eitaa logo
صالحین تنها مسیر
247 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
💢مردم شما را ... ✔️آقای روحانی نکته خوبی رو اشاره کردن 🔰ذیل آن بنده برداشت‌های ضمنی را از این صحبت ها خواهم داشت 🔻"مردم اگر احساس می کنید شما در تنگنا هست و توانایی خریدتان پایین آمده، و گرانی بی سابقه ای وجود دارد؛ انتخابات نزدیک است، به انتخاب خود دقت کنید" 🔻"مردم اگر دولت شما سالها وقت صرف هیچ( نه ! ) می کند و تمرکز خود را روی اولویت ها نمی گذارد(توجه به ، ، تورم،... )؛ انتخابات نزدیک است، به انتخاب خود دقت کنید." 🔻"مردم اگر نماینده 'هایتان' حاضر نیستند رای خود را بیان کنند؛ انتخابات نزدیک است، به انتخاب خود دقت کنید. " 🔻" مردم اگر دولتمردان شما کارشان به جایی می رسد که طی چندین ماه(16 ماه) به هی فرصت می دهند، هی فرصت می دهند، هی فرصت می دهند تا به حرفِ زده خود، به قولِ داده یِ خود، عمل کند(و نمیکند)؛ انتخابات نزدیک است، به انتخاب خود دقت کنید. " 🔻"مردم اگر احساس می کنید خدمتگزاران شما در دولت و مجلس فشل و پیر و فرسوده و بی خاصیت و مغرور و هستند و بوی تعفن از آنها بلند می‌شود؛ انتخابات نزدیک است.به انتخاب خود دقت کنید. " ... 🔆نتیجه گیری: مردم مسئولان و نمایندگانی که روی کار می آیند، خوب یا بد، حاصل انتخاب شماست. عزت به می دهند یا نمی دهند حاصل انتخاب شماست، را در 20 دقیقه ثمر می دهند یا نمی دهند، حاصل انتخاب شماست. مردم شما را به خدواند قسم در انتخاب خود دقت کنید. مردم اگر به معاد اعتقاد دارید، آن دنیا از 'انتخاب شما' سوال می پرسند. مردم شما را بخدا ملاک نامزد مورد نظر خود را اصلاح کنید. را در تیتر ملاک های خود بگذارید که هر حرفی نزند و هر غلطی نکنند. مراقب باشید. مردم داشته باشید که کلاه سرتان نگذارند! پ. ن: مردم شما موضوعیت دارید اگر شما رشد نکنید و خود را اصلاح نکنید و نشوید و مطالبه گر، مملکت را نابود می کنند. قدرت به دست آنان می افتد که نباید بیفتد مردم شما را بخدا...
صالحین تنها مسیر
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۳۳ چه میکرد...
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۳۴ نیمه دوم اردیبهشت ماه بود.. تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان. علی از همه پذیرایی کرد.. وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار و سمیرا. جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد.. آقابزرگ شروع کرد... مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش بگذارد. یوسف به ۵گل رز قرمزی که باعشق خریده بود، خیره شده بود. سمیرا بود و نقشه هایش.. با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود. تمام بی محل کردن ها، تمام بی توجهی هایش را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد. چقدر خرج میکرد.. چقدر زحمت میکشید.. تا باشد برای یوسف.. تا باشد در مهمانی ها.. اما یوسف با او، هر بار ، برخورد میکرد. را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود.. تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،.. که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود... تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین خوب دقت میکرد. یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...سمیرا از فرصت استفاده کرد. بلند رو به ریحانه گفت: _واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!! خندید، خودش تنهایی... کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند... ریحانه... از خجالت آب شده بود.تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد. نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! .! اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند. چرا این برداشت را سمیرا کرده بود. سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست... چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.از ابتدا دلش را سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. . کرده بود با خدایش. یوسف مدام... عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.با تمام وجود استرس را میچشید..با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد... تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،..اهلبیت(ع) را نیز... زبانش خشک شده بود. زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد. اما یوسف امتناع کرد. آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود. _ که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی بود، پس اصلا چرا اومد؟! سمیرا و یاشار... کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند. اما آقابزرگ متوجه شد... نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید. _بنشینید.! باهردوتون هستم. سمیرا ناخواسته نشست... اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست! نگاههای پیروزمندانه سمیرا به ریحانه، شرمندگی یوسف را بیشتر میکرد. با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خواستگاری هم بهم خورد.... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚