eitaa logo
صالحین تنها مسیر
247 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
.💖 1 ****💕***✅* 🏵 قسمت اول؛ مردهای.... زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست. 🔶 همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒 آدم عصبی و بی حوصله ای بود. اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤 💢 نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد! 🔹 اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد... 👌 می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم ✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....😪 🔹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد "به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی".... 🔶 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند! 🔹دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. 🔹اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... 😭 ⭕️ این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود: مردها همه شون عوضی هستن!!!! هرگز ازدواج نکن!!!😤 🔹 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت ❌ هر چی درس خوندی، کافیه...😤 2 🔹🌺🔻🌺🔸 قسمت دوم: ترک تحصیل! 💢 بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: هانیه ! دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه !😤 🔻 تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم!!! وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... 😨 بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز دبیرستان...😢 💢 خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد: 🔻 همین که من میگم ...😤 دهنت رو می بندی و میگی چشم! درسم درسم!!! تا همین جاشم زیادی درس خوندی!😠 🔹 از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... 🔹 اشک توی چشم هام حلقه زده بود😭 اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که! از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه! مادرم دنبالم دوید توی خیابون. 🔶 هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... 😰 پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا...😲 ادامه دارد.... @saLhintanhamasir
صالحین تنها مسیر
.💖 #رمان #بدون_تو_هرگز 1 ****💕***✅* 🏵 قسمت اول؛ مردهای.... زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست.
🖌 3 🔹🔶💢🔶🔹 قسمت سوم: عقب نشینی اجباری! 🔶 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... 🔹 تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... 🔻 با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... 💢 همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... 🔞 اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... 😓 🔻 هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... 😤 💢 بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...🔥 🔶 اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...😭 💢بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... 🔹ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... 😞 ✅ تا اینکه مادر علی زنگ زد.... ادامه داستان 👇 ❤️ 4 "خواستگاری" 🔹 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... 😭🙏 علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه! 🔺تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که مادرم به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد! 👺 طلبه هست؟! آخه چرا باهاشون قرار گذاشتی؟!😤 ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم!😠 مثل همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد 🔹آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون! ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. 🔺 نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...😏 به خودم گفتم ،خودشه هانیه 👌 این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی👌 از دستش نده ... 🔹علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. 🔹نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه!😏 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... 😃 هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...؟؟؟؟ ‼️مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانوم، حالا چه عجله ایه! اینا جلسه اوله همدیگه رو دیدن! شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... 💢 ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم!👌 گفتم، اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!😍 این رو که گفتم برق همه رو گرفت!!! 😳😱 💢 برق شادی خانواه داماد رو! 💢 برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من ... 😡 و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم!😏 ✔️می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده .. @ saLhintanhamasir
🔸 بزرگوارانی که توانایی قوی در نوشتن دارند وارد بشن ✅ میخوایم که یه تعداد رمان تنهامسیری جدید در سطح کشوری داشته باشیم @farjampoor 👆🏼 به این ای دی پیام بدید و توانایی ها و سوابق خودتون رو بگید تا شما رو عضو گروه کنند
صالحین تنها مسیر
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت8⃣3⃣ کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی دا
"رمان- پنهان قسمت 9⃣3⃣ کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد،نشسته بودند. دکتر سری تکان داد و گفت: ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده،ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده،باعملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم. کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید: ــ پس چرا رفت تو کما؟کی بهوش میاد؟ ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره،قبل از این ضربه که خیلی بد بوده ، کتک خورده ،بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده،زنده موندنش خودش معجزه است. اینبار محمد سئوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود: ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟ با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت! ــ در این مورد، نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم،اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه که بهوش بیاد،اما در مورد حافظه اش،بله احتمال زیادش وجود داره،ولی همه چیز دست خداست. محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند. ــ کجا پیداش کردید؟؟ 🌹نویسنده:فاطمه_امیری ادامه رمان
سلام شبتون بخیر دوستان _واژگونی نوشته زهرا _باقر زاده تبلور 🌹هرشب باما همراه باشید رمانی جذاب وخوندنی