eitaa logo
صالحین تنها مسیر
248 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
 _من میرم ماشینو گرم کنم.  شال مشکی رو روی سرم انداختم و پالتوی مشکی رو هم تنم کردم.  مامان و زن دایی بیرون منتظر بودن .. به سر کوچه رسیدیم از استرس دست سمانه رو گرفتم آروم در گوشش گفتم _کاش نمیومدم. سمانه هم گفت _غلط کردی ...اون بابای بدبختم رو خسته و کوفته  از ماموریت یک راست آوردمش خونه  تون تا باز بازی در بیاری؟ نفس گرفتم. دایی از ماشین پیاده شد شروع به احوال پرسی کرد بهترین کار بود که تا منو ندیدن سریع داخل  برم...  تمام طول روضه سعی کردم از آشپزخونه بیرون نیام.  بلاخره مجلس تموم شد.  به غیر از ما و شوکت خانم زن عموی بهنام .. فک و فامیل های لاله هم بودن.  آلاله خواهرشم بود ...یک دختر سبزه بانمک یک دو سالی از من کوچکتر بود قبلا با هم هم  بازی بودیم دختر خوب و آرومی بود الان دانشجو بود و از همه مهمتر دختر خوبی بود.  سفره پهن شد و مرد ها رو صدا زدن...  صدای قلبم رو می شنیدم.  سمانه سبد سبزی رو برداشت ...و پچ پچ وار گفت  _بیا بیرون دیگه تا آخر که نمی تونی خودتو قایم کنی...  از آشپزخونه بیرون آمدم ...عمو جواد و پدر لاله باهام احوال پرسی کردن.  بهادر که اصلا سعی کرد من و ندید بگیره.  خدا رو شکر نه بهنام بود نه اون پسر عموی مسخره ش.  نفسی تازه کردم کنار مامان نشستم.  آلاله با دیدنم ابراز خوشحالی کرد و باهم سرگرم صحبت شدیم.  تمام حس های بد چند دقیقه قبل از دلم رفته بود که در باز شد.  وای با دیدن بهنام و امیر حسین حس کردم روح از تنم رفت.  بهنام با خوشرویی با همه احوال پرسی کرد و وقتی به ما رسید با نیش باز شده به آلاله سلام  کرد که اونم فکر کنم داشت از دیدنش از خوشحالی پس میفتاد...  بهنام تکنوازی به من کرد و به آلاله گفت _چه عجب ما شما رو دیدیم خانم مهندس؟ آلاله هم قری به گردنش داد  _کم سعادتی ما بوده.  سمانه از تو آشپزخونه ادای عق زدن در آورد نمی دونم ولی نتونستم خنده م رو نشون ندم   ...دستمو جلو دهنم گرفتم که با اخمای در هم امیر حسین مواجه شدم.  زیر لب لااله الله الهی گفت و سرشو پایین انداخت.  خودمو به آشپزخونه رسوندم که سمانه در رو بست دوتائی مون از خنده رو زمین نشستیم و  سعی میکردیم صدامونم بیرون نره.  سمانه ته خنده ش گفت  _تابلو بود که می خواست حرص تو رو در باره ها.  آهی کشید  _در عوض اش آلاله خانم مسرور شد.  سمانه دوباره ریز ریز خندید  _حالا واسه چی آمدی اینجا ؟ تازه یاد اخمای امیر حسین افتادم.  _ای تو روحت سمانه‌با این شکلکی که تو در آوردی جلو خنده م رو نتونستم بگیرم ...اون  پسره شیر برنجم زل زل داشت نگاه می کرد.  سمانه با چشم های درشت شده گفت.  _امیر حسین!..  سقلمه ای بهش زدم:  _یواش ...الان خودشم فهمید اسمشو آوردی.  سمانه دهنشو کج کرد:  _اون که اینقدر سرش پایینه ..که فکر کنم مامانش ماه به ماه پیراهن تنش رو نشوره! با چشم های گرد شده نگاش کردم _چه ربطی داشت... سمانه دوباره نیشش باز شد و با لهجه اصفهانی گفت  _آخه یقه لباسش دیر کثیف میشه...  دوباره زدیم زیر خنده  همون موقع خاله طلعت وارد شد.  _ وا خجالتم خوب چیزیه ...شب قتل هر هر و کر کر راه انداختین چش سفیدا ..  سمانه بوس آب داری خاله طلعت کرد.  _اوه کو تا شب قتل، عمه ...هنوز که سوم محرمه.  خاله طلعت یک چش غره براش رفت و پارچ آب رو برداشت از آشپزخونه بیرون رفت.  سمانه هم نگاهی به پذیرایی کرد.  _فکر کنم جا واسه من و تو نیست برم دوتا غذا بیارم همین جا.  پیشنهادش خوشحال کننده ترین حرف امشب بود.  وقتی رفت به این فکر کردم واقعا بهنام می خواد حرص منو در بیاره؟  دوتا لیوان از کابینت برداشتم که صدای در آشپزخونه آمد به هوای اینکه سمانه ست گفتم:  _سمان ماست هم بیار.  تا برگشتم بهنامو دیدم.  هول شدم ...اینقدر که لیوان از دستم روی سینه م افتاد که گرفتمش.  _دیشب کجا بودی ؟ لب گزیدم ...هول زده گفتم  _خونه خواب بودم ...صدای در رو نفهمیدم  اخماش بیشتر شد.  _ماشینتم با خودت تو رختخواب برده بودی که نبود...  آخ فکر اینش رو  نکرده بودم... نزدیک آمد خیلی نزدیک تر... _تو این شب ها هم دست از کثافت کاری هات بر نمی داری ؟ دلم هری پایین ریخت ... حالم بد شد ...سعی کردم صدام نلرزه ولی نمی شد:  _تو حق نداری در مورد من بد فکر کنی.  چشم ریز کرد  _این حق رو خودت بهم دادی وقتی ساعت سه آمدی خونه ...این حق رو خودت دادی وقتی با  این ریخت و قیافه می چرخی ...وقتی جایی کار میکنی که مناسب تو نیست .. وقتی دم به دقیقه  گند کاری هاتو باید از این و اون بشنوم...  تو چشام زل زده.  _وقتی هشت سال پیش چیزهایی رو که نباید میدیم  و با چشای خودم دیدم ..  لیوان دیگه از دستم افتاد رو سرامیک آشپزخونه...  این هنوز اون فاجعه رو یادش بود.اون هنوز منو نبخشید بود،من ابله چرا فکرمیکردم
رنگ نگاهش عوض شده؟ من چرا خیال های خام دخترانه میکردم؟  سمانه وارد آشپزخونه شد...نگاه نگرانش به من بود.  _ماهی!...  بهنام نیش خندی زد و همین که خواست از آشپزخونه بیرون بیاد تونستم تکونی به خودم بدم.  _بیاید باهم حرف بزنیم...  برگشت  زل زده تو چشم هام:  _که بازم دروغ تحویلم بدی؟ و رفت.  من موندم و شب نحسی که انگار تمومی نداشت.