eitaa logo
صالحین تنها مسیر
247 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
قحطی به دینمان زده یا ایها العزیز دارد ظهورتان به خدا دیر می شود طلبان دل نگرانی دارند بیم خطر جنگ جهانی دارند مهدی طلبان کفن بپوشند همه چون بیعت صاحب الزمانی دارند عجل لولیک الفرج 🍃اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجَهُم🍃
ما را یاد کردی،ماهم تورا یاد کردیم 👤شیخ عبدالقائم نقل می کنند : در یک روز به مشرف شده بودم.نماز (علیه السلام) را داخل مسجد خواندم. سپس در صحن مسجد ، در نقطه ی ، نماز را بادعای ((سلام الله الکامل…)) زیر آسمان خواندم.آنگاه به شهر مراجعت نمودم و بعد از نماز ظهر و عصر وصرف نهار خوابیدم. حضرت مهدی (علیه السلام) را درخواب دیده که با چهار نفر سید معظم که در دو طرف ایشان راه می رفتند.آنها داشتند از روی پل آهنچی، واقع در کنار حرم مطهر حضرت ( علیها سلام ) عبور می کردند.یکی از آن چهار نفر را شناختم. ایشان، مرحوم آیت الله سید محمود مجتهد سیستانی بودند که برادر محترم مرجع عالیقدر ،حضرت آیت الله العظمی سید علی (مقیم نجف اشرف)می باشند.من هم با فاصله بیست متر پشت سر ایشان می رفتم.ناگهان حضرت برگشتند،وقتی چشمم به جمال زیبای ایشان افتاد،باخودم گفتم،چقدر جذاب وبی نظیرند.حضرت به طرف بنده آمدند.من هم خودم را به طرف ایشان رساندم،وقتی به محضرشان شرفیاب شدم بادست راست،بانوک انگشت مبارکشان،روی قلبم زدند و فرمودند: 👌ما را یاد کردی،ماهم تورا یادکردیم، همچنین به این جانب استاد معرفی نمودند. 👈در این جریان هم دستور خدا را تأکید فرمودند که: ((أذکرونی أذکرکم)) و به برکت آن استفاده های فراوانی از استاد بردم . دوستان دیگر هم در مشکلات خود از این دو نماز استفاده کردند ونتیجه گرفتند. 📚خرمن معرفت ؛مؤلف :سیدعباس موسوى مطلق ص١١٢
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۹ همه در سکوتی محض بودند.... کسی حرفی نمیزد.کوروش خان با خشم به یوسف زل زده بود. و بانگاهش به او می فهماند. که اشتباه کرده این مهمانی را ترتیب داده... که حسابش را خواهد رسید..که اجازه نمیدهد به مراد دلش برسد...که تلافی میکند... گرچه خود کوروش خان.. حرفی نداشت برای این مهمانی. . اما حالا که در شرایطش قرار گرفته بود، پشیمان شده بود. آقابزرگ باید تیرخلاص را میزد.! رو به پسرش محمد کرد. _ خب بابا نظرت چیه!؟ اگه راضی هستی بی پرده بگو. همه همدیگه رو میشناسیم. کسی غریبه بین ما نیس..!قراره یک عمر این دوتا جوون باهم زندگی کنن. نظر یوسف و ریحانه شرط اصلی ماجراست. اونو بعدا.. گرچه الانم مشخص شده. و همه تقریبا میدونیم. اما اول از همه باید تکلیف شما دوتا روشن بشه. هم کوروش و هم تو. خب چی میگی! محمد_والا نمیدونم چی بگم آقاجون.حقیقت امر اینه من هیچ مشکلی با این ازدواج ندارم. عمو محمد نگاهی به یوسف کرد. _یوسف رو مث کف دستم ولی... نگاه محمد به برادرش گره خورد. محمد_ ولی نگران ارتباطم با هس. اگه خان داداش مخالفه. تا راضی نشه منم راضی نیستم. کوروش خان گره ابروهایش باز شد..نگاهی به برادرش کرد.اما چیزی نگفت. آقابزرگ.. پسرش کوروش را فراخواند. درگوشه ای . آرام و سخن گفت. تا راه چاره ای پیدا کند. خانم بزرگ.. نزد فخری خانم رفت. بااشاره طاهره خانم را فراخواند. که صحبت کند. شاید نرم میشد دل مادرشوهری که به این وصلت راضی نبود..! مرضیه آرام درگوش ریحانه میخواند.. خدا را، و کارهای خدا را برایش میگفت. تا کمتر کند استرس و غم دل خواهر کوچکش را. علی بلند شد و کنار یوسف نشست... ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚