#قسمت_هشتاد_وششم
کوچ غریبانه💔
سلام خان داداش،خوش اومدی.عیدت مبارک.
-عید تو مبارک آبجی.دستت درد نکنه که به این مناسبتا همه رو دور هم جمع می کنی.
-مگه به این مناسبتا تو رو بکشونم اینجا،وگرنه خودت که پا نمی شی یادی از خواهرت کنی.
-خدا وکیلی من همیشه یادتون هستم،ولی این گرفتاریا دست و پای آدمو می بنده.
داشتیم وارد ساختمان می شدیم که پدرم دنبالۀ صحبتش را گرفت:
-مسعود خبر داره من چه قدر گرفتارم.بازم به معرفت اون که هرازگاهی میاد یه سری به من می زنه.خونه نیست؟
-با آقا حبیب رفته یه کم خرید کنه،الان پیداش می شه.مهری خانوم چه طوره؟دوقلوها سرشو حسابی گرم کردن؟
-آره،خوشبختانه اون قدر سرش گرم هست که بیخودی به پرو پای ما نپیچه.
-به پر و پای تو یا مانی؟
بابا فنجان چای را از سینی برداشت و بعد از تشکر از زهرا گفت:
-نه بابا،دیگه با مانی کاری نداره.از همون اول باهاش اتمام حجت کردم که کاری به کار این دختر نداشته باشه،وگرنه
خودش بد می بینه.
-راست می گه عمه،خدا روشکر مدتهاست کاری به کار من نداره.اصلا انگار نه انگار که ما اون بالا زندگی می کنیم
فقط هر وقت سحر می ره پایین سرشو به حرف می گیره و سوالاتی رو که لازمه از زیر زبونش می کشه.
-مانی...
-باور کنین آقاجون دروغ نمی گم.آخه سحر همۀ حرفا رو مثل ضبط صوت جمع می کنه میاد به من میگه.البته طفلک
نمی دونه نباید این حرفا رو بزنه فکر می کنه من خوشحال می شم همه چیز و درمورد مامان بزرگ بدونم.
شهلا گفت:
-خدا به دادت برسه مانی جون،چه جوری می تونی با یه بچه توی اون اتاق فسقلی سرکنی؟آپارتمان ما با اینکه دو تا
اتاق خواب و یه پذیرایی و ناهارخوری به چه بزرگی داره بازم دلم توش می گیره.
-آدم وقتی ناچار باشه هرجایی زندگی می کنه وگرنه منم بدم نمی یاد یه خونۀ مرتب و تر و تمیز داشته باشم؛لااقل
به خاطر راحتی سحر.
عمه یکی از نان پنجره ای ها را از ظرف شیرینی برداشت و گفت:
-اگه من یه جای خوب برات سراغ داشته باشم که باب تو و دخترت باشه قبولش می کنی؟
یک لحظه جا خوردم.انتظار این پیشنهاد را نداشتم و مانده بودم که در جواب چه بگویم.
-غافلگیرم کردی عمه جونم...حالا این جایی که می گین کجا هست؟
خودم را به نادانی زده بودم وگرنه می توانستم حدس بزنم منظور او کجاست.
-همین جا...خونۀ بچگی هات.تو،توی این خونه حق آب و گل داری.حالا که خالی شده و همه گذاشتن رفتن،چه کسی
بهتر از تو که بیاد توش زندگی کنه؟فکر نکنم خان داداشمم مخالفتی داشته باشه که بیای همدم تنهایی من بشی.
قیافۀ پدرم مستاصل به نظر می رسید.انگار او هم نمی دانست که در جواب چه بگوید.با حالت پیدایی ازرودربایستی
گفت:
-والا چی بگم آبجی؟اگه بگم باشه مانی فکر می کنه از وجودش خسته شدم،اگه بگم نه حتما شما ازم دلخور می
شین،پس من هیچی نمی گم ریش و قیچی رو می دم دست خودش که هر جور دوست داره تصمیم بگیره.
زهرا گفت:
-اگه مانی این پیشنهاد و قبول کنه همۀ ما رو از نگرانی در میاره باورتون نمی شه تو این دو هفته ای که شهلا اینا از
اینجا رفتن هر روز یا من اینجا بودم یا عزیزو بردم خونۀ خودمون...مسعود همیشه ساعت دو سه بعد از ظهر می رسه
خونه اطمینان نمی کنم عزیز و تمام روز با این حالش توی خونۀ به این بزرگی تنها بزارم.ولی بالاخره چی؟به قول
مسعود تا کی می شه این جوری زندگی کرد؟عاقبت باید یه فکر اساسی کرد.
داشتم از خودم می پرسیدم این فکر اول به مغز عمه خطور کرده یا در واقع پیشنهاد مسعود بوده؟ چون بقیه را
منتظر دیدم گفتم:
-عمه جونم شما همیشه به من لطف دارین و می دونم از محبتتونه که قبل از همه به یاد من افتادین.ضمنا اینم بگم که
واسه من نهایت خوشبختیه که بیام در جوار شما زندگی کنم ولی با وضعیتی که من الان دارم نمی تونم این پیشنهاد و
قبول کنم چون برام مثل روز روشنه که بعدش مردم چه حرفایی که برام درنمی یارن.واسه همین مجبورم درخواست
به این خوبی رو رد کنم.
شهلا گفت:
-ای بابا مانی جون اگه آدم بخواد به حرف مردم اهمیت بده که اصلا نباید زندگی کنه،باید یه چاله بکنه بره توش
بخوابه.
-تو راست می گی شهلا جان،ولی چه کنم که بعد از این همه سختی بدبختی که به سرم اومد،این قدر حساس شدم که
دیگه نمی تونم نسبت به همه چی بی تفاوت باشم.