eitaa logo
صالحین تنها مسیر
219 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
سارا:خب ازدواج کن -سارا دیونه خب من قصد ازدواج ندارم بعدش حالا تا کربلای ما مگه کسی هست که با من ازدواج کنه سارا من نمیخوام بخدا ازدواج کنم 😭😭 سارا:پریا یه چیز بگم قاطی نمیکنی؟ -هوم سارا:پریا تو که خوب میدونی صادقم مثل تو فراری از ازدواجه -خب 🙄🙄 سارا:خواهرشوهرم، محمدآقا برای صادق شرط رضایت به دفاع از حرم براش ازدواج گذاشتن -من نفهمیم معنی این حرفارو سارا:بیاید باهم صوری ازدواج کنید 😊😊 -ها😳😳 سارا:ها مرگ ببین شما باهم ازدواج میکنید بعداز کربلای تو و اعزام سوریه ازهم جدا میشید -یاامام حسین یعنی تنها راه همینه 😔😔😔 سیاه شدن صفحه ازدواجمه سارا:فکراتو بکن بهم خبربده 😍😍 این ساراخل شده والا به خود امام حسین قسم قراره منو اون صادق بدبخت مطلقه بشیم این ذوق و شوق داره ✋✋خاک ✋✋خاک تو سرمن بااین دخترعمه داشتنم ازپس گریه کرده بودم سرم درحال انفجار بود ساعت ۹-۱۰شب که پاشدم با چشمای قرمز برم خونه هنوز چندقدمی برنداشته بودم که صدایی مانع حرکتم شد صدای آقای عظیمی بود عظیمی:خانم احمدی دیروقته اجازه بدید برسونمتون -آخه عظیمی:خواهرمن آخه واما و اگر نداریم لطفا بفرمایید آقای عظیمی میخواست ماشین روشن کنه مانع شدم ۷-۸دقیقه ای میرسیدیم وقتی رفتم داخل خونه باصدای گرفته و لرزانی به پدرم گفتم :تنها راه کربلا رفتن یعنی فقط ازدواجه ؟😔😔😔😢😢 بابادرحالیکه سعی میکرد ناراحتیش نشان نده گفت: بله ازدواجه به اتاق رفتم قرآن گرفتم دستم خدایا خودت کمکم کن قرآن باز کردم آیه ای اومد براین محتوا که خدا بهترین سرنوشتها برای بندگانش رقم زده است ┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈• ... 💞
یاسر بیچاره چقدر خوشحال شد …یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه انگار توی قفس بوده… ای بابا… گوشیم که روی میز کارم بود زنگ خورد… بادیدن اسم مهیار خنده ای از ته دل روی لبهام نشست… +سلام جانا… _سلام بی معرفت +قربون تو داداش،دلم برات لک زده بودا… _باشه باشه کم لاف بزن…تو دلت برای من تنگ نمیشه… +یه جوری میگی انگار خودت صبح تا شب زیرپنجره ی اتاقم داری گیتارمیزنی… خنده ی بلندی سردادم و گفتم _دلم برای این نمک ریختنات تنگ بود رفیق….خیرسرت رفیق چهارسالتما… +آقامن شرمنده…خب خودت چطوری؟اون موش ما چطوره؟مو ازسرش کم بشه گردنتو خوردمیکنما… _موش شما زن منه ها…گردن منم از مو باریکتر بیابزن… _مهسو یک ساعته داری آماده میشی،پدرم دراومدبابا…بیادیگه… بالاخره از اتاق خارج شد و درهمون حال گفت +کم غربزن،خب من روی تیپم حساسم… نیشخندی زدم و باشیطنت گفتم _مگه اینکه باتیپت خوشگل بشی… و با خنده از در بیرون رفتم… دستم رو از پشت کشید و گفت +آی صبر کن ببینم،کی گفته من زشتم!تا چشمات دربیاد …شب کوری داری تو؟ لبخندملیحی زدم و گفتم… _شوخی کردم…غلط کرده هرکی بگه مهسوخانم امیدیان زشته… چشمکی زدم و به سمت آسانسوررفتیم… * کلید انداختم و وارد خونه شدیم… اول مهسو واردشد و به سمت اتاقش رفت و گفت +خیلی خوش گذشتا…ممنون _آره..خواهش،وظیفه بود… من هم مشغول آب خوردن بودم که با صدای جیغ مهسو سریع به سمت اتاق دوییدم… بادیدن تصویر روبه روم شوکه شدم…و این شوک کم کم جای خودش رو به خشم می داد… سریع به خودم اومدم و به سمت مهسو رفتم که خیره خیره به دیوار نگاه میکرد و مثل بیدمیلرزید… درست مثل یه جوجه که زیر بارون مونده توی خودش مچاله شده بود…آروم دستمو دورکمرش انداختم و دستمو روی چشمش گذاشتم… وارد هال شدیم…روی کاناپه خوابوندمش…وبه سمت آشپزخونه رفتم..سریعا آب قند درست کردم و حلقه ی مهسو رو که طلا بود توی لیوان انداختم… _بیااینوبخوربهترمیشی… بااصرارمن کمی از محتویات لیوان رو خورد و بازدوباره کز کرد روی کاناپه… خواستم برگردم توی اتاق خودم تا پتو براش بیارم.. +میشه نری؟میترسم یاسر… بامهربونی نگاهش کردم و گفتم.. _تامن هستم هیچی نمیشه…نگران نباش… سریع وارداتاقم شدم و پتو آوردم و روی مهسو انداختم… _سعی کن بخوابی… +نمیشه،همش اون نوشته میادجلوی چشمم… _هیییش..آروم باش دختر،من درستش میکنم.بهم اعتمادکن… +یه چیزی بگو آروم بشم… چشمام رو آروم بستم و شروع به خوندن قرآن با صوت کردم… بعدازگذشت دوسه دقیقه صدای نفس های منظمش رو شنیدم که نشون از خواب داشت… …. ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••