eitaa logo
صالحین تنها مسیر
247 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
بهار نارنج: #قسمت_صد_هجدهم کوچ غریبانه💔 بازویش را گرفتم: -هر چی هست بگو،می خوام بدونم لحظۀ آخر چ
کوچ غریبانه💔 شهلا از آشپزخانه بیرون آمد و با صدای بلندی گفت: -مانی خانوم بیخبر و یواشکی از تهرون بیرون رفت که کسی نفهمه کجاست،ولی با این سوغاتیا که آورده دستش رو  شد. مامان زودتر از همه پرسید: -مگه چی آورده؟ -هر چی دلتون بخواد.از مربای بهار نارنج گرفته تا سیر ترشی،زیتون ماهی دودی و چیزای دیگه. مامان گفت: -خوب پس اونجوری که می گفتن جنوب نبودی! حوصلۀ گلایه او را نداشتم: -شرمنده مامان،من از آقا جون خواستم این جوری بگه.گفته بودم که هر وقت آمادگیش رو پیدا کردم آدرسمو به  همه می دم. مامان گفت: -به حال ما فرقی نمی کنه،چه شمال چه جنوب.ما که نه پای اومدنش رو داریم نه حوصله شو. احساس کردم همۀ خون بدنم به صورتم دوید.او هنوز هم زخم زبانش را داشت.فهیمه متوجه ام شد: -ما میاییم مانی جون،فقط یادت باشه آدرس دقیقتو بهمون بده.من و سعیده با سر میاییم. حبیب آقا گفت: -آدرستو به ما هم بده مانی خانوم.آدم از خداش باشه یه فامیل تو شمال داشته باشه؛اونم یه فامیل با معرفتی مثل  شما. -خواهش می کنم.اگه افتخار بدین تشریف بیارین که واقعا خوشحال می شم. پدرم گفت: -اتفاقا خونه ش چه جای خوبیه!نزدیک بازارچه...با دریا هم فاصلۀ زیادی نداره. محمد پرسید: -حالا کدوم شهر هست دایی. بندر پهلوی. سعیده گفت: -پس خودتو آماده کن مانی،امسال تابستون همگی اونجا افتادیم. هنوز صدایم گرفته و بی حال بود: -شما ها بیایید قدم تون روی چشم. پدرم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت: -خوب بچه ها بهتره رفع زحمت کنیم.مسعود جان،ما فردا قبل از ظهر اینجاییم،ولی الان باید بریم.هم فهیمه بچه  هاشو دست خانوادۀ شوهرش سپرده هم سعیده بچه رو پیش شوهرش گذاشته،اینه که نمی تونن امشب بمونن. زهرا گفت: -دایی مانی رو نبرین،بذارین امشب پیش من بمونه. -باشه،مانی بمونه.الانم خسته ست جابجاش نکنم بهتره.شما هم امشب زودتر بخوابین.فردا خیلی کار داریم. مردهای مجلس به احترام پدر سرپا ایستاده بودند.بعد از خداحافظی با آنها به سراغ من آمد: -بابا جان تو کاری نداری؟چیزی لازم نداری؟ -نه آقا جون،فقط اگه زحمتی نیست چمدون منو بدین مجید بیاره تو خونه.ممکنه چیزی لازم بشه.ببخشید که نمی  تونم بلند شم،تنم خیلی کوفته ست. -نمی خواد بلند شی.الانم اگه تونستی یه چیزی بخور و بخواب.امشب بدجوری هول کردی!زهرا جان مواظبش باش. -باشه دایی خیالتون راحت باشه. فهیمه و سعیده برای رفتن عجله داشتند.خداحافظی ها سریع انجام شد.با رفتن آنها بقیه هم برای خواب آماده شدند. محمد و شهلا و بچه ها یکی از اتاق ها را به خود اختصاص دادند.من و زهرا و بچه ها همگی در یک اتاق جا  انداختیم.اتاق مسعود هم به خودش و آقا حبیب رسید. بچه ها خیلی زود به خواب رفتند.با زهرا مدتی از این در آن در صحبت کردیم و عاقبت رخوت هر دوی ما را در  خود کشید.درست نفهمیدم کی خوابم برد.انگار در دنیای دیگری بودم.با زهرا در کوچه پس کوچه های قدیمی پیش  می رفتیم.انگار به قصد جابجایی با هم همراه شده بودیم.زمان و مکان ناشناس بود.به آدم هایی برخورد می کردیم  که شناختی از آنها نداشتیم،عاقبت به در خانه ای بزرگ و قدیمی رسیدیم.بی شباهت به خانۀ فعلی عمه نبود. در حیاط عده ای مشغول انجام کارهای مختلف بودند و هرکس به کاری می رسید.دیگ های بزرگ غذا روی آتش  قرار داشت و عطر غذا در فضای حیاط پخش شده بود.از میان آنهایی که در حیاط به این طرف و آن طرف می رفتند  متوجۀ زنی سفید پوش شدم که به من نزدیک می شد.پیراهن سفید با گلبرگ های سبز کمرنگ و روسری سفیدی  که از سفیدی برق می زد.ابتدا قیافه اش را تشخیص نمی دادم.عصا زنان نزدیک تر آمد.صورتش سفید و نورانی  بود