🌙 سحر میتوان تنها با مرور آرزوهای خوب به خیلی جاها رسید...
🔅 حجت الاسلام #پناهیان
🔆 #سحر ، بهترین زمان #تنهایی
- هنگام تنهایی بهتر میتوان خود را یافت، همچنانکه بیشتر میشود خود را باخت.
- هنگام تنهایی زمان جمع آوری امتیازات کلان و نیز زمان از دست دادن امتیازات فراوان است.
- بهترین زمانِ تنهایی، برای به دست آوردن امتیازات فراوان، #سحر است.
"سحر میتوان تنها با مرور آرزوهای خوب به خیلی جاها رسید."
🕊🌹 @Tanhamasir
🔴 #توجه 🔴🔴 #توجه 🔴
🌸🍃گناه اصلی که ظهور را به تاخیر میاندازد؛ ناتوانی مدعیان ولایت مداری در زندگی دسته جمعی است
استاد پناهیان 🌸🍃
🌹با توجه به فرمان مقام عظمای ولایت و #تنهایی مولای غریبمان برآنیم که تعدادی نیروی فعال و متخصص را برای فعالیت فرهنگی در تشکیلات #تنهامسیرآرامش در فضای مجازی بصورت تخصصی آموزش دهیم.
تنها دوره
💥 #آموزش_مدیران_اجرایی😍
است که👈
شما پس از گذراندن این دوره قادر خواهید بود. #هزاران_کانال_و_گروه را به بهترین شیوه ممکنه اداره کنید
😮⭕️💥
#ظرفیت_نامحدود 😉
💎 شما پس از شرکت در این دوره قادر به همکاری با تشکیلات #جهانی تنهامسیر آرامش خواهید بود😍
عجله کنید🏃🏃🏃
http://eitaa.com/joinchat/534839312C5396ff7a8a
🔴 #توجه 🔴🔴 #توجه 🔴
🌸🍃گناه اصلی که ظهور را به تاخیر میاندازد؛ ناتوانی مدعیان ولایت مداری در زندگی دسته جمعی است
استاد پناهیان 🌸🍃
🌹با توجه به فرمان مقام عظمای ولایت و #تنهایی مولای غریبمان برآنیم که تعدادی نیروی فعال و متخصص را برای فعالیت فرهنگی در تشکیلات #تنهامسیرآرامش در فضای مجازی بصورت تخصصی آموزش دهیم.
تنها دوره
💥 #آموزش_مدیران_اجرایی😍
است که👈
شما پس از گذراندن این دوره قادر خواهید بود. #هزاران_کانال_و_گروه را به بهترین شیوه ممکنه اداره کنید
😮⭕️💥
#ظرفیت_نامحدود 😉
💎 شما پس از شرکت در این دوره قادر به همکاری با تشکیلات #جهانی تنهامسیر آرامش خواهید بود😍
عجله کنید💥💥🏃🏃
http://eitaa.com/joinchat/3376807953Cc2ffbee577
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز 🍃🍃
#بی_تو_هرگز
#قسمت1⃣
🚫این داستان واقعی است🚫
همیشه از پدرم متنفر بودم
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه
آدم #عصبی و بی حوصله ای بود
اما بد اخلاقیش به کنار
می گفت: #دختر درس می خواد بخونه چکار؟
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد
اما من، فرق داشتم
من #عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم
مهمتر از همه، می خواستم #درس بخونم، برم سر کار و از اون #زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم
چند سال که از #ازدواج خواهرم گذشت
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، #همسر ناجوری بود، یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد
اما خواهرم اجازه نداشت
#تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مست هم که می کرد، به شدت #خواهرم رو کتک می زد
این بزرگ ترین #نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت
هر چی درس خوندی، کافیه ...
بالاخره اونروز از راه رسید ...موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پایین بود ...باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت: هانیه...دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه...
تااین جمله رو گفت،لقمه پریدتوے گلوم و حشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...بعدازڪلے سرفه،درحالےڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم ...ولےمن هنوز دبیرستان ...
خوابوند توے گوشم...برق ازسرم پرید ...هنوز توے شوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد
- همین ڪه من میگم ...دهنت رومے بندے میگے چشم...درسم درسم...تاهمین جاشم زیادے درس خوندے ...
ازجاش بلندشد ...باداد و بیداد اینها رو مے گفت و مے رفت اشڪ توےچشم هام حلقه زده بود اما اشتباه مے ڪرد،من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ...
ازخونه ڪه رفت بیرون ...منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه...مادرم دنبالم دوید توے خیابون ...
-هانیه جان، مادر...تو رو قرآن نرو پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه براے هردومون شر میشه مادر ...بیا بریم خونه ...
امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...به هیچ قیمتے ...
👈#ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وپنجم
دوباره به بیمارستان برگشت.امیررضا گفت:
-فکر میکردم باهاشون درگیر بشی.
دوباره عصبانی دست هاشو مشت کرد و با حرص گفت:
_خیلی دوست داشتم خودم با دستهای خودم خفه شون کنم...
-پس چرا نکردی؟!!
نفس غمگینی کشید و با بغض گفت:
_یاد امام علی(ع) افتادم.یه عمر از کسایی که زهراشو ازش گرفتن طعنه شنید و سکوت کرد.با اینکه زورشو داشت همه شونو نابود کنه...خواستم یه ذره درک کنم...😭
اشکش ریخت روی صورتش.
-خیلی سخت بود..خیلی.
شش روز دیگه هم گذشت،
و حال فاطمه تغییری نکرد.اما علی خیلی تغییر کرد.موهای سرش به طرز عجیبی به سرعت سفید میشد.لاغر و شکسته شده بود.
کنار تخت فاطمه ایستاده بود.
-فاطمه اگه میخوای علی رو زنده ببینی زودتر چشم هاتو بازکن،قبل از اینکه من دق کنم.
بعد از نماز،دلشکسته تر از همیشه سر به سجده گذاشت.
خدایا به #تنهایی و #مظلومیت علی(ع) قَسمِت میدم فاطمه مو بهم برگردون...
کفش هاشو پوشید و از نمازخانه بیرون رفت.وارد بخش مراقبت های ویژه شد.
-کجایین شما آقای مشرقی؟!!
علی سرشو بالا آورد.پرستار با خوشحالی گفت:
_مژدگانی بدید..خانومتون به هوش اومد.
به سرعت خودشو کنار تخت فاطمه رساند.چشم های فاطمه بسته بود.آروم صداش کرد:
_فاطمه..
چشم های فاطمه باز شد.لبخندی زد و گفت:
_سلام علی جانم
-سلام..جان علی...چقد منتظر علی گفتنت بودم.
لبخند فاطمه خشک شد.با تعجب گفت:
_دکتر گفت من نه روز تو کما بودم؟!!
-آره.چطور مگه؟
-پس چرا تو اینقد عوض شدی!!! انگار سالها گذشته!!
-برای من یه عمر گذشت.
حاج محمود و زهره خانوم هم به سرعت خودشونو رسوندن.زهره خانوم پیش فاطمه رفت .
-سلام مامان مهربونم.
با اشک و خنده گفت:
_سلام دختر گلم.
چند دقیقه گذشت ولی زهره خانوم فقط با اشک به دخترش نگاه میکرد.فاطمه گفت:
_مامان حلالم کن.من همش اذیت تون میکنم.
زهره خانوم دخترشو بوسید و قربان صدقه ش میرفت.پرستار اومد و گفت:
_خانوم بفرمایید.ایشون باید استراحت کنن.
علی و حاج محمود تو اتاق دکتر نشسته بودن.دکتر گفت:خداروشکر به هوش اومد...ولی...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸