🌷#ادامه_قسمت_اول
به صورت کشیده بودن.
حالم بد بود خیلی...
به زن مقابلم اشاره کردم همون زنی که از وقتی نشستم مثل جغد داشت نگام می کرد.
_سمان اون کیه؟خیلی بد بد نگام میکنه..
سمانه تو تاریک روشن خاموشی روضه نگاهی به زن کرد.
بعد انگاری متوجهش شد
_مامان جک تایتانیکه از تبریز آمدن!
با چشمهای گرد شده نگاش کردم.
بعد با یک آب و تابی تعریف کرد
_وای ماهی نمی دونی چه لعنتی شده ...کلا کثافت از اولشم خوشگل بود ....ولی حالا ...اوه اوه
....جنتلمنی شده.
پوزخندی زدم جک تایتانیک لقب امیر حسین پسر برادر شوهر خاله طلعت بود که تبریز زندگی می کردن یک پسر چش رنگی و بور.
_کجای اون شیربرنج خوشگل بود؟!
سمانه ایش خفه ای گفت
_لامصب تخصص اطفالِ شم گرفته امروز عصر دیدمش می خو استم برم تو کارش و مخ مامانش رو بزنم.
پقی زدم زیر خنده که دوباره مامان برام چش غره رفت..
آروم در گوش سمانه گفتم
_خوشم میاد از یک پشه نر هم نمی گذری!
اه پر حسرتی کشید
_چه کنیم ...بوی ترشی مون بلند شده...
از خنده لبمو گاز گرفتم.
بلاخره مداح اجازه داد و روضه رو ختم کرد ...همون خانم هایی که فقط دماغشون دیده می شد حالا با دماغ های سرخ شده و هر کدوم بایک ظرف پلو قیمه، راهی خونه هاشون شدن.
جالب بود چه زود به بهای ناچیزی اشک هاشون رو فروختن.
صدای یاالله گفتن مردا بلند شد.
سفره ای برای مهمان های خودمانی انداخته شد.
سمانه با چادر گل مخملی شروع به کمک کردن به لاله زن بهادر کرد ...دخترهای آفتاب و مهتاب ندیده ی این فامیل.
لاله هم دختر خوبی بود قرار بود منم عروس این خانواده بشم ولی حالا بعد چند سال چقدر دور شدم از اعتقادات و پایبندهای این فامیل...
عمو جواد شوهر خاله طلعت با خوش رویی از مهمان ها پذیرایی میکرد و هر دقیقه میگفت
_سفره امام حسینِ ع بفرمایید ...
نگاهم به در بود که قامت بهنام توی چهار چوب در نمایان شد.
هنوز هم همونطور بود ...جذاب .. شیکپوش ...به قول سمانه جنتلمن...
برای فراموش کردن هشت سال زمان کافی بود ولی هنوز فرصت اثبات کردن بیگناهی خودم
رو پیدا نکرده بودم.
سعی کردم بیخیال باشم و به این فکر کنم چطور میتونم ازصاحب کارم ، آقای لطفی برای خریدن یک جفت لاستیک نو که هر روز زاپاس به دست دم آپاراتی ها نباشم وام بگیرم...سعی کردم به این فکر کنم که آخر ماه نزدیکه و هنوز قبض گاز و برق رو پرداخت نکردم ندادم ، فکر کردن به اینکه کیسه ی برنج تموم شده باید بگیرم ...فکر کردم به اینکه باید فکری به حال مستاجر طبقه بالا بکنم که میگفت سقف خونه چیکه میکنه ...تمام فکر مو جمع کردم که به این فکر نکنم که قرار بود اون مرد روبه روم یک روزی تمام فکر من باشه...
آهی کشیدم ... جاری خاله طلعت هنوز خیره خیره نگاهم میکرد .حتما با خودش میگفت این دختره چه پرو هستش که بازم همپیاله این ها شده؟!
غذای سفره امام حسین ع تقریبا کوفتم شده بود.
وقتی نگاه های اون زن با چندش به ناخنای لاک خورده م بود و من هم خودمو لعن و نفرین میگردم و سعی در پنهون کردن انگشتام داشتم.
بلاخره تموم شد و همه با اتفاق نظر به اینکه غذای نذری خیلی لذیذ و نظر کرده است و شفای عاجل میاره ...با شکم های سیر از سر سفره بلند شدن...
حالم بد بود چون نمی تونستم شبیه هیچ کدوم از این افراد باشم ...دلم همون اتاقک دنج خودمو می خواست و یک فنجان قهوه تلخ و کتاب هام و سیگار گسل ام...
و به این فکر کنم که آیا غذای نذری، دختر خراب و به ظاهر بد این جمع اونو شفا میده یانه؟؟ سرم از این همه فکر زیادی درد میکرد.
با سر به مامان اشاره کردم بریم...
وبعد خداحافظی که زیادی سر سری بود از اونجا خارج شدم...
کوچه بر خلاف چند ساعت پیش ساکت و خلوت و سرد بود...
ابتدا بخاری ماشین و بعد سیگاری روشن کردم ، دلم گم شدن می خواست.
کام عمیقی گرفتم ...که نگاهم به چشمان روشن فرد مقابلم افتاد.
لعنت به این شانس ...پسر شق و رق و اتو کشیده ای با پالتوی کوتاه مشکی مقابلم ظاهر شد.