برگشتم...
از دیدن دوست محمدرضا شوکه شدم ..
انگار خدا تمام دنیا رو به من داد .
نزدیکم اومد با بُهت گفت؛
_چه بلایی سرتون اومده ؟
اشک هام تند تند می چکید
_محمد رضا کجاست ؟
منو برد تو اتاقش
کلید و زد و پنکه سقفی شروع به چرخیدن کرد .
_حالتون خوبه ...چیزی خوردین ؟
نگاه از پنکه سقفی گرفتم سر تکون دادم ..
داد زد
_نجفی ..برو آشپزخونه ببین از شام چیزی مونده گرم کن بیار .
وقتی سرباز رفت گفتم
_محمد رضا کجاست ..چرا ازش خبری نیست ..
سر تکون داد
_اون بدبخت گیر افتاد تهران ..
مادرش حالش بد شد عملش کردن ..خواهرش خودکشی کرد ..اینقدر مصیبت سرش اومد که مافوقمون با ماموریت شیش ماه موافقت کرد که بمونه تهران ..
قلبم آروم گرفت ..
_میخوام باهاش حرف بزنم ...
دستی به ریشش کشید
_الان که ساعت یکه شب نیست اداره...
شما چی شده اونم اینجوری اومدین اینجا ؟
همون لحظه سرباز با یک سینی که توش یک ظرف استیل چند تیکه بود که تو یکیش ماست بود تو یک قسمت یک تکه مرغ بود قسمت بزرگش برنج ...
سینی رو روی میز گذاشت و رفت ..
نگاهم از اون یک تیکه مرغ قرمز رنگ کنده نمیشد انگار تمام ترشحات بزاق دهن مو پر کرده بود .
دوست محمد رضا پارچ آب با یک لیوان کنار سینی گذاشت
_شامتون بخورید باهم حرف میزنیم ..
من برم ببینم از پرونده ها میتونم شماره خونه محمد رضا رو پیدا کنم ..
و رفت بیرون .
از شدت گرسنگی قاشق پر از پلو و کردم ..
نجویده قورت میدادم ..حس میکردم خوشمزه ترین غذای بود که خوردم ..
دلم داشت میترکید ..وسط خوردن زدم زیر گریه .
در زده شد و دوست محمد رضا اومد تو .
سریع اشک هامو پاک کردم .
یک پرونده دستش بود .
_خوب نمیخواین توضیح بدیدن ؟
سر پایین انداختم
_من چهار ماه از محمد رضا خبر ندارم .
تلفن برداشت شماره گرفت یکم صبر کرد
_برنمیداره ..
دوباره گرفت
_الو سلام ...چطوری پسر ...
قلبم تند تند میزد ..
_نه چیزی نشده ....فقط خانمت اینجاست ...
از جاش بلند شد با تلفن
_نه نه چیزی نشده نگران نشو ...
میخواد باهات حرف بزنه ..
سیم تلفن کشید
_من خدا حافظ ..
تلفن به طرف من گرفت
گوشی رو گرفتم ..قلبم بی امان میکوبید ..
صداشو شنیدم
_الو ...
یک بغض گنده تو گلوم نشست
_محمد رضا ..
_جانم ..
آخ ..چه دردی داشت ..چه دردی داشت این جانم گفتنش ...بغضم ترکید
_الو فتانه ..خوبی چی شده ..چرا جواب تلفن هامو نمیدادی ..چرا صفی خانم تلفن رو من قطع میکنه ..
مُردم از نگرانی ..
نفس گرفتم از گریه ..
_الو فتان ..آخ ..فتان داری گریه میکنی ....عزیز دلم ..
فقط تونستم وسط حجم گریه بگم
_تو رو خدا بیا ...
همین ...اونم انگار فهمید صدای پر از تمنای منو ...
_الان راه میفتم ..
و خداحافظی کرد .
دوست محمد رضا یک لیوان آب دستم داد
_نمیدونم چه اتفاقی افتاده ..ولی اگه بخواین هر جای برین میرسونمتون ..
از خجالت سر پایین انداختم
_من جای ندارم ...
بلند شد
_پس بریم خونه ما ..اینجا صلاح نیست بمونید .
سویچ ماشین کلاه اشو برداشت ..
سوار ماشین شدم ..
به طرف خونشون راه افتادیم ..
وقتی رسیدیم خانمش از خواب بیدار شده بود ..
معلوم بود بخاطر این کار شوهرش چقدر ناراحت ..
فقط یک سلام کرد .
دوست محمد رضا سریع تو اتاق برام رخت خواب پهن کرد ..
صدای پچ پچشون میومد که خانمش هی غُر میزد چرا منو اومدم ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۶۷
دوست محمد رضا با خنده گفت؛
_خانمِ منم تنهاست ...راحت بخوابید ..من باس برم اداره..
آروم زیر لب گفتم
_مرسی
منم وارد اتاق شدم ..
روسری و مانتو رو در آوردم
هنوز صدای بحث کردنشون میشنیدم .
وای تمام فکرم آخرین حرف محمد رضا بود که گفت راه میفتم ..
سرمو رو بالشت گذاشتم .
دستمو رو شکمم گذاشتم
_بابا داره میاد ..
و از خستگی و درد کتک های که خورده بودم چشام گرم خواب شد .
***
صبح از صدای زن دوست محمد رضا چشم باز کردم .
_من دارم میرم خونه مامانم حوصله تو این کارهات ندارم.
دوست محمد رضا آهسته گفت؛
_بس کن شبنم ..الان شوهرش میاد میرن ..
زنش با حالت حرصی گفت؛
_کبودی صورتش ندیدی ..زخم های روی لبشو ندیدی ..
اینا یک جای کارشون میلنگه ..واسه خودت دردسر درست کردی .
دوستش ناراحت گفت؛
_بدبخت محمد رضا تو تهران گیر افتاده بود ...
مادر زنش هم مثل اینکه به این وصلت راضی نیست ..
من یک ماه پیش به سفارش محمد رضا رفتم با عمه اش حرف زدم ..
گفت الان خیلی شرایطشون خرابه بهتره صبر کنه...
گفت باباشو عمل کردن ...منم به محمد رضا گفتم همه چی اوکی
فعلا لازم نیست بیاد ..
قلبم وایستاد پس اومده پیش عمه صفی ..
چرا هیچی نگفت به من ..
پوزخندی زدم مگه زنگ زدن های محمد رضا رو گفته بود .
صدای زن رو شنیدم
_شما دوتا بی عقلین ..
معلوم نیست چه بامبولی زده ..اینجور کتکش زدن ..من که میدونم آخرش بدبختیش ما رو میگیره ..
چشامو رو هم گذاشتم ...دستهامو رو گوشم
به حرف هاشون فکر نکن فتانه ..
به این فکر کن محمد رضا داره میاد ..
داشتم فکر میکردم از تهران تا اینجا چقدر راه ...چقدر راه زیاده انگار اون ور دنیا بوده ..
صدای قر قر چرخیدن پنکه میومد .
ملافه رو روی خودم کشیدم ..
در اتاق زده شد ..
همکار محمد رضا یالله کنان داخل اتاق اومد ..
تو دستش یک سینی صبحانه بود .
تشکر کردم ..
_من نمیخواستم مزاحمتون بشم ...محمد رضا بیاد میریم ..
لبخندی زد ..
_امروز مادرتون اومدن کلانتری ..
بُهت زده نگاهش کردم .
_یک شکایت نامه تنظیم کردم برای محمد رضا ...اعلام مفقودی شمارو هم گزارش دادن ..
دستمو جلو دهنم گرفتم
_خدایا ..
سر تکون دادم...
_چرا از محمد رضا شکایت کردن
سر پایین انداخت
_هتک حرمت به دخترشون ..
با چشای گرد نگاهش کردم .
سر تکون داد
_میتونستم بگم کجایید ..ولی من از اعتبار خودم گذشتم و قانون شکنی کردم ..بهتر دیدم محمد رضا بیاد شما رو بسپرم به دستش .
خجالت زده گفتم
_من نمیخوام برای شما خدای ناکرده ..
وسط حرفم پرید
_نه محمد رضا رفیق منه ...و میدونم دوستون داره ..ریگی به کفشش نیست ..
بغضم دوباره لبریز شد
ادامه داد
_تو این مدت هم خیلی نگران شما بود ..
شاید اگه یک ماه پیش من خیالش راحت نمیکردم بابت شما ..
میومد این اتفاق ها نمیفتاد .
از جاش بلند شد
_لطفا حرف های خانمم به دل نگیر .
لبخندی زدم
_ببخشید تو رو خدا .
از اتاق بیرون رفت .
مامان داره ریشه به تیشه محمد رضا میزنه ..
خدایا خودت کمک کن .
بالاخره از اتاق بیرون اومدم ...صدای تلوزیون میومد ...شبکه دو تصویر زندگی بود یادمه مامان همیشه منتظر سریال هانیکو میشست ..
* زندگی منشوریست در چرخش دوار *
نگاهم کشیده به تلوزیون .
خانم همکار محمد رضا داشت سبزی پاک میکرد ..و چشاش به تلوزیون بود .
آروم جلو رفتم
_سلام .
نگاهی به من کرد پر اخم سلام کرد .
سینی رو به طرف آشپزخونه بردم .
یک آشپزخونه که روی وسایل برقی رو کابینت اش پارچه های گلدوزی صورتی بود .
لبخندی زدم .چه زن کدبانو تمیزی بود ..
بوی خوبی میومد ..بوی قرمه سبزی بود ..
ظرف های صبحونه رو شستم ...تو آبچکون گذاشتم .
از پنجره آشپزخونه به درخت ها خیره شدم ...
به گنجشک های که سرو صدا میکردن ...چقدر اینجا پر از زندگی بود
خانم همکارش اومد تو آشپز خونه
_چای میخورین براتون بریزم..
لبخند دستپاچه ای زدم
_دستتون درد نکنه ...
در کابینت باز کرد از سطل برنج برنج تو یک لگن کوچیک پلاستیکی ریخت .
_ببخشید مزاحمتون شدیم .
به من نگاه کرد
_خواهش میکنم .
چشام پر اشک شد
_شوهرم بیاد ..رفع زحمت میکنیم ..
خیره شد به من .
_نه چه زحمتی .
میدونستم حرف هاش از ته دل نیست ..
به ظرف های توآابچکون نگاه کرد
هول زده گفتم
_کاری دارین بگین ؟
دوباره مشغول شد
_نه ممنون ..
به طرف همون اتاقی که بودم رفتم .
ساعت نزدیک یک بود .
فقط شیش ساعت دیگه مونده تا اومدن محمد رضا ..رو تشک دراز کشیدم .
یعنی یک روز میشه منم یک خونه نقلی داشته باشم با وجود محمد رضا ..آهی کشیدم .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۶۸
_فتانه ...فتانه جان ..
گیج چشم باز کردم
با دیدن محمد رضا بُهت زده نگاهش کردم .
لبخندی به من زد
_سلام خانم خانوما ...
سریع نشستم
_کی اومدی ...؟..ساعت چنده ؟
آروم پلک زد
_نیم ساعتی هست ..دارم تماشات میکنم ..شبنم خانم میگفت از ظهر خوابی ..
دستشو نوازش وار روی موهام کشید
_عروسک من چی شده ؟
انگشت شصتش روی کبودی چشم نشست ..اخم کرد
_چی شده فتان؟
نفس گرفتم
_من تو جهنم بودم .درست از وقتی رفتی ...این جهنم از آتیش گرفتن مغازه بابا شروع شد ...
همون لحظه در اتاق زده شد
شبنم خانم بود یک سینی دستش بود
محمد رضا بلند شد سینی رو گرفت
سریع گفتم
_محمد رضا میشه بریم...گناه دارن اذیت اند بدبخت ها ..بریم خونه ات .
سینی رو روی زمین گذاشت
پوزخندی زد
_صفی خانم تمام اثاث هامو ریخته تو کوچه ..
هینی کشیدم ..
_بابات حالش خوبه ؟
لب گزیدم
_نه ...خوب نیست ..مثل حال من ..
_چرا قربونت بشم .
زدم زیر گریه
_خانجونم مُرد.
من تو آغوشش گرفت ...هق زدم..
_محمد رضا خیلی سخت بود
خیلی ...
روی موهامو بوسه زد
_تموم شد همه چی ...
من پیشتم ..تا آخر دنیا من پیش تو ام
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور