🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_شصتم
خیلی خوشحال بودم ،از کلاس که اومدم بیرون دیدم ۵ تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم
شمارشو گرفتم - الو عاطفه
عاطفه: یعنی من از دست تو چیکار کنم هاااا
( خندم گرفت) چی شده مگه؟
عاطفه: خبر مرگت چرا گوشیتو بر نمیداری؟
- خوب کلاس بودم
عاطفه: الان مگه کلاس داری؟ - اره دیگه ،گفته بودم کلاسامو عوض کردم
عاطفه: واااای ساراا،میکشمت، آخر هفته کدوم خری کلاس بر میداره ، من به خاطر تو اومدم خونه
- وااا این همه دانشجو هستن تو دانشگاه دیگه ،تازه تو به خاطر من اومدی یا آقا سید کلک
عاطفه: الان کلاست کی تموم میشه - یه کلاس دیگه دارم ،ساعت۵ تمام میشه
عاطفه: از سمت دانشگاه بیا دنبالم بریم بیرون - باشه
عاطفه : فعلا
کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم ،ساحره و شوهرش محسن ،با امیر طاها بیرون ایستادن
رفتم جلو شیشه رو دادم پایین - ساحره جون جایی میخواین برین ،میرسونمتون
ساحره: نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین میگیریم میریم - نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین
ساحره: بچه ها سوار شیم
امیر طاها : شما برین من یه جایی کار دارم (نمیدونم چرا اینو گفت مگه میخواستم بخورمش)
ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم
گوشیم زنگ خورد : اخ اخ عاطفه بود ،جواب ندادم ،دوباره زنگ زد
ساحره: ساراجون چرا جواب نمیدی - دوستمه ،قراره باهم بریم خرید
محسن : ببخشیدمزاحم خانم رضوی شدیم ،اگه میشه بزنین بغل ما خودمون میریم
- نه بابا این چه حرفیه ،خونش تو مسیرمونه میرم دنبالش با هم میریم اگه دیرتون نمیشه
ساحره: نه عزیزم این چه حرفیه منم خوشحال میشم دوستت و ببینم (دوباره گوشیم زنگ خود)
- جانم عاطفه( یعنی صدای جیغ و دادشو ساحره و محسن شنیدن هر دوتا خندشون گرفت)
عاطی: معلوم هست کجایی تو ،یه ساعته لباس پوشیدم چوب خشک شدم من
- شرمنده،دوسه دقیقه دیگه بیا دم در
عاطی : اره جون عمه ات ،دوسه دقیقه تو دو سه ساعته
(از خجالت قطع کردم )
- ببخشید ،دوستم یه کم شوخه
ساحره : اره مشخصه
رسیدیم دم در خونه عاطفه چند تا بوق زدم که عاطفه اومد پایین
ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست (عاطفه صورتش سرخ شده بود )
- سلام بانو ،بیا سوار شو
عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد
حرکت کردیم - عاطفه جان ،
ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن
عاطی: خیلی خوشبختم
ساحره: همچنین عزیزم ساحره و محسن و رسوندیم خونشون بعد خودمون رفتیم بازار - خوب عاطی خانم کجا بریم
عاطی: بریم مزون یکی از دوستام ،حراج زده بریم ببینیم...
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
#قسمت_شصتم
کوچ غریبانه💔
-مامان کوچولوی ما چه طوره؟
-خوبم.
کنار تختم آمد:
-اگه راست می گی پس چرا بغض کردی؟
-دست خودم نیست،نمی دونم چرا دلم گرفته...راستی یادم رفت ازت تشکر کنم.
-بابت چی؟
-بابت این همه زحمت
-زحمت؟این نصف اون کاری نیست که تو واسه من کردی.کاش لااقل می تونستم خوشحالت کنم.ظاهرا که نتونستم.
-چرا تونستی،اما در مورد من اثر معکوس داره.می دونی،این قدر از بچگی توجه خاص به خودم ندیدم که حالا از
دیدن این همه توجه و محبت دلم گرفته؛بخصوص که می دونم عمر این دوره هم خیلی کوتاهه،واسه همین نمی تونم
خوشحال باشم.
-درست می شه،تو فقط غصه نخور.من مطمئنم یه روزی بالاخره زندگی روی خوشش رو به من و تو نشون می ده.
***
مامان چنان از اوضاع و احوال موجود،به دنیا آمدن سحر،در بستر بودن من وتغییر وتحول منزل جا خورده بود که
درست نفهمیدم چه واکنشی نشان داد!انگار روز اول را در شوک گذراند،چون غرغرهایش از روز بعد شروع شد.
-همش یه هفته تو این خونه نبودم،ببین هیچی سر جای خودش نیست!مثل اینکه قوم مغول به این خونه حمله
کردن!سعیده پا شو ببین این ظرف اسپند رو پیدا می کنی یه کم اسپند دور بدم این بوی بدی که تو خونه پیچیده از
بین بره.از در که وارد می شی بوی مریضی همه جا پیچیده.
سعیده که مشغول تماشای شیر خوردن سحر بود،نگاهی مهربان به من انداخت و از کنارم بلند شد:
-اگه خواستی سحرو بذاری تو تختش صدام کن بیام.
-باشه،دستت درد نکنه.
بعد از خواباندن سحر،به سختی از جا بلند شدم.از روز قبل مقدار زیادی از کهنه های او کثیف شده بود و اگر به
همین ترتیب پیش می رفت روز بعد دیگر هیچ کهنه ای برای عوض کردن نداشت.در این فکر بودم که بهترین جا
برای شستن آنها کجاست،چون باید به حالت ایستاده آنها را می شستم.مامان را درون آشپزخانه پیدا کردم.
-مامان اگه اینا رو توی دستشویی بشورم اشکال داره؟
-به حق چیزای نشنیده.تو تا به حال کیو دیدی که کهنۀ کثیف بچه رو توی دستشویی بشوره؟!مثلا ما خیر سرمون
نماز می خونیم،انگار نجسی پاکی حالیت نیست؟
می خواستم در جواب بگم تو که نجسی و پاکی رو می فهمی پس باید بفهمی بچه ای که هنوز غذا نمی خوره نجسی
نداره ولی چه فایده؟با این درد حوصلۀ بحث و سر وصدای بیشتر را نداشتم.به حالت تاتی و آهسته به سمت حیاط به
راه افتادم.با برداشتن هر قدم درد شدیدتری در پایین تنه آزارم می داد به هر حال چاره ای نبود.سعیده به طرفم
دوید.
-آبجی بده من اینا رو می شورم.
صدای اعتراض مامان بلند شد:
-سعیده مگه قرار نبود به کارات برسی؟
-ولی من که کاری ندا...
-گفتم بیا برو به کارت برس،بذار مانی به کار خودش برسه.
-سعیده جون برو،من می تونم اینا رو بشورم.
با دیدن آفتاب و گرمی هوا خدا را شکر کردم که زمستان نبود.تشت کوچک کهنه ها را زیر شیر آبی که کنار حوض
بود گذاشتم.باید برای شستن آنها دولا می شدم،اما این کار به راحتی امکان نداشت.عاقبت با تمام درد شروع به شستن آنها کردم
#هوالعشق❤️
#خانم_خبرنگار_واقاے_طلبه_قسمت_شصتم
ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.... چشمام بخاطر بی خوابی و گریه دیشب متورم و قرمز بود... لبام خشک و تاول زده... تیپ سر تا پا مشکی... دوربینم دستم.
از خونه تا دانشگاه پیاده رفتم.
وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اولم تموم شده بود.
نیم ساعت وقت داشتم و راهی نمازخونه شدم... دو رکعت نماز خوندم و بعد نماز توی یه سجده طولانی فقط گریه کردم و از خدا صبر برای خودم و خوشبختی برای محمدم طلب کردم😭
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم توی کلاس از ساعت نه تا یک پشت سر هم کلاس داشتم و بعد با خستگی تمام از کلاس زدم بیرون و روی حیاط دانشگاه نشستم.
معدم از گرسنگی و فشار عصبی درد گرفته بود... هرکس از کنارم رد میشد بخاطر ظاهر آشفته و قیافه داغونم نگاهم میکرد...
حالم رو بدتر میکردن...😞
فکرم برگشت به گذشته... به گذشته کوتاهی که کنار هم بودیم... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که محمد این جور آدمی باشه... ولی آیا واقعا هست... نکنه اشتباه کردم... نکنه.... تا حالا هیچ وقت از این ذاویه نگاه نکرده بودم که ممکنه اشتباه کرده باشم... خدای من نکنه... نه نه... من اشتباه نکردم...😭
خدایا.... من امروز زن محمدم... محرم محمدم... دیروزم بودم... روز قلبم بودم... الان سه ماهه محرمشم و حواسم نیست.... ولی امشب راس ساعت دوازده برای همیشه میشه یه آدم غریبه برام...😭
خدایا کاشکی کنارم بود... دلم براش تنگ شده... برای چشماش... برای صداش... برای خودش...
یه لحظه یه عطر آشنارو حس کردم... و بعد اون یه صدای آشنا که صدام کرد...
*فائزه...
#قسمت_شصتم
نویسنده { #فائزه_وحی }
😇❤️