صالحین تنها مسیر
#قسمت_هفتاد_و_شش #ازدواج_صوری یک هفته از آخرین تماس صادق میگذره تو این یک هفته کارم شده بودن گ
#قسمت_هفتاد_و_هفت
#ازدواج_صوری
یک ماه صادق مفقود شده
کار منم شده گریه و التماس به شهدا که صادقم برگرده
تو مزار شهدا بودم
یهو یه دست نشست رو شانه ام سارا بود
سارا:پریا داری چیکارمیکنی با خودت
-😭😭😭😭😭
سارا:پریا آقا صادق ازم خواسته اینارو بهت بگم
پریا صادق از سفر مشهد عاشقت شده بود
اما چون تو از ازدواج فراری بودی
نگفت
تا موند کربلا پیش اومد
بهترین زمان بود برای ازدواج
اومدیم خواستگاریت گفتیم ازدواج صوریه
خودمو انداختم تو بغلش گریه کردم
_سارا شاید اول عاشقش نبودم ولی الان جونمم براش میدم😭
_میدونم گلم اروم باش😢
اون شب من درحال جنون بودم
بعداز اون اعتراف من دردم بیشتر شد
کاش زودتر برگرده😭😭😭
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
#نمنمعشق
فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_هفت
یاسر
باوحشت سرم رو به سمت مهسو برگردوندم…
چشمام از اشک پرشده بود…
نزدیکتررفتم…
اشکهاش چکید روی گونه اش…
+یاسر؟میلاااد؟
باناباوری بهم زل زده بود…
_آروم باش مهسو..برات توضیح میدم…
کامل برات توضیح میدم..
+من چم شده…چم شدددده لعنتیا…
دستاشوآروم گرفتم وگفتم
_آروم باش عزیزدلم.آروم باش…میگم برات…ازاول میگم…
وقتش بود…بازهم بایدتنهایی بارش رو به دوش میکشیدم…
_مادرم زن خوشگذرونی بود…بابام میگفت…به زور مجبورش کرده بودن زن بابام بشه…با سبک سریاش آبروی بابام رو برده بود..وقتی فهمید منو بارداره یکم پایبندترشد…ولی به محض به دنیااومدنم منورها کرد و رفت…برای رضای خدا حتی قطره ای شیر هم به من نداد…طلاق غیابی گرفت وازپدرم جداشد..بابام یه خانم جوون که همون الهام خانمه رو برای پرستاریه من استخدام کرد.ظاهرا به تازگی همسرش و نوزادش توی یه تصادف فوت میکنن…
اون هم به من شیرمیداد و یه جورایی دایه ی من شد…والبته امیرحسین…یادته یه بار پرسیدی نسبتت باامیرحسین چیه؟
مادرامیر یک مدت بیمارشد و نتونست شیربده که الهام خانم زحمتشوکشید…
خلاصه بعدازمدتی هم پدرم باالهام خانم ازدواج کرد وحاصلشم که یاسمنه….
#منطاقتیعقوبندارم…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••