eitaa logo
صالحین تنها مسیر
219 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
#قسمت_هشتاد_وششم کوچ غریبانه💔 سلام خان داداش،خوش اومدی.عیدت مبارک. -عید تو مبارک آبجی.دستت درد نک
کوچ غریبانه💔 قیافۀ عمه و زهرا وارفته بود.انگار انتظار رد این پیشنهاد را نداشتند.عمه گفت: -خیلی دلم می خواست تو همدمم بشی عمه،ولی حالا که تو نمی یای مجبورم همون کاری رو که حبیب گفت بکنم. -چی کار می خوای بکنی عمه؟ -می خوام اون دوتا اتاق اونور حیاطو بدم دست مستاجر که روزا تو خونه تنها نباشم.این جوری زهرا دیگه مجبور  نیست هر روز بیاد پیش من بمونه. یک آن پشیمان شدم که به درخواستش جواب رد دادم.به هر حال چاره ای نبود،باید از آنچه عقلم می گفت پیروی  می کردم نه آنچه احساسم. با آمدن آقا حبیب و مسعود که جعبه های شیرینی و بسته های میوه را حمل می کردند،جمع مان کامل شد.سحر به  محض دیدن مسعود به سویش دوید و با خوشحالی از سر و کولش بالا رفت.گوشت گوسفند بین همسایه ها و  مقداری هم برای نیازمندان تقسیم شد.روز آفتابی قشنگی بود.در نیمه های فروردین هوا کمی سرد به نظر می  رسید.در کنار زهرا سرگرم نوشیدن چای بودم که سر صحبت را باز کرد: -از ناصر چه خبر؟بالاخره برنامه ش چی شده؟ -راستش نمی دونم منم موندم بلاتکلیف.چند روز قبل الهه اومده بود پایین پیش مامان.دیدم مامان از تو حیاط داره  سحر و صدا می کنه.فرستادم بره پیش عمه ش.وقتی برگشت چند تا بسته دستش بود،می گفت اینا رو عمه الهه  واسم آورده.واسش لباس و کفش و یه مقدار اسباب بازی گرفته بودن.داشت بسته ها رو باز می کرد پرسید: مامان  عمه می گه اجازه می دی فردا باهاش برم پیش بابا ناصر؟نمی دونستم چی بگم ازش پرسیدم دلت واسه بابا تنگ  شده؟انگار خجالت می کشید راستشو بگه گفت: دلم خیلی تنگ نشده،ولی دوست دارم برم ببینمش.بهش گفتم باشه برو.فرداش وقتی از دیدن ناصر برگشت روحیه اش پژمرده شده بود.می گفت بابا خیلی لاغر شده!مثل آدمای  مریض شده!(می گفت)بابا از اینکه رفته بودم دیدنش خیلی خوشحال شد.ازم قول گرفته هر هفته برم بهش سر  بزنم ازش پرسیدم،خوب بابا دیگه چی می گفت در جواب گفت اووه...ازم کلی سوال کرد...در مورد تو هم  پرسید.گفت مامانت چی کار می کنه،کجاها می رین باهم؟کیا میان دیدنتون؟اینقده سوال کرد.گردنبندمو که  دید،گفت چه قشنگه!اینو مامان واست خریده؟وقتی بهش گفتم اینو عمو مسعود برام خرید،خیره نگاش کرد و گفت  خوب،پس عمو مسعود هم بیکار ننشسته؟ -عجب آدم موذی و آب زیر کاهیه این ناصر!یواش یواش همه چیزو از زبون بچه کشیده. -بذار بکشه من که چیز پنهونی ندارم.ناصر بدترین فکرا رو درمورد رابطۀ من و مسعود می کنه.بذار تو همین فکرا  باشه.کسی که پرونده ش در درگاه خدا سیاهه اونه،نه من.تازه فکر می کنی فقط ناصر این جوری فکر می کنه؟تک  تک خانواده ش،حتی مامان خود منم در مورد ما بد فکر می کنه.من همه شونو می سپرم به خدا فقط اونه که می تونه  جزای آدمای بدبینو بده. -با این حرفایی که زدی می بینم حق داری پیشنهاد عزیز و رد کنی.اگه منم جای تو بودم سعی می کردم گزک دست  مردم ندم. -ترس منم از همینه.نمی خوام بهانه ای دست این و اون بیفته که بازم درمورد رابطۀ ما دونفر بدگویی کنن.مسعود  طفلک که تا به حال جز دردسر و زحمت چیزی از طرف من عایدش نشده،منم که دارم با هر بدبختی که به سرم  اومده می سوزم و می سازم،این وسط حرفای مردم مثل همون آش نخورده و دهن سوخته ست. -جریان آش چیه؟ مسعود بود که توی آشپزخانه سرک می کشید.زهرا گفت: -این همون آشیه که فوضولا رو باهاش می سنجن.تو باید از همه چی سر دربیاری پسر؟ -هر چی مربوط به مانی باشه خود به خود به منم ارتباط پیدا می کنه. -اتفاقا این جریان آشم مربوط به شما دونفره.مانی داشت می گفت،اگه قبول نکرد بیاد پیش عزیز زندگی کنه،چون  می ترسه جریان اون آش نخورده و دهن سوخته بشه. -مانی درست می گه.هر چند منم خیلی دوست داشتم بیاد با ما زندگی کنه،ولی بهش حق می دم این درخواست و رد  کنه. جملۀ زهرا با لبخند همراه بود: -من مردۀ این همه تفاهمم! ضربۀ من به شانه اش آهسته بود.مسعود هم متعاقب او لبخند زد و گفت: -حالا کجاشو دیدی؟ سحر از اتاق مهمانخانه بیرون دوید و صدا کرد: -مامان،بابابزرگ می خواد بره؟می گه تو نمی یای؟ از کنار زهرا بلند شدم: -چرا،بگو منم دارم میام. زهرا گفت: