💫بسم الله الرحمان الرحیم 💫
#حااااال_خووووووب ۳
عرض سلام و ادب و احترام 🌺
طاعات و عبادات قبول درگاه الهی 💐
👈 ما دونوع حال خوب داریم.
۱- #حال_خوب_سطحی 👈 که ازگرایشات و دوست داشنی های به ظاهر خوب نشات میگیره ولذت سطحی است وحتی ممکنه این لذت حال خوب برامون بعدن رنج و دردسر هم درست کنه❌
۲- #حال_خوب_عمیق 👈که از گرایشات و دوست داشتنی های خدایی عمیق صورت میگیره یه لذت عمیق که حال دل ما رو خوب میکنه ودر نهایت 💫رضایت الله💫 رو در پی خواهد داشت.✔️
👤کسی که به حال خوب عمیق برسه یعنی با #واقعیتها و #قوانین زندگی در#عبادات در #معنویات در #انفاق حتی در #دوست داشتن دیگران #ناخالصی نداره چون بخاطر رضای خدا اولیاش ودوست داشته اطاعت کرده مومنین هم دوست داشته بخاطر خدا فردی هم که ناخالصی نداشته باشه میشه عبد خدا حال دلش خوبه ☺️💞
👤حالا اگه این فرد #ناخالصی داشته باشه ولع و حرص و طمع وووو داشته باشه که #ریشه در #منیت هست این فردکسی ودوست نداره حتی خودشم دوست نداره #ریاکاره خالص نیست واگه هرکاری حتی خوب هم انجام بده فقط بحاطر #خودش انجام داده نه بخاطر رضای خدا واولیای خدا پس حال دلش نمیتووونه خوب باشه. 😒
👤کسی که خالص باشه اولیای خدا رو دوست داشتع باشه 💞مومنین رو برای خدا ومولا دوست داشته باشه صعه وجودیش بالا رفته بسط روح پیدا کرده چنین فردی سیاستمدارمیشه قدرتمندمیشه دشمنان خدا رو دشمن مردم واولیای خدا رو دوست مردم میبینه و نمیتونه غم مومنین رو نخوره💞 اینجاست که دیانت و سیاست باهمه 😊
⚡️خلاصه این گرایش برتر 👈یه لذت پایدار داره که این لذت برای ماجای ↪️شکرداره وبه سعادت میرسونه✔️
⚡️این گرایش سطحی 👈هم یه لذت↪️ سطحی داره وسطحی نگری هست فکرمیکنیم حالمون خوبه و به شقاوت میرسیم📛
💫خدایااااا حال دل همگی ما رو خوب بگردان و توفیق خلوص نیت ها رو به ماعنایت بفرما❤️
صالحین تنها مسیر
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۲۷ ٧فروردین گذ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۸
روز موعود فرارسید....
١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل و شیرینی خریده بود. یک دسته گل نرگس خرید.
شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست.
بعد از غذا...
همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.
آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود. خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد. کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست.
یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت.
_بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.
کوروش خان نگاهی سراسر خشم به او انداخت و سکوت کرد.
عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود. طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود. ریحانه پر از استرس و دلهره فقط از ته دل #باخدا حرف میزد.«خداجونم هرچی #خیر هس، هر چی #مصلحت تو هس همون بشه.» مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.
آقابزرگ شروع کرد...
روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس #بزرگی و #عزتی که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد.
که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد!
که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..!
که او را #بزرگتر حساب کرده بودند..!
آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش.
یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.
آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده #خودش.این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ..
کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید.
_ولی اقاجون من راضی نیستم.! به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.
آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده.
فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت:
_آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.
علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.
یوسف با ناراحتی،...
نگاهی به همه کرد. کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.
باغصه #نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.
آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد.
_من هنوز حرفم تموم نشده.
بعد رو کرد به پسرش کوروش.
_با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟!
همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚