قسمت بیست و دوم
«مقتدا»
کمے بر خودش مسلط شد،سرش را پایین انداخت و گفت:سلام!
مقنعهام را کمے جلوتر کشیدم و گفتم:علیکم السلام!
وراه افتادم که بروم.قدمهایم را تند کردم.
سےددستپاچه شد و دنبالم دوید :خانم صبورے!یه لحظه…صبر کنید!
امامن ناخواسته ادامه میدادم.
اصلانمیدانستم کجا میروم.سید پشت سرم میامد و التماس میکرد به حرفش گوش بدهم.
برگشتم و ایستادم.اوهم ایستاد.گفتم :آقاے محترم!من قبلا هم گفتم حرفامو.
وبه راهم ادامه دادم.بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد :خانم صبورے یه لحظه وایسین!بذارین حرفمو بزنم بعد…
دوباره برگشتم :خواهش میکنم بس کنین!اینجا این کارتون صورت خوشے نداره!
بهخودم که آمدم دیدم ایستادم جلوے مزار شهداے گمنام.
بے اختیار لب سکو نشستم.سید ایستاد،نفس نفس میزد.
اشکم درآمد.گفت :الان پنج ساله میام سر همین شهید تورجے زاده که گره کارم بازشه!پنج ساله بعد جواب منفے شما فکر ازدواج رو از سرم بیرون کردم.
آخهخودتون بگید من چه دسترسے به خانوادتون داشتم؟میخواستم ازتون اجازه بخوام که بیام رسما خدمت پدر ولی…
نشست و ادامه داد:شایدم اصلا نباید حرفے میزدم!اینم قسمت ما بود!یعنے واقعا دوطرفه نیست؟
بلندشدم و گریه کنان گفتم :اگه نبود بدون لباس روحانیت نمے شناختمتون!
وراه افتادم به سمت در،سید همانجا نشسته بود،دیگر دنبالم نیامد.
داخلاتوبوس نشستم و نامه سید را از لاے قرآن جیبے ام در آوردم.پنج سال بود که نخوانده بودمش.وقتے رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است…
#جانم_بسوختی_و_به_دل_دوست_دارمت…