eitaa logo
صالحین تنها مسیر
249 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷👈 *** اون شب محمد رضا با دوستش تا دیر وقت پیش بابا و داییش بودن . اینقدر تو اتاق بودم که حس میکردم دارم خفه میشم‌.. از شبنم خانم صدا در نمیومد ...همش صدای تلوزیون بود یا گاهی تلفن که زنگ میخورد .. منم واسه اینکه راحت باشه تو اتاق بودم . رو تشک دراز کشیده بودم ...کاش یکی بود باهاش حرف میزدم ..داشتم دق میکردم . صدای زنگ در اومد ..هول زده مانتو و مقنعه پوشیدم . محمد رضا با صورت خسته تا من دید لبخند زد _سلام خانومم.. _چی شد ؟ انگار چینی بند زده بودم که هر لحظه منتظر چند تکه شدن . محمد رضا لبخندی در پس صورت خسته اش زد _درست میشه ان شالله .. دلم داشت میترکید از این حرفش ... همکارش با خنده گفت؛ _بابا اینقدر سخت نگیرید ... شبنم خانم سفره شام پهن کرد . دیس بزرگ شامی کباب و چند تکه نون و سبزی رو وسط گذاشت . محمد رضا لای نون یک تکه شامی گوجه و سبزی گذاشت .. _بیا عزیزم .. سر تکون دادم .. با عذر خواهی بلند شدم . بعد یک ربع که گذشت .. محمد رضا با یک سینی که توش چندتکه شامی بود و سبزی وارد اتاق شد . رو تشک نشستم . _فردا تو رو میبرن بازداشگاه ..و دادسرا .. لبخندی زد با عصبانیت گفتم _چرا درست و حسابی نمیگی چی شده اینجوری من بیشتر فکر و خیال میکنم . لبخند رو لبش جمع شد _فتانه جان خانواده ات کوتاه نمیان سر این قضیه ..حتی ما با دایی و بابا رفتیم در خونتون .. با چشای گرد نگاهش کردم . _ولی اونا رضایت نمیدن ...مامانت هنوز حرفش همونه ..‌ بابا با شوهر عمه ات درگیر شد ... دایی فعلا یک شکایت ادای حیثیت ازشون کرده ..ولی .. یکم مکث کرد _وقتی باباتو دیدم خیلی ناراحت شدم .. یک کلمه حرف نزد ...مامانت میگفت بخاطر این آبرو ریزی اینجوری شده . پوزخندی زدم _طفلی بابای بیچاره من ...وقتی علیل شد و بعد مرگ‌خانجون دکترا گفتن افسردگی شدید گرفته . محمد رضا یک لقمه به من داد _اگه فردا رای دادگاه هرچی بود فقط خونه بابات نرو ..‌ خانواده ات هم نمیدونن آدرس اینجا رو . _مگه رای دادگاه چیه ؟ محمد رضا نگاهم کرد _ممکن بخاطر نداشتن شاهد و مدرک من متهم باشم . لب گزیدم . _اینجوری کارتو از دست میدی 🌷
🌷👈 پله های دادسرا رو بالا رفتم ..کلی آدم تو راهرو بود .. شوهر عمه صفی رو تو راه پله دیدم ..تند تند به طرفش رفتم.. تا من دید تعجب کرد _تو اینجا چکار میکنی .. با حرص گفتم _چرا ازش شکایت کردین .. چرا قصه سر هم کردین ..که چی بشه ..اون شب شماهم  شاهد بودید که خانجون ما رو عقد کرد با اجازه بابام .. صداشو آروم کرد _این مرد برای تو شوهر نمیشه .. از خر شیطون بیا پایین ..عروس حاجی بشی مادر و خواهرت هم سرو سامون میگیرن .. میدونی خرج عمل های بابات چقدر شده . میدونی تا الان کی نون تو سفره تون میذاشته ... چشم ریز کردم _پس ترسیدین دستمون پیش شما دراز بشه که برگه  عقد  من آتیش زدین ..آره ؟ بغض کردم _حتما ترسیدین خونه که نشستین دو دنگش مال خانجون بوده از دستتون دربیاد ... مردمک جشش گشادشد _نه این چه حرفی میزنی دختر جان ...تو هم مثل مهلا... صلاح تو رومیخوام حالا بابات مریضه نمیخوام دست هر کس و ناکسی بیفتی .. جسارتمو جمع کردم _بابای من خیلی سالم بود که رضایت داد ....الانم به خدا راضی نیست  به این بلوا ها ...تن اون خانجون تو قبر  دارین میلرزونین بغضم بزرگتر شد _اگه مهلا جای من ...راضی میشدیم این بلاها سرش بیاد .. هیچی نگفت .. در اتاق زدم . یک سرباز گفت؛ _حق ندارین بیاین تو . شناسنامه امو نشون دادم _این دادگاه اصلش برای منه .. صدای یک مرد اومد _چی شده .. سربازه داد زد .. _میگه فتانه لطفی ... صدا دوباره اومد _بیاد تو .. وارد اتاق شدم . یک ردیف صندلی مقابل یک میز بود .. مامان و عمه و رو دیدم که حیرون به من نگاه میکردن .. پسر کوچیک حاج آقا  .. اونطرف تر ..محمد رضا و همکارش بود با باباش و یک مرد دیگه ... 🌷
🌷👈 پروانه خانم راهی شد به محمد رضا گفت: بیا مامان .. و رفتن ... اشک هام ریخت ..اون لیست خرید تو دستم مچاله شد . چادرم از سرم در آوردم .. از حرص رفتم تو آشپزخونه . مایع کتلت در آوردم و با گریه شروع کردم به شام درست کردن .. صدای زنگ اومد فکر کردم پشیمون شدن برگشتن  .. به طرف در رفتم که دیدم هاجر خانمه وقتی منو با مانتو دید گفت؛ _میخوای جایی بری .. با دقت نگام کرد _خوبی فتانه جان .. اشکم چکید سعی کردم خوددار باشم ولی لعنت به  این هورمون های بارداری .. _خوبم مرسی .. هاجر خانم گفت؛ _آقای مهندس با پروانه خانم دیدم رفتن .. سر پایین انداختم _آره قرار بود بریم لباس بچه بخریم ..پروانه خانم گفت خودمون میریم .. لب هاشو با حرص جمع کرد _راستش من اومدم اینجا ...ازعصر والا از دست این زنک شیرین عقل سر دردم .. با کنجکاوی نگاهش کردم کمتر کسی پیدا میشود پروانه خانم شیرین عقل خطاب کنه همه اونو زن عاقل و فهمیده دنیا دیده میدونستن . هاجر خانم مردد بود ولی گفت: _راستش نمیخواستم بهت بگم .. ولی دیدم تو هم مثل دختر خودم بهتره بدونی حواستو به شوهرت بدی .. بوی کتلت ها بلند شد ..سریع با یک ببخشید به طرف آشپز خونه رفتم .. زیرش کم کردم . هاجر خانم دنبالم اومد . _یک ماه و ده روز اینجاست ..تو ازش راضی؟ لب گزیدم و سر پایین انداختم .‌ _راستش تو مثل دخترمی ...به خدا دلم سوخت .. کنارش رو صندلی آشپزخونه نشستم _پروانه خانم زن خوبیه محمد رضا میگه مریضه باید مواظبش باشیم .. دستمو گرفت _فتانه جان حواست به شوهرت باشه ...سعی کن بهش برسی .. با چشای گرد گفتم _به خدا من حواسم هست .. سر تکون داد _دیروز یکی از همسایه ها میگفت پروانه خانم بهش گفته پسرم از شلختگی و بی عاری زنش به ستوه اومده ... یکی دیگه هم میگفت پروانه خانم گفته .. زن پسرم یک دختر بد دهنه .. پره چادرش از رو شونش رو سرش کشید _والا منم حرف هاشون باور نکردم.. آخه خیلی قربون صدقه تو میشد ...به ظاهر زن خوبی میومد .. تا اینکه امروز اگه با گوشای خودم نمیشنیدم باور نمیکردم . بعد ادامه داد _وقتی صحبت از خواستگاری از دختر داداشم شد .. وقتی فهمید داداشم چکارست ... با آب تاب شروع به تعریف کردن از خودش خانواده اش کرد .. آخرش گفت داداشتون دختر دیگه نداره .. والا منم چه میدونستم .. گفتم چرا داره ...فکر کردم واسه یکی از فامیلهاشون میخواد .. یکم مکث کرد بعد گفت: _فتانه جان ...نمیخوام حرمت مادر شوهری بزاری زیر پا ولی حواست و جمع کن ... پروانه خانم واسه آقا محمد رضا میخواست دختر کوچیکه داداشمو .. سرم سوت کشید .. تند تند نفس میکشیدم _پروانه خانم گفت تو رو عروس اش نمیدونه فقط واسه این گرفتن که دوره محمد رضا تموم بشه برن تهران .. گفت بچه هاش احتمالا ناقص اند ... گفت تو به هوای دل شوهرت نیستی ... به زور مجبور شده که گرفته تو رو ... گفت حتی شب ها پیش هم نمیخوابین ... چی بگم مادر ...اگه اینا رو میگم یک لحظه دلم سوخت .. سرم گیج میشد .. اینقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم کی هاجر خانم رفت .. تو شوک حرف های که شنیده بودم دست و پا میزدم .. مغزم خالی بود .. در باز شد صدای پر نشاط پروانه خانم اومد با کلی پاکت خرید .. محمد رضا هم پشت سرش ...معلوم بود خسته است . پروانه خانم وارد آشپزخونه شد _عه وسایل آماده نکردی که بریم پارک .. فقط بهش زل زده بودم .. بعد محمد رضا وقتی رنگ پریده من دید..کنارم نشست . _فتان ..عزیزم خوبی ..رنگت چرا پریده .. پروانه خانم تند تند گفت: _الهی بمیرم چی شدی ..برو محمد رضا جاشو پهن کن بخوابه .. محمد رضا خواست بره دستش گرفتم .. صدام از ته چاه میومد _حالم خوبه نرو .. محمد رضا دست دور شونه ام انداخت.. آروم گفت؛ _چی شده خانمم.. پروانه خانم تو یک لیوان آب یک مشت قند ریخت _بیا مامان جون فشارت افتاده ... خدارو شکر به عقلم رسید نیایی بازار ... لیوان به طرف لبم گرفت محمد رضا گفت: _راستش مامان گفت هیچ کدوم لباس ها واسه بچه ها خوب نیستن .. هیچی نخریدم ..من که سر در نمیارم ..گفتم باشه یک روز همه باهم بریم .. یکدفعه پروانه وسط حرفش پرید _خودم مامان جان سفارش میدم از تهران بیارن .. داشتم به آدمی نگاه میکردم که به ظاهر یک آدم مهربون بود ولی یک مار خوش خط و خال بود 🌷
🌷👈 *** حاج خانم روی من برای هزارمین بار بوسید . همه خوشحال بودن ..محکمتر چادرمو گرفتم رفتم تو آشپزخونه .. از پنجره آشپزخونه حیاط دیده میشد برف های که نرم نرم میریخت ...بغض ام شکست .. همون موقع عمه صفی اومد تو آشپزخونه تا من دید هول زده گفت؛ _چی شده فتان .. اشک هامو پاک کرد _دلت برای مامانت تنگ شده .. چی میتونستم بگم زن آدمی شدم که دلش یک جای دیگست من رو برای خوش آمد دل مادرش گرفته . عمه صفی بغلم کرد . _عمه فدات شه تو خوشبخت شدی خانواده خوبین ... دلم داشت میترکید مجبور شدم بگم _عمه پسره من نمیخواد ...به خدا خودش گفت عاشق یکی دیگست . عمه چشم درشت کرد _چی میگی تو ...درست حرف بزن ببینم .. نفس گرفتم _تو رو خدا کمک ام کن عمه نذار بدبخت بشم ... همون موقع صدای یالله یالله اومد و بلند شدن . عمه لب گزید _بیا بریم بدرقشون بعد درست و درمون تعریف کن ببینم چی شده . اشک هامو پاک کردم با عمه صفی وارد پذیرایی شدیم حاج آقا و حاج خانم ایستاده بودن .. حاج آقا جلو اومد وقتی دوتا دستش که یکیش همیشه از لای انگشت هاش تسبیح آویزون بود بازو های من گرفت _ان شالله خوشبخت بشین عروسم .. بعد پیشانیمو بوسید . خجالت کشیدم . حاج خانم کل کشید همه دست زدن . بعد دختر حاجی قری به گردنش داد .. والا خاطر زن داداش خیلی عزیز بود باباحاجی فقط سالی یکبار مارو میبوسن ... حاج خانم دوباره بغلم کرد و من بوسید . _از فردا با مسعود میری مدرسه ... نگاهم به مسعود افتاد با همون نیش خند نگام میکرد . وقتی رفتن خانجون و بابا و شوهر عمه داشتن باهم حرف میزدن و از این وصلت به به و چه چه میکردن .. بشقاب هارو جمع کردم آوردم تو آشپزخونه عمه با اخم نگام کرد _خوب تعریف کن ؟ ظرف هارو توی دستشور گذاشتم _عمه تو رو خدا نجاتم بده .. عمه با اخم بشقاب هارو دستمال میکشید جرینگ جرینگ النگو هاش صدا میداد _خودش گفت نمیخواد تو رو ؟ سر به معنای آره تکون دادم عمه لب گزید _خودش گفت یک دختر دیگه رو میخواد ؟ با غم گفتم آره نفس گرفتم با گریه گفتم _عمه امروز تو خیابون اینقدر محکم بازوم فشار داد و بد و بیراه گفت که مامور ها مارو گرفتن .. چشم درشت کرد _چی میگی دختر ! آستین لباسمو بالا دادم کبودی روی بازوم نشون دادم _ببین .. عمه روی صورتش سیلی زد _خدا مرگم بده ... چرا زبون به دهن گرفته بودی بچه حرف نزدی حداقل به مادرش میگفتی ... نفس گرفتم و با گریه گفتم _حالا که گوشتمون لای دندونشونه ... یادت رفته فریده هم عروسشونه اسمش سر زبون ها افتاده .. صدای شوهر عمه اومد که عمه صفی رو صدا میزد . عمه صفی سریع آستین منو پایین داد _به کسی چیزی نگو تا ببینم چی میشه ... خودم درستش میکنم .. و تند تند خداحافظی کرد و رفت . ته دلم امید داشتم که عمه صفی بتونه کمک ام بکنه 🌷
🌷👈 *** صدای قرآن خوندن تو خونه میومد این پنجمین شب جمعه است که مجلس ختم قرآن خانجون بود . گریه ها کمتر شده بود عمه صفی دیگه خودش نمیزد و غش و ضعف نمیکرد تو کل مهمونی رو همون مبل قرمز رنگ مخمل می‌نشست با اون بلوز مشکی پولک دوزی شده خودش نَنو وار تکون میداد . مامان هم بیشتر وقتش تو بیمارستان بود فاجعه آتش سوزی و سوختگی هفتاد درصد بابا چقدر بد بود چه روزهای وحشتناکی ... و سکوت و گوشه گیری من ربط میدادن به این احوالات .. هنوزم گاهی کابوس میبینم حتی وقتی سر کلاس درس نشستم فکرم میره سراغ اون اتفاق ... _فتان ... نگاهمو از قاب عکس خانجون با اون چادر مشکی که محکم گرفته بود روبان سیاهی داشت به مهلا دادم . مهلا آروم گفت؛ _حاج خانم میگه بیایی پیشش بشینی .. به حاج خانم که کنار عمه صفی بالای مجلس نشسته بود نگاه کردم . لبخندی زد . بعد عمه صفی سر تکون داد که بیام اونجا . بلند شدم ..حالم بد بود ...حس رخوت داشتم . حاج خانم تا من دید گل از گلش شکفت _الهی بمیرم برات مادر بیا اینجا ... نگاهی به صورتم کرد _چقدر زرد و زار شدی اینجوری که خودتو داری میکشی .. والا به خدا اون خدابیامرز هم راضی به این نیست که خودتو داری به کشتن میدی .. عمه صفی اشکش پاک کرد _ان شالله به وقتش راه  عروسی هم باز میشه ... حالم بد بود انگار هر بار دیدن حتی حاج خانم و خانواده اش یاد اون روز نحس میفتادم .. فقط خوبی این روزهای شلوغ این بود که دیگه ندیدمش ... مهمون ها کم کم خداحافظی کردن . این آخرین شب جمعه بود فردا مراسم چهلم .. پس فردادهم بابا رو میارن خونه .. چند روز دیگه عید بود و هوا هم گرم تر شده بود ولی دل من هنوز یخ زده بود . حاج خانم دختراش از همه آخر تر رفتن و من تو اشپزخونه بودم .. موقع خداحافظی عمه صفی صدام زد . حاج خانم رو تخت توی ایون نشسته بود  داشت با مامان که تازه ا مده بود حرف میزد . عمه صفی یک سینی تو دستم داد . _بیا این ببر دم در ... به محتوی تو سینی نگاه کردم تو نعلبکی حلوا بود یک ظرف میوه و کنارش خرما شیرینی .. بُهت زده به عمه خیره شدم . چادرش به دندون گرفت .. روسری سرم درست کرد _برو عمه شوهرت دم در زشته .. تنم به رعشه افتاد ...دهنم خشک شد .. مایع تلخی تا ته گلوم بالا اومد . چادر مشکی رو به سرم کشیدم . دیدمش دقیقا بعد چهل روز از اون روز نحس ... 🌷
🌷👈 گیج به دنبالش از ماشین پیاده شدم .. در یک خونه رو زد صدای پارس سگ میومد ... یک پیرزن در باز کرد یک روسری دور سرش بود با موهای زائد روی چونش و خالکوبی وسط ابروش .. ترسیده بودم ... نا خوداگاه به بازوی مسعود چسبیدم . پیرزنه پر اخم گفت؛ _چکار داری؟ مسعود گفت: _از طرف نسرین اومدیم ...واسه سگ هات غذا آوردیم .. پیرزنه به من نگاه کرد .. _پولش زیاد میشه ها .. مسعود کلافه گفت؛ _تو کارتو بکن غذای چرب و نرمی واسه سگ هات گیرت میاد .. در باز کرد و رفت داخل ماهم دنبالش وارد خونه شدیم .. چند تا سگ سیاه روداخل خونه به زنجیر بسته بودن.. ترسیده بودم به حدی که نفسم بالا نمیومد ... چشم های سیاه سگ ها به مازل زده بود و زبونشون آویزون بود .. جلوشون یک تکه از گوشت و جگر افتاده بود و مگس ها دورش جمع شده بودن.. وارد یک خونه کثیف و کاهگلی شدیم .. یک پرده توری چرک به جای در .. پیرزنه داشت قلیان میکشید .‌ _پولتو بزار سر تاقچه .‌ مسعود دو دسته هزار تومانی سر تاقچه گذاشت .. پیرزنه نیش خندی زد که دندون طلاش معلوم شد . _چند وقتشِ؟ مسعود شونه بالا انداخت _مهم نیست فقط زنده نمونه .. پیرزنه پک محکمی به نی چوبی قلیان زد .. دود غلیظی رو فوت کرد . _برو تو اتاق بخواب .. به اتاق که یک تشک و پلاستیک پهن بود خیره شدم .. یک تشت کثیف و کهنه هم بود .. با التماس به مسعود خیره شدم . _بچه رو در بیاره میده سگ هاش؟ مسعود  اخم کرد _من چمیدونم ؟ اشک هام چکید _تو رو خدا بگو بچه من نندازه واسه سگ هاش ... بغضم ترکید و زار زدم _بگو خاکش کنه باشه .. مسعود کلافه و بی حوصله گفت؛ _برو بخواب زود تموم شه کلی کار دارم .. با ترس روی تشک دراز کشیدم .‌بوی گند عرق و خون میداد .. اون پیر زن بالای سرم اومد . _چیزی نیست دختر جان نترس ...نگاه ما خیلی مواظبیم کار غیر  بهداشتی نمیکنیم .. بعد شیشه پرمنگنات نشانم داد تو دلم پوزخندی زدم ...بوی تعفن بهداشتی اش بلند بود .. شلوارمو در آورد .. بدنم یخ کرده بود پیرزنه دستی رو شکمم کشید ..دوباره دست کشید .. بعد بلند گفت ؛ _باید پول بیشتری بدی سن بچه بیشتره کار من سخت تر .‌ مسعود دیدم تو راستای در گفت؛ _تو کارتو بکن .. دلم گرفت دلم از بی کسی و تنهاییم گرفت ... از اینکه حق من عشق بود ولی .. پیرزنه فشاری روی شکمم آورد . درد همه وجودمو گرفت ..پرمنگنات یخ رو روی پاهام ریخت .. لرز کردم .. چیزی درونم فرو شد و من از درد داد میزدم .. وجودم از درد پر شده بود انگار چیزی از قلبم ..تکه ای از تنم کنده شده بود و با درد داشت خارج میشد .. گوش هام سوت میکشید و دیگه چیزی نفهمیدم 🌷
🌷👈 **** مامان با پره روسریش دماغش گرفت .. تند تند حلوای داخل ماهیتابه رو هم میزد .. بوی گلاب و زعفرون تو سرم بود . _اینقدر که بی عرضه ای نتونستی شوهر تو واسه خودت نگه داری ... بعد با دهن کج کرده گفت: _دختره نصف توبرو رو نداره ولی ببین چه بلده شوهرتو از چنگت در آورده .. بی حوصله با پشت قاشق رو تپه حلوا های توی دیس میزدم تا صاف بشه _فقط نشستی ور دل خدابیامرز و دم پیری تر خشکش کردی .. آدم بودی میرفتی تهران خونه شوهرت .. نه که الان اون زنک خانمی بکنه ... بعد با حرص کفگیربه دست گفت؛ _خاک بر سرت فتان ....فردا که از همین جا هم بیرونت کنن .... دیس حلوا رو رو کابینت گذاشتم صدای زنگ گوشیم بلند شد..پر حرص گفتم . _نترس نمیام ور دل تو .. تا شماره رودیدم نگاهی به دوربر کردم ملیحه رفت تو آشپزخونه تا دیس های حلوا رو تزیین کنه .. رفتم تو اتاق در بستم .. دکمه رو زدم _الو خانمی.. ..خیلی وقت برای همکار تو بیمارستان شده بودم خانمی .. مرد خوشتیپ و جذابی که متخصص غدد بود سهامدار بیمارستان .. امین رستمی ...یک آقای دکتر چهل ساله که به قول فرشته دخترا براش ضعف میکردن ... _سلام عشق جانم .. دیروز از سمینار اومدم از همکارها فهمیدم حاج خانم فوت کرده.... خیلی ناراحت شدم تسلیت میگم.. مرسی گفتم _فتانه میخوام ببینمت ... به ساعت نگاه کردم _یک ساعت دیگه باید مسجدجامع باشم ... صدای خندونش اومد _مرسی عزیزم ..ممنونم خانمی .. با خداحافظی تلفن قطع کردم . صدای ملیحه رو شنیدم _زن داداش چسب نواری داری؟ از اتاق اومدم بیرون ..فریده هم بچه به بغل اومده بود . _دیس های حلوای که آماده شده بده ببرم پایین .. نگاهی به دختر کوچولوش کردم _خودم میبرم تو بچه به بغل .. کلافه گفت؛ _کشته منو داره دندون در میاره همش نق میزنه ... دختر کوچولوش پستونکش رو انداخت . فریده کلافه بلند گفت؛ طناز پستونک آبجی تو بشور . دیس هارو گرفتمو به طرف پله هارفتم .. اقا مرتضی رو دیدم که هول و دستپاچه اومد جلو _بدین من .. نگاهم به پذیرایی کشیده شد، حاج آقا داشت با یکی حرف میزد .. وقتی چشش به من افتاد مکث کرد مردی که مقابلش بود برگشت . مسعود بود ...با اخم نگاهم کرد . بی اعتنا به طرف پله ها رفتم . سه روز دقیقا اینقدر بی تفاوتی تو نگاهم ریختم که خودمم متعجبم .. حتی وقتی الهه زنش صدر مجلس نشسته بود ... وقتی دخترای حاجی بهش میگفتن زن داداش ... وقتی تا کمر دولا و راست میشدن ... یک زن شیک پوش مرتب که زیادی آداب و معاشرت بلد بود.. انگار همه چی همینجوری بود عین خود هشت سال فقط حاج خانم نمیذاشت پرده این نمایش بیفته ... انگار من موجود غریبه جمع بودم . سویچ برداشتم شال و مانتو مو عوض کردم..چادر تو کیفم گذاشتم بلند گفتم _من میرم .. هنوز مامان تا اومد چادر از کمرش باز کنه بگه من باهات میام .. من رفته بودم . دلم میخواست اینقدر دور بشم که چشم به چشم هیچ کدومشون نیفته ... 🌷
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۱۴۰ ((دنیای موازی)) *** فرشته یک لیوان چای مقابلم گذاشت _کجایی نیستی ؟ نگاهم رو از عکسی که
🌷👈 ((  دنیای موازی)) به صورت مرد چشم دوختم ... یک حس عجیب تمام وجود مو گرفت . اون مرد که اسمش محمد رضا بود شروع به خوش بش با مسعود کرد . فرماندار یک شهر کوچیک شده بود. ته ریشش هم یکی درمیون سیاه و سفید بود . مهلا آروم پچ زد _این همسایمون یادته ...شمارو گرفته بودن کلانتری .. من مات بودم ... چرا قلبم اینجوری میزد . اصلا صداها رو نمیشنیدم .. یکدفعه مسعود به طرف من برگشت _بله خانمم تو بیمارستانه .. با دستش دور شونه ام حلقه کرد . گیج به محمد رضا نگاه کردم . محمد رضا برای چند ثانیه نگاهم کرد و سرشو پایین انداخت . _یکی از همکارهای مارو امروز  آوردن بیمارستان شما .. من اینقدر گیج بودم که اصلا چیزی یادم نمیومد . دوباره محمد رضا گفت؛ _سروان مجیدی ...سکته قلبی کرده بود . لبخند نیم بندی زدم از اینکه مسعود تو جمع اینجوری حس مالکیت اش به رخ میکشید داشتم خفته میشدم . _آره حالشون خوبه .. محمد رضا دوباره سر پایین انداخت . شوهر عمه صفی گفت؛ _شما ازدواج نکردین بلاخره قاطی مرغ ها نشدین .. خنده محجوبی کرد نه درگیر بیماری مادرم بودم .. بعد عمه صفی گفت؛ _بهترن ان شالله .. آهی کشید _سه ماه پیش فوت کردن ...سرطان داشتن . همه نوچ نوچ کردن و فاتحه فرستادن و خدابیامرز گفتن .. ولی من انگار پس ذهنم یک تصویر میدیدم یک زن زیبا و لاغر ...که درگیر بیماریه . البته شاید به خاطر کارم بود  .. عمه صفی شام آورد ... مسعود همه حواسش به من بود .. حتی خجالت کشیدم گوشت رو تو بشقاب مو تکه تکه کرد البته این یک ماه از این کارها تو خونه زیاد کرده بود .. ولی تو جمع .. فریده به مسخره گفت؛ _من واسه آناهیتا هم اینجوری خورد نمیکنم .. بعد غش غش خندید . مسعود بادی به غبغب  انداخت  _ولی من دلم میخواد این کار واسه خانمم بکنم .. تازه واسه بچمون دیگه احتمالاخودم بجوم اون فقط قورت بده .. همه خندیدن ولی من انگاری تیری تو قلبم فرو رفت . اون شب تموم شد و اومدیم خونه .. همش حواسم پی حرف های مهلا و فرشته بود . میتونستم بهش فرصت بدم ... رو تخت با همون لباس ها نشسته بودم فکر میکردم دیدم لباس هاش عوض کرد چندتا تلفن زد .. مسواکش خمیر دندون زد .. مثل هرشب کتابش رو برداشت تا رو کاناپه بخوابه ... بعد بلند گفت؛ _راستی فتان ...آخر هفته میتونی با بیمارستان هماهنگ کنی ... مرتضی میگفت با ملیحه و معصومه بریم شمال.. نظرت چیه ؟..میگفت واسه حاج بابا خوبه .. نفس گرفتم تو کل سالهای که اونا میرفتن شمال من باهاشون نرفتم چون دلم نمیخواست منو تنها ببینن طفلی حاج خانم هم نمیرفت .. اشکم چکید ..شاید واقعا دعای اون گرفته مسعود آدم شده .. از روی همون کاناپه داد زد _ درجه شوفاژ زیاد کنم ...سرد شده . با صدای گرفته گفتم _بیا تو اتاق بخواب اونجا سرما میخوری .. دیدم با بُهت کتاب به دست رو کاناپه نشست .. خجالت کشیدم بلند شدم تا  تو دید رس اش نباشم . صداشو پشت سرم شنیدم _فتان .. برگشتم نگاه اشکیمو دید اخم کرده بود _میدونی  رویای ریاست و داشتن صندلی قدرت آرزوم بود ولی هیچ وقت فکر نمیکردم وقتی بهش برسم تشنه تر میشم .. یک روز با خودم گفتم پس زندگی ات چی ... وقتی حاج خانم ُمرد دلم سوخت .. یک سال ندیده بودنش .. واسه همون استعفا دادم... آرزوی داشتن قدرت خیلی لذت هارو از من گرفت .. نزدیکم اومد _من از روزی که دیدمت ته دلم تکون خورد ... کنار مامانت نشسته بودی تو مهمونی دعای خونه بابام ... ظرف میوه تو دستم سنگینی میکرد.. حالم یک جوری بود ... تو مقابل آرزوهام بودی ولی اینقدر احمق بودم نفهمیدم یک روز  خود آرزوم میشی .. واسه همون هی بهانه میاوردم .. پوزخندی زد _حاج خانمم خدارحمتش کنه هی من تو موقعیت قرار میداد تا تو رو ببینم دلم برات بره ... دلم من برات رفته بود .. واسه همون میترسیدم از دستت بدم واسه همون .. سکوت کرد اشک ام چکید .. با اخم گفت؛ _خیلی سخته میدونم ولی میشه گذشته رو فراموش کنی ... سرمو پایین انداختم _تو میتونی من رو به دنیایی ببری که گذشته توش نباشه .. لبخندی زد با چشمکی بامزه .. _امتحانش ضرر نداره ... 🌷
🌷👈 ((  دنیای موازی)) به صورت مرد چشم دوختم ... یک حس عجیب تمام وجود مو گرفت . اون مرد که اسمش محمد رضا بود شروع به خوش بش با مسعود کرد . فرماندار یک شهر کوچیک شده بود. ته ریشش هم یکی درمیون سیاه و سفید بود . مهلا آروم پچ زد _این همسایمون یادته ...شمارو گرفته بودن کلانتری .. من مات بودم ... چرا قلبم اینجوری میزد . اصلا صداها رو نمیشنیدم .. یکدفعه مسعود به طرف من برگشت _بله خانمم تو بیمارستانه .. با دستش دور شونه ام حلقه کرد . گیج به محمد رضا نگاه کردم . محمد رضا برای چند ثانیه نگاهم کرد و سرشو پایین انداخت . _یکی از همکارهای مارو امروز  آوردن بیمارستان شما .. من اینقدر گیج بودم که اصلا چیزی یادم نمیومد . دوباره محمد رضا گفت؛ _سروان مجیدی ...سکته قلبی کرده بود . لبخند نیم بندی زدم از اینکه مسعود تو جمع اینجوری حس مالکیت اش به رخ میکشید داشتم خفته میشدم . _آره حالشون خوبه .. محمد رضا دوباره سر پایین انداخت . شوهر عمه صفی گفت؛ _شما ازدواج نکردین بلاخره قاطی مرغ ها نشدین .. خنده محجوبی کرد نه درگیر بیماری مادرم بودم .. بعد عمه صفی گفت؛ _بهترن ان شالله .. آهی کشید _سه ماه پیش فوت کردن ...سرطان داشتن . همه نوچ نوچ کردن و فاتحه فرستادن و خدابیامرز گفتن .. ولی من انگار پس ذهنم یک تصویر میدیدم یک زن زیبا و لاغر ...که درگیر بیماریه . البته شاید به خاطر کارم بود  .. عمه صفی شام آورد ... مسعود همه حواسش به من بود .. حتی خجالت کشیدم گوشت رو تو بشقاب مو تکه تکه کرد البته این یک ماه از این کارها تو خونه زیاد کرده بود .. ولی تو جمع .. فریده به مسخره گفت؛ _من واسه آناهیتا هم اینجوری خورد نمیکنم .. بعد غش غش خندید . مسعود بادی به غبغب  انداخت  _ولی من دلم میخواد این کار واسه خانمم بکنم .. تازه واسه بچمون دیگه احتمالاخودم بجوم اون فقط قورت بده .. همه خندیدن ولی من انگاری تیری تو قلبم فرو رفت . اون شب تموم شد و اومدیم خونه .. همش حواسم پی حرف های مهلا و فرشته بود . میتونستم بهش فرصت بدم ... رو تخت با همون لباس ها نشسته بودم فکر میکردم دیدم لباس هاش عوض کرد چندتا تلفن زد .. مسواکش خمیر دندون زد .. مثل هرشب کتابش رو برداشت تا رو کاناپه بخوابه ... بعد بلند گفت؛ _راستی فتان ...آخر هفته میتونی با بیمارستان هماهنگ کنی ... مرتضی میگفت با ملیحه و معصومه بریم شمال.. نظرت چیه ؟..میگفت واسه حاج بابا خوبه .. نفس گرفتم تو کل سالهای که اونا میرفتن شمال من باهاشون نرفتم چون دلم نمیخواست منو تنها ببینن طفلی حاج خانم هم نمیرفت .. اشکم چکید ..شاید واقعا دعای اون گرفته مسعود آدم شده .. از روی همون کاناپه داد زد _ درجه شوفاژ زیاد کنم ...سرد شده . با صدای گرفته گفتم _بیا تو اتاق بخواب اونجا سرما میخوری .. دیدم با بُهت کتاب به دست رو کاناپه نشست .. خجالت کشیدم بلند شدم تا تو دید رس اش نباشم . صداشو پشت سرم شنیدم _فتان .. برگشتم نگاه اشکیمو دید اخم کرده بود _میدونی  رویای ریاست و داشتن صندلی قدرت آرزوم بود ولی هیچ وقت فکر نمیکردم وقتی بهش برسم تشنه تر میشم .. یک روز با خودم گفتم پس زندگی ات چی ... وقتی حاج خانم ُمرد دلم سوخت .. یک سال ندیده بودنش .. واسه همون استعفا دادم... آرزوی داشتن قدرت خیلی لذت هارو از من گرفت .. نزدیکم اومد _من از روزی که دیدمت ته دلم تکون خورد ... کنار مامانت نشسته بودی تو مهمونی دعای خونه بابام ... ظرف میوه تو دستم سنگینی میکرد.. حالم یک جوری بود ... تو مقابل آرزوهام بودی ولی اینقدر احمق بودم نفهمیدم یک روز  خود آرزوم میشی .. واسه همون هی بهانه میاوردم .. پوزخندی زد _حاج خانمم خدارحمتش کنه هی من تو موقعیت قرار میداد تا تو رو ببینم دلم برات بره ... دلم من برات رفته بود .. واسه همون میترسیدم از دستت بدم واسه همون .. سکوت کرد اشک ام چکید .. با اخم گفت؛ _خیلی سخته میدونم ولی میشه گذشته رو فراموش کنی ... سرمو پایین انداختم _تو میتونی من رو به دنیایی ببری که گذشته توش نباشه .. لبخندی زد با چشمکی بامزه .. _امتحانش ضرر نداره ... 🌷
🌷👈 ((دنیای موازی)) *فتانه* روی یک تیکه موکت نشسته بودیم فرشته و سما هم یک ریز اشک میریختن و عر میزدن . مستی از سرشون پریده بود فهمیده بودن چه گندی زدن . _حالم داره بهم میخوره دیگه..میشه خفه شین .. سما با گریه گفت؛ _من پشت ماشین بودم من بدبخت شدم . فرشته نوچ نوچی کرد _از هر سه مون تست الکل گرفتن .. هر سه مون پامون گیره . از جام بلند شدم اون مانتوی نازک تنم لرز انداخته بود تو تنم . زدم به در _میشه در بازکنید یخ زدیم از سرما .. فرشته با حرص گفت؛ _مثل اینکه باورت شده ... اون یارو میاد ضمانت تو رو بکنه .. چپ چپ نگاهش کردم .. _بخاطر ابروش میاد .. فرشته پوزخندی زد میدونستم پای مسعود بکشم وسط دو سوته کارمون راه میفته همون موقع صدام زدن فرشته با تردید گفت؛ _نری که برنگردی مارو یادت نره .. شونه ای بالا انداختم . به طرف اتاق ریئس کلانتری رسیدم .. سرباز در زد دیدمش خودش بود با همون ژست بچه مثبتش .. ازش حالم بهم میخورد .. از دو سال پیش موهاش جوگندمی تر شده بود ... دقیقا از سالگردفوت حاج خانم دیگه ندیده بودمش .. چشم ازش گرفتم . حس زیر تیغ بودن نگاه یکی...من به خودم آورد .. سر که چرخوندم با دیدن مردی با یونیفرم نظامی مات شدم . من میشناختمش ..چقدر آشنا بود ولی چرا یادم نمیومد .. مسعود از جاش بلند شد _با اجازتون ...ممنون از لطفتون .. و بیرون رفت . . مردد ایستاده بودم که اون مرد هنوز زل زده نگاهم میکرد . نفس گرفت _بیاین این تعهد هارو امضا کنید.. نزدیک رفتم ‌ نفس عمیقی کشید بعد آهسته گفت؛ _فکر کنم میشناسمتون .. بهش خیره شدم . یک حس عجیبی داشتم . به اتیکتش نگاه کردم ..نوشته بود محمد رضا کامیابی .. حتی اسمش هم آشنا بود نکنه از مریض هام بود ..یادم نمیومد . خودش لبخندی زد _من وقتی شما شونزده سالتون بود دیده بودمتون .. اوایل خدمتم تو شهر شما مستاجر صفی خانم بودم ... البته ظاهرتون خیلی فرق کرده .. لب گزیدم . دقیقا داشت گذشته نکبتی من یه یادم میاورد .. تعهد رودادم دستش .. آمدم بیرون که گفت؛ _سلامم روبه شوهر عمه تون برسونید .. بدون اینکه حرف بزنم فقط سر تکون دادم .. به طرف نگهبانی رفتم فقط خدا خدا میکردم اون مردک رفته باشه ... برگه خروج نشونش دادم کیف مو پالتوم گرفتم .. صدای از پشت سرم اومد دوباره همون   محمد رضا بود .. یک کارت مقابلم گرفت _این شماره منه ... اون چند سال پیش شوهر عمه تون واون عمه تون به من خیلی لطف داشتن‌.. صدای بوق ماشین اومد و بعدش سر هردوی ما به پارکینگ اختصاصی چرخید 🌷
🌷👈 ((دنیای موازی)) *محمد رضا* تو یک بُهت عجیب فرو رفته بودم .. حسی که داشتم برام عجیب بود .. این دختر با تمام چیزی که ازش به یادم مونده بود فرق داشت .. من پونزده سال پیش دلم برای دختری لرزیده بود که با چادر گلگلی دیده بودمش یک دختر بچه خواستنی که انگار از تو کتاب قصه ها بیرون اومده بود ولی حالا یک دختری مقابلم بود که تمام معادلات منو بهم میریخت . شاید بهتر بود بهش فکر نکنم .. وقت اداری تموم شد دوباره به خونه سوت و کورم اومدم . خانم شهابی همسایه کناری من رو تو راه پله دید مثل همیشه از طبقه بالایی اشون شاکی بود .. منم مثل همیشه گفتم _ چشم امسال عذرشون میخوام میگم خونه رو تخلیه کنن .. ولی تا سر رسید سالش پنج ماه مونده . اونم یک خدا خیرت بده میگه میره . کلید میندازم . خونه خاک گرفته  وساکت .. لباس در میارم به حجم کتاب های تو کتابخونه نگاهی میندازم ... کتابی برمیدارم ... بی هدف رو تخت دراز میکشم .. هنوز به صفحه های کتاب نگاه نکرده ذهنم پر میکشه به اون دختر ... انگار بهش عشوه لوندی نمیومد ... انگار هنوز روحش بکر بود ... هیچ جوره تو کتم نمیرفت که اینا باهم نسبتی داشته باشن .. لپ تاپ برداشتم تو گوگل سرچ کردم .. و در کمال تعجب دیدم همسر مسعود فتاح یک زن محجبه چادری به اسم الهه مرغشی ... ولی شناسنامه پسره یک اسم همسر بود به نام فتانه .. لپ تاپ کنار گذاشتم کتاب برداشتم . انگار کتاب خوندن روح مو آروم نمیکرد تا چشم رو هم میذاشتم تصویر اون دختر میومد تو ذهنم .. سعی کردم بخوابم .. و وقتی چشم باز کردم که شیش بعد از ظهر بود سریع آماده شدم رفتم باشگاه ... روزها گذشت شاید دو ماه گذشت و من کاملا از اون دخترو اتفاق های که افتاده بود یادم رفته بود که یک شب ساعت دو شب شماره ناشناسی افتاد روی گوشی . 🌷
🌷👈 ((دنیای موازی)) *محمد رضا* زن مقابلم بینی اشو با گوشه روسریش گرفت و اشکش پاک کرد. خانمی هم که فریده صداش میکردن و خواهر فتانه بود با التماس گفت؛ _شما خونه رو ازش بگیرید تا مجبور بشه برگرده به شوهرش . صفی خانم سر تکون داد _این بچه خیلی درد کشید تا وقتی مادر شوهرش زنده بود هواشو خیلی داشت ولی الان . دختر صفی خانم اومد تو آشپزخونه _خواهر زاده تون خوابید . از جا بلند شدم . اون ها هم بلند شدن الان یک ساعت تو آشپزخانه دارن از کل زندگی دختری میگن که حس میکنم حق اش نبود اینهمه سختی و درد بکشه ... و از من دقیقا میخوان رهاش کنم بهش فکر نکنم . از جمع خداحافظی کردم و وارد خونه شدم . بنیتا رو روی تخت گذاشتم .. دقیقا کجای این قصه بودیم ما ... تا صبح فکر کردم و فکر کردم ولی هربار نگاه یک دختر مهربون با چادر عربی تو ذهنم نقش می بست دختری که میتونست یک مادر خوب باشه یک خانواده رو مرهم باشه ولی زیادی ممنوعه بود . سپیده صبح زده بود که صدای در اومد .. فتانه بود با قیافه پریشون چشای قرمز شالش نامرتب رو سرش انداخته بود. بدون اینکه نگاهم کنه سلام کرد و وارد شد ... نگاهی به بنیتا کرد و کتری برقی رو روشن کرد ... تو شیشه پیمانه های شیرخشک ریخت .. مثل هر روز میز غذا خوری رو دستمال کشید ... پنیر و کره و مربا روش چید ولی با فرق بزرگی که انگار روح نداشت اون دختر شاد و سرزنده نبود . _امروز چی میخواین براتون درست کنم ؟ به طرفش رفتم _دیشب مادرتون و خواهرتون همه چیز گفتن ! مثل برق گرفته ها نگام کرد . _صلاح بر این شد خونه رو خالی کنی ... من میتونم بنیتا رو ببرم مهد . صدای گریه بنیتا بلند شد . نگاه از من گرفت شیشه شیر تند تند تکون میداد .. بچه رو بغل کرد . _براتون نهار چی درست کنم ... البته گوشت تموم کردین میخواین فسنجون بار بزارم ... امشب شیفتمه باید زودتر بیاین . مقابلش نشستم _فتانه ! اشکش چکید با بغض گفت؛. _کل زندگیم برای خودم زندگی نکردم برای آدم هایی زندگی کردم که فکر میکردم اونا همیشه صلاح مو میخوان ... ولی زندگیم شد این _الان فکر میکنی چی از زندگی میخوای ؟ نگاهی به دورتادور خونه کرد نفس گرفت _نمیدونم ... بعد نگاهش رو به بنیتا دوخت _ولی دلم نمیخواد از این بچه دور باشم . به من نگاه کرد _وجود شما و این خونه رو دوست دارم . نگاهش کردم _میدونی بودنت همین الان اینجا نه شرعیه نه قانونیه درستِ خانواده ات هم نگران همین اند ... لجبازی های تو فقط عمرتو به باد داره میده .. اگه دوسش نداری خودتو تو غُل و زنجیر یک اسم تو شناسنامه نذار .. اشک هاش تند تند میبارید بنیتا رو ازش گرفتم _خانواده ات هم نگران همین اند عمرو جوونی تو داری بخاطر چی میذاری ... شوهرت داره زندگی شو میکنه چه خوب چه بد سرش گرم بچه هاش و زن وخانواده اش ولی تو حتی خانواده ات سال به سال نمیبینی... من نمیگم برگرد به اون زندگی چون میدونم امکان پذیر نیست ولی میتونی زندگی خودت دوست داری برای خودت بسازی . نفس گرفت _حاج خانم مادرشوهر خدابیامرزم دوست داشت تو اون زمین ها یک درمانگاه بسازه نمیخوام بدم به مسعود اون میخواد اونجا برج سازی کنه ... اون زمین ها ارثیه اون پیرزن بود من میدونم چرا همه شو به نام من زد ... چون من از دختر و پسرش حتی حاج آقا بهش نزدیک تر بودم . لبخندی زدم...این دختر چه دل دریایی داشت . _تو بخاطر خواسته اون بنده خدا سند آزادی تو نمیبخشی ؟ سر تکون داد _به گردنم حق مادری داره خیلی بیشتر از مادرم خیلی بیشتر .. این دختر یک فرشته بود بهش خیره شده بودم چشم های سرخش و نوک بینی قرمز شده اش . _من با پدر شوهرت صحبت میکنم . به آنی به من خیره شد _واسه چی ؟ _برای طلاق ات و اینکه ... فکر کنم وقتشه یک مرد ازت دفاع کنه 🌷