🌷👈#پست_۷۰
***
صبح از صدای پچ پچ ها چشم باز کردم .
دیدم محمد رضا نیست ..سریع مانتو و مقنعه و چادر سر کردم .
محمد رضا لباس پوشیده با همکارش تو پذیرایی در حال حرف زدن بودن .
آروم جلو رفتم
_سلام .
محمد رضا تا منودید اخم کرد
_چرا بیدار شدی برو بخواب .
بی اعتنا به حرفش گفتم
_داری میری کلانتری ؟
دوستش گوشه لپش خاروند و گفت؛
_فتانه خانم بهتره محمد رضا خودش معرفی کنه ..باید تکلیف این پرونده روشن بشه .
با غم گفتم
_پس بزارید منم بیام .
محمد رضا اخم کرد
_لازم نیست شما بمون ...
با اشاره چش ابرو به من گفت برم اتاق .
وقتی رفتم تواتاق پشت سرم اومد ..
من تو بغل گرفت..
_تو رو خدا بزار بیام ..
بهشون بگم بابام راضی بوده.
نفس عمیقی کشید .همه چی درست میشه نگران نباش ..
روی موهامو بوسید
_قبل رفتن میرم برات یکم لباس میخرم ...
از تو آغوشش بیرون اومدم .
_تو رو خدا زود بیا من اینجا خیلی اذیتم ..
لبخندی زد
_زود میام
و رفت ..
ولی .....زود اومدی در کار نبود .
ساعت از دو ظهر هم گذشته بود ...
شبنم خانم نهار آورد ولی از استرس حتی نتونستم یک قاشق بخورم ...
اون بدون تعارف و حرف سفره رو جمع کرد ..
تو اتاق دراز کشیده بودم ...
عصر با اون همه نگرانی دیدم همکارش تنها اومده ...
وقتی منو دید سر پایین انداخت
_بازداشتش کردن ..
اشکام سرازیر شد
__نگران نباشید بابا این طبیعیه ...
حالا شما فرض کنید محل کارشه ولی یک اتاق اونور تر .
شبنم خانم یکی از پاکت ها رو از دست شوهرش گرفت
_این چیه .؟
شوهرش سریع پاکت گرفت
_مال فتانه خانمه ...
شبنم خانم هینی کردکرد داخل اشپزخونه شد
بنده خدا شوهرش هول زده پاکت به من داد ...
رفت تو آشپزخونه .
وارد اتاق شدم .
مشاجره زن و شوهررو شنیدم ..
که شبنم خانم میگفت .
_آخر این دوستت بدبختمون میکنه .
وصدای هیس هیس گفتن شوهرش ..
شبنم خانم با حرص گفت؛
_آره یک وقت نشنوه بهش بد بگذره ...
رفتی براش خرید هم کردی ..
و صدای شوهرش که میگفت
_نه بابا محمد رضا خریده ..
بازداشت که شد داد به من براش بیارم .
صدای شکوه وار شبنم خانم اومد
_یعنی قرار ایجابمونن ...
من خسته شدم همش بپز بشور بیار
سعی کردم نشنوم چی میگن.
در پاکت ها رو باز کردم تو یکی
یک شلوار و مانتو بود ...
یکی تیشرت و لباس زیر ..
بغض کردم ...تو پاکت دیگه حوله و شامپو و مسواک یک برس بود ..با یک اسپری ..
در اسپری برداشتم شاسیشو فشار دادم ..
بوی خوبی تو فضا پیچید .
زدم زیر گریه هق زدم ..
تمام پاکت هارو تو بغلم گرفتم هق زدم .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۲
شمار خونه عمه صفی رو گرفتم ...
خود عمه گوشی رو برداشت .آنی قطع کردم .
صدای گریه بچه بلند شد و شبنم خانم از آشپزخونه اومد بیرون رفت تو اتاق خوابشون .
چشم رو هم گذاشتم از ته دلم اسم خدا رو بردم...
دوباره شماره گرفتم ...و اینبار مهلا گوشی رو برداشت .
با بغض گفتم
_مهلا ..
سریع گفت:
_عه سارا تویی خوبی کجایی ؟
_مهلا نمیتونم زیاد صحبت کنم میخوام ببینمت
مهلا گفت:
_آخ الگو های خیاطیم دست تو جامونده ..
تند گفتم
_مهلا بیا خیابون مسجد جامع ...من دم در مسجد جامع وایستادم ..
مهلا دوباره گفت:
_آره لازمشون دارم ..الان میام میگیرم ازت ...تا یک ساعت دیگه اونجام ..
با ذوق گفتم
_مرسی ...
و خدا حافظی کردم .
سریع مانتو و شلوار مو پوشیدم ..و چادر سر کردم .
ولی پولی نداشتم حتی سوار تاکسی بشم ..
به در آشپزخونه نگاهی کردم ..
شبنم خانم رو صندلی نشسته بود به بچه اش شیر میداد ..
وارد آشپزخونه شدم سرش پایین بود داشت موهای بچه اش نوازش میکرد با صدای مهربونی خطاب به بچه اش میگفت
_قربون پسر خوشگلم بشم ....
_میتونم ازتون پول قرض بگیرم .
بهم زل زد ..
سریع دست زیر روسریم بردم و گوشواره های گوش مو در آوردم .
اونا رو روی میز گذاستم
_ببخشید من فقط همین هارو دارم ...میخوام سوار تاکسی بشم هیچ پولی ندارم ..
به گوشواره ها نگاه کرد و بعد به من ..
بچه رو از زیر سینه اش بیرون آورد و بغل گرفت و از جاش بلند شد .
آخ فتانه چکار کردی حتما ناراحت شده ...
کاش میبردم طلا فروشی ولی بدون کاغذ خرید مفت هم نمیخریدن ..
یکدفعه یک هزارتومانی روی میز گذاشته شد .
شبنم خانم با اخم گفت؛
_گوشوارهاتو بردار گم نشه ..
با لبخند نگاهش کردم
_مرسی شما خیلی مهربونین ..
پولو برداشتم .
_شوهرم اومد میگم بهتون پس بده ..
نگاه عاقل اندر سفی کرد
_ایشالا دعا کن بیاد ...
با ذوق از در بیرون اومدم و .برای اولین باربرای تاکسی دست تکون دادم .
دم در مسجد جامع مهلا رو دیدم که تو سایه درخت توت روی سکوی کنار مسجد نشسته بود.
از دور صداش زدم
_مهلا ..
با ذوق به طرفم اومد و بغلم کرد
_کثافت بیشعور تو کدوم گوری هستی ؟
محکمتر بغلش کردم
_خونه دوست محمد رضا بودم .
بعد دوتاییمون رو همون سکو نشستیم که طاق گنبدی داشت .
_وای فتان قیامت به پا کردی رفتی ..
یکدفعه با چشای گرد شده گفت:
_زن دایی گفته حامله ای آره ؟
با خنده سر تکون دادم
از ذوق لب گزید
_وای فتان محمد رضا فهمید ؟
دوباره سر تکون دادم
_آره..
یکدفعه از ذوق افتاد
_نمیدونی چیا شد ...زن دایی زنگ زد که فتان فرار کرده از خونه ...بعد حالش بد شد
زندایی ..
کلی با مامانم دعوا کرد که این آشتیش تو ، تو دامن ما انداختی ..
اوه نبودی که فرداشبش حاج خانم و حاج آقا با پسراش اومدن خونه شما ..
چشم درشت کردم
_خوب ..
مهلا پوزخندی زد
_یعنی مامانم میگه زن دایی لیلا شیطونم درس میده ...میدونی به حاج خانم چی گفته .؟
گیج نگاهش کردم
_گفته حتما شما دشمن داشتین که دختر من دزدیدن ...تا فهمیدن قراره وصلت شما بشیم ..تقصر شما بوده ..
اوه نبودی ببینی چه کولی بازی مامانت راه انداخت ..
حاجی کل نوچه هاش اجیر کرده دنبال تو بگردن ...
زندایی هم یواشکی اومده شکایت کرده از محمد رضا ...
یادمه به مامانم گفت میگیم دخترمون گول زده بهش تجاوز کرده تهش هم میگیم اجیر شده دشمن های حاجی بوده ..
بعد بلند خندید
_یعنی فتان مامانت خودش یک پا کارگردان .بازیگر ها ..
دستش گرفتم
_مهلا اون برگه صیغه نامه اون که اون شب همه امضاء کردن اون کجاست ...
گفتن دست خانجون بوده .
با غم نگاهم کرد
_آره بابا از تو خرت پرت های صندوقچه خانجون پیداش کردن ..
منتظر نگاهش میکردم که گفت؛
_آتیشش زدن .
وای تمام امیدم نا امید شد .
بعد با تردید دستمو و گرفت و گفت؛
_فتان ...دیروز پسر کوچیکه حاجی دم کلاس خیاطی مون اومده بود .
با ترس گفت؛
_ازم سراغ تو رو گرفت .
من گفتم خبر ندارم ...ولی گفت میدونم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است ..
با ترس بیشتر گفت:
_این پسره خیلی شره ...میترسم آبرو ریزی کنه ..
با قوت قلب گفتم
_نه محمد رضا هست هوامون داره ..
بعد دستشو روی شکمم گذاشت
_فینگیل های خاله چطورن ..
با ذوق باهم خندیدم ..
مهلا از تو کیفش یک عالمه لواشک در آورد
_این هارو واسه تو آوردم ..میدونستم دوست داری ..
با ذوق به لواشک های سیاه نگاه میکردم ..دهنم آب افتاده بود.
_سلام فتانه خانم ....
تا سر بلند کردم ببینم کیه اسمم صدا زد ..صدای هین مهلا رو شنیدم
_یا خدا ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۳
با بُهت به مامان نگاه میکردم ..
مهلا تند گفت؛
_به خدا زن دایی من همین نیم ساعت پیش ..
مامان یک چش غُره بهش رفت وسط حرفش پرید ..
_مامانت خبر داد به من که تو مشکوک میزدی ...
واسه همون دنبالت کردم ...تو بری خونه که صفی حسابتو رسیده ...
آرنجم کشید
_پاشو بریم ..
دستمو کشید..
با بغض گفتم
_تو رو خدا مامان...
چشم ریز کرد
_اون دکتررو پیدا کردم ....گفته راحت بدون درد اون توله هارو میندازه ..
همینطور دنبال مامان کشیده میشدم با زاری میگفتم
_تو رو خدا مامان محمد رضا اومده ...
فقط باهاش صحبت کن ...
مامان دستمو بیشتر کشید
_بیا گمشو فتان ...اگه تا دیروز شک داشتم برای این کار از دیروز مطمئن شدم ...
و منو دنبال خودش می کشوند ..
چادرش رو به دندون گرفته بود زیر لب فحش میداد ..
هی زیر لب التماس میکردم ..ولی انگاری فایده نداشت ...
منو به طرف یک ماشین کشوند در ماشین باز کرد و من پرت کرد تو ..
خودش نشست ..
تا اومدم التماس کنم محکم با پشت دست خوابوند تو دهنم ..
هق هق گریه سر دادم ..
_کجا برم لیلا خانم آدرس بدید ..
با بُهت به راننده خیره شده
_مسعود جان برو پسرم پایین خیابون ...
اون زن یکی از کولی نشین های اونجاست ...
مغزم سوت کشید ...چی داشتم میدیدم ...پسر کوچیه حاجی ...
مامان پوزخندی زد
_تو نمیفهمی مسعود آقا اینقدر خاطرت میخواد که دیروز اومده و گفته این جریان بعد از سقط توله هات همین جا چال میشه ...
حاج خانم و حاج آقا چیزی نفهمن ...
.
هفته دیگه عقد و عروسی رو باهم میگیرن ..
از توی آینه ماشین زل زده بودم به اون دو چشم های مشکی که نفرت ازشون میارید ..
مامان ویشگونی ازم گرفت
_خاک برسرت فتانه ...ببین اینقدر مردِکه حاضره تفاله اون پسره تهرانی رو با دل و جون قبول کنه آبرو داری کنه ...
این دوست داشتنه ..نه اون پسره قرتی که با لهجه تهرانیش برای تو اَدای عاشق ها رو در میاورد ...گولت زد
بُهت زده فقط نگاهشون میکردم ..انگار ذهنم خالی بود .
پسر حاجی نفس گرفت
_لیلا خانم هر چقدر پول خواستن نگران نباشید ..پول همرام هست ..
مامان به سینه اش کوبید و با گریه گفت:
_الهی خیر از جونیت ببینی ..الهی دست به خاک میزنی طلا بشه ...خدا بهت عمر بده ...خودم و دخترم کنیزی تو میکنیم ..
و من هنوز از تو آینه با بُهت خیره بودم به اون مرد ..که داشت خونسرد رانندگی میکرد ..
نفسم بالا نمیومد ...داشت چه بلایی سرم میومد ..
ماشین تو امتداد حاشیه شهر میرفت ..
دقیقا کنار جاده که از شهر خارج میشد ...
تو خونه خرابه های که دیدنشون ترس بهت القا میکرد .
مامان به کاغذ دستش نگاه کرد
_فکر کنم همین کوچه است ..
ماشین ایستاد ..
مامان گفت:
_من برم یک پرس و جو بکنم ..
و رفت پایین ..
مامان تو کوچه پس کوچه ها گم شد
ترسیده بودم مغزم فلج شده بود .
صدای فندک اومد و بوی سیگار ..
به طرف صندلی عقب برگشت .
ته ریشش بلندتر شده بود ..همون خنده مزخرف رو لباش بود .
دستش دراز کرد ..از ترس به در ماشین چسبیدم ..
با اون نیش خند انگشت شصتش روی صورتم نشست ..
تنم یخ کرده بود ...اشکم فرو چکید
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۴
با بغض گفتم
_چرا ..چرا داری اینکاررو میکنی ...
با شصتش رد اشکم پاک کرد
_تو هم فکر کن چون عاشقت شدم .
فقط نگاهش کردم
_نیستی ..میدونم نیستی ..
اون لبهاش بیشتر کش اومد
_کی باور میکنه ...!
انگشت شصتش از روی گونم روی لب هام کشیده شد ..
سرمو بیشتر به عقب کشیدم ...دقیقا محکم به شیشه ماشین ..
نگاهم به جاده بود و ماشین های که با سرعت رد میشد ..
_مامان از وقتی فهمیده گم شدی خواب و خوراک نداره ..
بابام کل آدم هاش بسیج کرده برای پیدا کردن تو ...
چه خوبه تو پیدا بشی ...بعد بشی زن من ..
حرکت انگشت روی لبم ثابت موند
_بعد طبل رسواییت به صدا در میاد ...
اونوقت منم که ادعا دارم برای حاج خانم و حاج آقا ....
تو هم همون عروس سوگلی میمونی کلفتی مادرم و میکنی ...
منم میرسم به هرچی میخوام ...
اونوقت حتی جرات نداری حرف بزنی ..
چسبیده بودم به در ..
تو چشام زل زد
_خوشگلی ...ولی قرار نبود دست رد به سینه من بزنی ..
هنوز هیچ خری پیدا نشده به من نه بگه ...
تو هم عددی نیستی ..میبینی که دارم با پول میخرمت ..حتی عشق تو ..
سوختم ..قلبم سوخت ..
از حرص تمام آب دهنم تُف کردم تو صورتش ..
بدون اینکه صورتش تمییز کنه نیش خندش پر رنگ تر شد
_بمیرم دستت به من نمیرسه ..
حتی شده خودمو بندازم جلوی ماشین های جاده ...
مامان رو از دور دیدم ..
که تند تند راه میرفت هی چادر میچید به پاهاش ..
پسر حاجی برگشت رو صندلیش کامل نشست ...
دیدم یک دستمال برداشت و صورتش تمیز کرد ..
مامان اومد زد به شیشه ماشین ..شیشه پایین اومد
_آقا مسعود ...طرف خیلی دندون گرد ...
پسر حاجی اخم کرد
_هرچقدر میخواد بگین قال قضیه رو زودتر بکنیم ...
مامان نگاه مشمئز کننده ای به من کرد
_گفته چون دوتا اند ...هفتصد تومن میگیره .
اونم در داشبردماشین باز کرد و چند دسته پول داد
_اینم هشتصد تومن فقط بهش بگین اذیتش نکنه ..
مامان چشاش برق زد
_دستت درد نکنه مادر .
و رفت به طرف یک خونه ای ..
نفهمیدم چی شد ولی در ماشین باز کردم شروع به دویدن کردم ...
ته جاده یک اتوبوس دیدم که
ایستاده ..
و دقیقا ایستگاه اتوبوسه ..
و چند تا زن و مرد پیاده شدن ..
با شدتی میدویدم که چادرم از سرم افتاد ..
و صدای پسر حاجی که میگفت
_چه غلطی داری میکنی ..
با شدت سوار اتوبوس شدم ..تا رسیدم اتوبوس راه افتاد ..
نفس گرفتم کل جماعت تو اتوبوس نگام میکردن ..
لب گزیدم و کیفمو محکم تو بغلم گرفتم .
روی صندلی نشستم .
نفس نفس میزدم که دیدم ماشین پسر حاجی به موازات اتوبوس داره میاد ..
هی بوق میزد ..
راننده بلند گفت:
_خانم نگه دارم ..
بلند و هول زده گفتم
_نه آقا تو رو خدا ...
یک مرده دیگه گفت:
_مزاحمت شده ؟
از دور ایست راهنمایی و رانندگی بود .
سریع به طرف راننده رفتم
_آقا تو رو خدا میشه نزدیک اون ایست راهنمایی و رانندگی نگه داری ..
اتوبوس نگه داشت ..
دیدم ماشین پسر حاجی هم ایستاد ..
منم سریع وارد پاسگاه شدم ..
چند سرباز و مامور با دیدن من جا خوردن ..
_تو رو خدا کمک کنید اون آقا مزاحمم شده ..
یکی از پلیس ها با سرباز به طرف بیرون رفتن ..
بلند گفتم
_یک پسر با یک زانیا مشکی ...
اون یکی افسره مسن بود گفت؛
_بشین بابا جان ..
روی صندلی نشستم ..
سرباز و افسر اومدن تو
_تا من رو دید گفت خانم ..
سریع گفتم
_شوهرم همکارتونه ...تو کلانتری ۱۳ میشه بهش تلفن کنم بیاد دنبالم ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۵
***
_بخور چای تو دخترم ...
دوباره سر مو بلند کردم تا از در نیمه باز جاده رو ببینم .
_میاد الان شوهرت ..
نا امید به افسره نگاه کردم .
یک ساعت پیش زنگ زده بودم کلانتری تا دوست محمد رضا بیاد دنبالم ..
بغض کردم .
_چقدرسخت بود بخوام به غریبه ها پناه ببرم ولی ..اشکم چکید ..
مامانم با من چکار کرد ...بخاطر فریده ..حتی عمه صفی از پشت به من خنجر زد ..
صدای ماشین اومد ..
_سلام ..خوبین ...خانمِ من اینجاست تماس گرفتن .
از خوشحالی شنیدن صدای محمد رضا با شدت بلند شدم ..
استکان چای رو روی میز گذاشتم نصف چایی ریخت .
دویدم به طرف در ..تا قامت محمد رضا رو دیدم زدم زیر گریه ...
محمد رضا با اخم های در هم مقابلم ایستاده بود .
همکارش جلوتر رفت تو اتاق ..
_چرا رفتی بیرون از خونه
با بغض گفتم .
_میخواستم اون برگه صیغه نامه رو پیدا کنم ..
دستمو گرفت آخ چه آروم شدم
با بغض گفتم
_عمه صفی من رو به مامان لو داد
تو اوج عصبانیت خندید
_قربونت بشم ...
بعد زیر لب گفت:
_لو داد.. چجوری میگه انگار باند قاچاق لو رفته ...
دماغمو بالا کشیدم
__راستی تو چجوری آزاد شدی ..
خندید
_حالا بریم میگم ..
همکارش اومد از اتاق بیرون نزدیک ما شد ..
_خوبین فتانه خانم ..
خجالت زده سر پایین انداختم
_شرمنده ام ...ان شاءالله شالا جبران کنم ..
همکارش سر تکون داد
_دشمنتون شرمنده ..
محمد رضا دست رو شونه من گذاشت
آروم به جلو هولم داد.
_چی چی رو جبران کنی ..وظیفه اش ..
با خنده سوار ماشین شدیم ..
همکارش گفت:
_حالا تو بیا جبران کن ..یک نهار مارومهمون کن ..
و محمد رضا داشت باهاش بحث میکرد و میخندید ..
ماشین دور گرفت و دنده عقب رفت ..
یکدفعه از پیچ جاده ماشین پسر حاجی رو دیدم قلبم وایستاد .
از پشت آستین محمد رضا رو کشیدم
_جان ..
وقتی رد نگاهم دید اخم کرد
خدای من ماشین دقیقا مقابل ماشین همکار محمد رضا ایستاد ..
مامان زل زده بود به ما ..
با لکنت گفتم
_م..ما..مامانم ...
محمد رضا در ماشین باز کرد ..
همکارش سریع گفت:
_شر درست نکنی محمد رضا ...
و من قلبم مثل طبل میکوبید
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۷۸
اون شب من تا صبح نخوابیدم .
محمد رضا گفته بود ...
احتمال اینکه کارش و از دست بده و حتی حبس هم براش هست .
حتی وقتی گفتم بزار من بیام دادگاه تا قاضی من مفقود شده ندونه ..
گفته بود نه ..میترسید یک بلایی سرم بیارن ...
هر دقیقه بلند میشدم و به صورت محمد رضا که مهتاب روی صورتش افتاده بود و خواب بودنگاه میکردم.
خدایا ...دلم گرفته بود ..این ظلم بود نه خلاف شرع کرده بودیم نه کار غیر قانونی ..
دم دم های صبح خوابم برد و نفهمیدم کی محمد رضا رفت ..
میدونستم دادگاهشون ساعت یک ...
زنگ زدم به خونه داداش کوچولوم گوشی رو برداشت .
گفت هیچ کس خونه نیست
منم همون جا تاکسی گرفتم راهی خونه شدم ..
با ترس زنگ خونه رو زدم ..یک روز اینجا خونه من بود ولی حالا ..
داداشم کوچولوم در باز کرد .
وارد حیاط شدم ..
مامان نبود ...حتما رفتن دادگاه ..خدارو شکر فریده هم نبود .
بابای بیچاره چشاش راه گرفته بود به حیاط تو اتاقش بود .
خودمو بهش رسوندم ..
_بابا ...بابای...تو رو خدا ...الان بهت نیاز دارم بابا ..
نگاهش به طرف من کرد
_بابا ..تو راضی بودی به ازدواج من و محمد رضا ..مگه نه ...ولی الان دارن بدبختمون میکنن بابا ...
اشکم چکید
_کاش مثل بچگی هام که وقتی مامان دعوام میکرد و پشت تو قایم میشدم ..هنوزم بتونم پشتت قایم بشم ..
داد زدم
_بابایی توشاهد بودی خانجون صیغه محرمیت برامون خوند ...
از شنیدن اسم خانجون اشک به چشاش اومد
_بابایی ...یادته رفتیم با خانجون مبل خریدیم ...یادته گفتیم میخوان بعد اومدن مامان محمد رضا وخانواده اش بیان..
پلک زد .
اشکم چکید
_بابا ...الان وقتش نیست حرف نزنی ...الان من به بابا احتیاج دارم ..اگه خانجون بود شاید این بلاها سرم نمیومد ..
دستشو رو شکمم گذاشتم
_بابا من دارم بچه دار میشم ...
نوه های شماست ...
آرزومه تو بغلشون بگیری باهاشون بازی کنی ....مامان دوسشون نداره ..ولی تو دلت میخوادشون ...
لبخندی زدم
_دوتا پسر ...شما خیلی پسر دوست داری بابا ...بچه های منم دوست داری مگه نه ..
مردمک چشاش گشاد شد
_نزار پدر بچه هام بدبخت کنن ....به خدا محمد رضا مرد خوبیه کلی واسه خاطر شما دیشب غصه خورد .
سریع به طرف کمد رفتم ..شناسنامه مو برداشتم ..
_بابا میدونم حرف هامو میفهمی ..
از محمد رضا شکایت کردن ...اون هیچ شاهدی نداره ..امروز روز دادگاهشه ...
همون لحظه صدای در اومد ..
با هول از پنجره به حیاط نگاه کردم ..
فریده بود ..
سریع بابا رو بوسیدم
_بابا من باید برم ...امیدم به تو بابا ناامیدم نکن ..
سریع به طرف در رفتم
فرید تا من دید اول شوکه نگام کرد بعد یکدفعه به طرفم حمله کرد
_تو اینجا چه غلطی میکنی ..
موهامو کشید ..
محکم هولش داد
_ولم کن ...
دوباره به طرفم اومد ..
منم به طرف در دویدم ..
از پشت منو گرفت
_من به مامان گفتم این بکشیمش چالش کنیم تو باغچه ...ولی مامان دلش نیومد ..خودم الان میکشمت ..که اینقدر آبرو ریزی نکنی ..
منو محکم به دیوار کوبید .
خودم از زیر دستش در آوردم
_ولم کن ...همتون میدونید من شوهر شرعی دارم به رضایت خود بابا ..
فریده پوزخندی زد
_کدوم بابا ...نگاش کن ...تازگی ها حتی دستشویی هم نمیتونه بره زیرش خیس میکنه .
با غم به اتاق خیره شدم .
_خاک بر سرت فتانه اینقدر که اون پسره تو رو میخواد که همینجوری هم میخواد عقدت کنه تو رو ببره تو کاخ حاجی ..
_تو دلت به حال من سوخته ...تو جوش خودتو میزنی ...
که نرسی به کاخ حاجی ...مامانم نگران اینکه زیر خرج زندگیش بمونه ..
چادر مو از روی زمین برداشتم و سر کشیدم
_همتون به فکر خودتونید ..وگرنه اون محمد رضای بدبخت که ا مد جلو پاپیش گذاشت ..
شما به فکر خوشبختی من بدبخت بودید
این بلوا و شکایت هارو نمیکردید
به طرف در رفتم .
_الانم فرض کنید منو چال کردید تو باغچه خونه .
اشک هام میریخت..دوباره تاکسی گرفتم و راهی دادسرا شدم .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۰
پیرمردی پشت میز بود ..
همه به من خیره بودن ..
محمد رضا عصبانی گفت؛
_واسه چی اومدی ؟
بابای محمد رضا بلند شد
_حاج آقا ما نه دختر اینارو دزدیدم ...نه پسرم بهش تجاوز کرده ..ما شرعی و قانونی رفتیم خواستگاری عقد کردیم با رضایت پدرش ...
مامان با جیغ گفت:
_دروغ میگن ...اونا دخترمو اغفال کردن ...
همین پسر اینقدر رفت و ا مد که دختر چشم گوش بسته منو که نامزد داشت از راه به در کرد .
با نفرت به مامان نگاه کردم .
اون مرد دیگه که پیش محمد رضا بود گفت ؛
_آقای قاضی جناب محمد رضا کامیابی خودش مرد قانونه ...
چرا باید همچین کاری بکنه ...
ایشون یکی از بهترین های کلانتری هستن ..
قاضی سر تکون داد
_ولی هیچ شواهد و مدارک نیست ..کسی هم شهادت نداده ..
اشکم چکید جلوتر رفتم
_به خدا آقای قاضی اون شب عید بابام راضی بود ...
شوهر عمه ام مادربزرگم راضی بودن ..حتی ما تعیین مهریه کردیم ..انگشتر نشون دستم کردن ...
قاضی اخم کرد
_کسی شهادت نداده که دختر جان ...یعنی این ازدواج بدون اذن پدر بوده....
تازه نامزدتون هم شکایت کردن ..
با نفرت به پسر حاجی نگاه کردم .
محمد رضا غرید
_اون غلط کرده گفته نامزدشه ...حتی خواستگاری هم نیومده بود.
پسر حاجی خونسرد لبخند به لب نگاهش میکرد ..
قاضی با بد اخلاقی گفت؛
_توهین نکن آقا ..
خدایا این درست نبود ..حتما قاضی هم یکی از آدم های حاجی بود ..
هق زدم
_ حاج آقا ...عمه ام خودش اونجا بود شاهد بود ..
بلند داد زدم
_چرا چیزی نمیگی عمه ..
مامان بلندتر جیغ کشید
_الهی بمیری فتانه که مارو بی آبرو کردی ..
بلند شد دستش به چادر سرش بود
_آقای قاضی بابای این دختر علیله ...از وقتی فهمیده چی شده زبونش بند شده گوشه خونه افتاده ..
با حرص زدم رو زانوم
_مامان چرا دروغ میگی بابا از مرگ خانجون اینجوری شد .
قاضی بی حوصله گفت؛
_ختم داداگاه ..جناب آقای محمد رضا کامیابی متهم به اغفال و عقد بدون حضور پدر ميباشند ..و ..
گوشام دیگه نمیشنید ...
در باز شد
سربازه بلند گفت؛
_داره جلسه تموم میشه چکار داری..
صداب ضعیفی میومد ..
بعد سربازه بلند گفت:
_میگه شاهده ...بگم بیاد تو حاج آقا ..
قاضی کلافه دستشو به معنای آره بالا برد .
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۸۰ پیرمردی پشت میز بود .. همه به من خیره بودن .. محمد رضا عصبانی گفت؛ _واسه چی اومدی ؟ ب
🌷👈#پست_۸۱
وقتی قامت خمیده بابا رو دیدم ..بلند شدم ..
مامان با حیرت از روی صندلی بلند شد با گریه به بابا اشاره کرد
_ببیند ببینید ..چه به روز شوهرم اومده ..
بابا لنگان لنگان جلو رفت ..
مامان سریع رفت زیر بغلش گرفت
_حاج آقا ببین این مرد چه بلایی سر زندگیمون آورده ..
اشک هام میچکید ..
چرا مامان اینجوری میکرد ..
محمد رضا اینقدر غیرت داشت نذاره آب تو دل خانواده من تکون بخوره ..
یعنی پول حاجی اینقدر چشاشو کور کرده بود .
بابای محمد رضا بلند شد
_آقا روح الله مگه اون شب عید من با رضایت شما دخترتون عقد نکردم .
بابا نگاه بی فروغش رو به من کرد .
مامان با جیغ گفت؛
__اینقدر نمک رو زخم شوهرم نپاش
آقا..دخترش بدبخت کردین بستون نبود ...
با نگاهم التماسش میکردم .
بابا نگاه ازم نمیکند ..
با صدای تحلیل رفته ای به قاضی گفت؛
_من بدون اجازه زنم و اینکه اون خبر دار بشه...رضایت عقد دخترم دادم ..
رو به محمد رضا کرد
_مادرم این دوتا جون عقد کرد ...شب عید بود ..دیشب خواب مادرم دیدم ..
بهم میگفت پاشو ،ازم عصبانی بود ...گفت:
حلالتون نمیکنم ...
مامان ماتش برده بود ..
عمه زیر گریه زد .
قاضی نگاهی به پسر کوچیک حاجی کرد
_دخترتون مگه نامزد نداشت ..
بابا لبخند نیم بندی زد
_نه آقا ..زنم دوست داشت جفت دخترامون عروس حاجی بشن ...
قسمت نبود ...اونا بعد مراسم چهل مادرم تازه اومدن خواستگاری ...
بعد رو کرد به مامان و گفت؛
_لیلا خدا بزرگه جوش و غصه خرجی مون نخور ..
خدا خودش روزی رسونه ..
بزار این دوتا برن زندگیشون بکنن ...
من هیچ شکایتی از دامادم ندارم ...
محمد رضا از روی صندلی بلند شد و اومد نزدیک بابا ..
خم شد دو زانو دست بابا رو بوسید ..
بابا بغلش کرد .
همون لحظه چیزی انگار توی دلم تکون خورد ..
قلبم ریخت ...حس میکردم بچه هام دارن تکون میخورن ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۲
****
به دور تا دور خونه نگاه کردم ..
یک خونه کوچیک با یک حیاط بزرگ که یک باغچه داشت و یک درخت گیلاس ..
سرخی گیلاس ها از لابه لای شاخ و برگ ها مشخص بود ..
با لذت نگاهشون میکردم ..
محمد رضا نزدیکم شد
_نظرت چیه تو باغچه سبزی خوردن بکاریم ..
به باغچه خیره شدم ..اینجا خونه من بود ..یک خونه واسه خودم ..واسه من و محمد رضا یک جای امن ....
_خیلی خوبه .
بعد دستمو گرفت ..
_خونه رو دیدی رنگش کردم ...آشپزخونه رو هم کابینت زدم ..
خونه یک راهرو داشت که دوتا اتاق اینطرف و اونطرفش بود با یک اشپزخونه کوچیک ته راهرو ..
محمد رضا نگاهی به دور بر خونه انداخت .
_دوست داشتم یک خونه بهتر برات میگرفتم
ولی این خونه سازمانی حداقل ماموریت باشم خیالم راحت جات امنِ ..
لبخندی زدم
_این خونه برای من بهشته ...چون با تو قراره زندگی کنم ..
دستشو دور کمرم انداخت
_کم دلبری کن نازدار خانم ..
همون جا بوق ماشین اومد .
هول دستپاچه ازم جدا شد
_ماشین اومد ..
در بزرگ حیاط باز کرد .
چندتا کارگر وسایل هارو داخل آودن ..
از دیدن وسایل ها ذوق کردم ..
هدیه دایی و بابای محمد رضا بود
همشون با چه شور و شوفی تو دو روز با محمد رضا میخریدیم ...
کارگرا وسایل رو داخل حیاط خالی کردن ..
نگاهی به وسایل انداختم ..
کی باید اینا رو میچیدیم ...
یک حس تنهایی داشتم ..اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم.
وقتی رفتن صدای در اومد .
محمد رضا در باز کرد .
یک خانم با سینی شربت اومد داخل .
_سلام همسایه ...
بعد محمد رضا معرفیش کرد که خانم همکارشه برخلاف شبنم خانم خیلی صمیمی و خون گرم بود ..
وقتی فهمید حامله ام ...
گفت الان بعد نماز ظهر خانم های همسایه رو میگم تا بیان و کمکت کنن ..
باورم نمیشد ..
دقیقا بعد نماز خودش با یک قابلمه زرشک پلو و مرغ اومد و پشت سر اون سه چهارتا خانم دیگه ..
اینقدر مهربون و خونگرم بودن که باورم نمیشد
که سریع
خونه رو تند و فرض چیدن ...حتی نذاشتن من دست بزنم ..
*
_حالا کلید آب بزن همون که قطره آب داره روش ...
صدایی اومد
_خوبه حالا کلید موتور بزن ..
با زدن کلید موتور هوای خنکی تو صورتم خورد ..
صدای محمد رضا اومد
_خوبه ..خوبه ..
سه روز بود این خونه برای من بهشت شده بود ...
خونه تمیز مرتب ..یک فرش تو راهرو ..
تو یک اتاق یک دست مبل ساده مخملی ...
تو یک اتاق دیگه یک تخت ...
عاشق آشپزخونه کوچیکم بودم ..میوه های مصنوعی که با آهن ربا به در یخچال وصل بود ...
بوی قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود .
زعفرون رو کنار پلو ریختم
ظرف سالاد روی میز گذاشتم .
محمد رضا از نردبون پایین اومد .
همون لحظه زنگ در رو زدن ..
وقتی رفت دم در با یک بغل پرده دوخته شده وارد خونه شد
_این هارو هاجر خانم داد ..
با ذوق دستی رو پرده ها کشیدم
_دستش درد نکنه چه زود تموم کرد ...
_نصبشون میکنی .
لب برچید
_گشنمه ها ..
وقتی نگاه ملتمس مو دید .
پوفی کشید
_گربه خانم ...بگو کدوم پرده ی کجاست ..
یک پرده با گلدوزی های طلایی مال پذیرایی بود ..
یک پرده تور بنفش مال اتاق خواب که شبیه رو تختی بود ..
و پرده آشپزخونه دو لنگه بود با آویزان های گلدوزی گلابی شکل ...
محمد رضا پرده هارو نصب کرد ..
رقص پره پرده های با باد کولر خیلی قشنگ بود ..
زنگ خونه رو زدن ..
محمد رضا نوچی کرد
_باز کدوم همسایه است ...اگه گذاشتن ما این قرمه سبزی شما رو بخوریم ..
به طرف حیاط رفت ...
منم پشت در شیشه ای داخل حیاط نگاه کردم .
دیدم یک زن با مانتو قهوه ای یک چمدون اومد داخل ..
تو بغل محمد رضا رفت ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۳
***
با استرس به زن نسبتا جون مقابلم خیره شدم که نیشش باز بود هر چیز این خونه براش هیجان انگیز بود .
_وای محمد رضا چقدر گلدون های خوشگلی دارین ..
محمد رضا لبخندی زد
_مرسی مامان ..
نمیدونستم حتی چی صداش کنم ..
فقط با هول سریع داشتم بشقاب های نهار آماده میکردم ..
_چه آشپزخونه نقلی ..
از ترس صدای ذوق زده اش یکه خوردم .
لبخندی زدم ..
به طرف پنجره رفت
_وای محمد رضا خونت میدونی شبیه خونه عمو ستارمه یادته بچه بودی میرفتیم ..
پشبند خودش بلند خندید ..
لب های رژ خودش و موهای فاکُلی و اون مانتو قهوه ایش اصلا شبیه مامان ها نبود
حداقل من تصورم خیلی فرق میکرد .
محمد رضا تعارف کرد
_لباس هاتو عوض کن مامان ..نهار سرد میشه ..
با لبخند نگاهمون کرد
_از گرسنگی هلاکم ..نه تو هواپیما تونستم چیزی بخورم نه تو اتوبوس ..
_خیلی خوش اومدین ..
بعد به طرف چمدونش رفت ...
لباس هاشو با یکشلوار جین و یک بلوز راه راه قرمز عوض کرد ..
موهای روشنش بالای سرش بست ..
یک لحظه از خودم خجالت کشیدم..
یک پیراهن بلند گشاد تنم بود .
روی صندلی نشست .
براش خورشت کشیدم ..
_خیلی خوش آب و رنگه ..خیلی خوشمزه است ..
از هرچیزی اغراق امیز تعریف میکرد ..
نمیدونستم واقعا چی بگم فقط اروم میگفتم
_نه خواهش میکنم ..لطف دارید ..
بعد چشمکی زد
فقط لیموش کمه ...محمد رضا عاشق خورشت پر لیمو ..
لبخندی زدم
_ممنون گفتین یادم میمونه ..
محمد رضا تو فکر فرو رفت ..
بعد از نهار به طرف اتاق رفت ..
_وای محمد رضا چقدر این اتاقتون دنج ..
محمد رضا ظرف هارو تو سینک گذاشت و آروم گفت؛
_اگه چیزی گفت به دل نگیر ..
با تعجب گفتم
_نه بابا بنده خدا چیزی نگفته ..خیلی خانم مهربونیه ..
محمد رضا بغلم کرد و پیشانیمو بوسید
_دردونه من ..
پر از حس خوب شدم .
بعد به طرف اتاق رفت .
صدای خنده اشون میومد ..
خدارو شکر کردم ...چقدر استرس دیدن خانواده اش داشتم ..
هندونه های شیرین رو توی ظرف میوه برش دادم ..
سعی کردم تمام هنر خودمو نشون بدم ...
با یک ظرف پر از گیلاس و زرد آلو وهلو وارد اتاق شدم .
تا مادر محمد رضا من دید ساکت شد و با یک لبخند گله گشادی گفت؛
_وای دست درد نکنه ..این هندونه رو میذاشتی ...
آفتاب بخوره دم غروبی بریم تو حیاط بخوریم .
دیس هندونه تو دستم موند ..
_عیبی نداره..نوش جانتون بردارید
عصر میریم تو حیاط هم میوه میخوریم..
موهاشو پشت گوشش داد
_مرسی عزیزم من میل ندارم ..
محمد رضا بلند شد
_بده من..میبرم میذارم تو یخچال ..
دیس هندونه رو از دستم گرفت ..
مامانش با لبخند نگام میکرد ..
از تنها موندن باهاش استرس گرفتم و منم به بهانه بشقاب رفتم تو آشپزخونه ..
محمد رضا یکدونه گیلاس تو دهنش کرد در یخچال بست .
_من به مامانت چی بگم .
با بُهت نگام کرد
یعنی چی ..
لب گزیدم
_اسمشون چی صدا بزنم .
آهانی گفت:
_میتونی بگی پروانه جون ..یا مامان جون ..اصلا هرچی دوست داری بگو .
دوباره صدای پروانه خانم اومد
_رضا جون عزیزم ...بیا این ملافه رو پهن کن رو تخت میخوام بخوابم .
روی صندلی نشستم .
یک حس عجیب داشتم ..دلم نمیخواست زود قضاوت کنم ..
ولی حس میکردم با یک آدم فضایی و غریبه روبه رو شدم
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۴
**
ساعت از چهار صبح هم گذشته بود...
روی تشک غلطی زدم ..
صدای تیک تیک ساعت میومد ...
خوابم نمیبرد همش فکر میکردم چقدر این چندوقت حس های بدی رو تجربه کردم ...
حس میکردم چقدر از محمد رضا دورم ...
پروانه خانم رو تخت تو اتاق ما خوابیده بود محمد رضا مجبور بود پایین تخت تشک پهن کنه تا پروانه خانم نترسه ..
منم توپذیرایی میخوابیدم ...
محمد بیشتر وقتش اداره بود..
وقتی میومد بیشتر با مامان بود تنهایی باهم قدم میزدن ...
گاهی حتی در طول روز هم نمیتونستم با محمد رضا حرف بزنم ...
انگار قرار نبود این دوری ها برای من تموم بشه ..
صدای قیچ در دستشویی اومد ..
تو دلم دعا کردم محمد رضا باشه..
سریع به طرف دستششوی رفتم .
برق روشن بود من تو دلم هی دعا میکردم محمد رضا باشه ..
در باز شد قیافه خواب آلود محمد رضا رو دیدم ..
خودمو تو بغلش انداختم و دستمو دور کمرش حلقه کردم ..
جا خورد ..
_فتانه خوبی ..
با بغض گفتم
_نه ...دلم برات تنگ شده ..
روی موهامو بوسید .
_قربونت بشم..
دستمو گرفت
_بریم تو پذیرایی باهم حرف بزنیم .
سر تکون دادم
روی تشک من دراز کشید ..
منم کنارش نشستم .
_چیشده
ناخودآگاه اشکم چکید ..سرمو پایین انداختم
_دلم برات تنگ شده ..
دستش زیر سرش گذاشت ..با لبخند نگام کرد ..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۸۵
***
طره موهامو به بازی گرفتم ..
با نگاه عاشقانه اش صورتمو و رسد میکرد
_خوب ..خوشگل خانم ..
مظلوم نگاهش کردم .
_میدونی چند وقت باهم حرف نزدیم ..
با همون ژست اخم کرد .
_میدونم برات سخته ..
ولی باور کن شرایط مامان خیلی حاده ...
اگه به من وابسته است بخاطر اینکه سرنوشت سختی داشته ..
مامان عاشق دوست دایی پرویز بود
ولی پدر بزرگم مجبورش میکنه زن بابای ما بشه یک ازدواج اجباری احمقانه
هیچکدوم هم دوست نداشتن ...
حتی بابا تو دوران نامزدی با دوست دخترش فرار میکنه وقتی پیداشون میکنن مجبورش میکنن همون جا مامان عقد کنه .
بعد از به دنیا اومدن ملیکا دعواهاشون وحشتناک میشه ..
همون سال بابابزرگ فوت میکنه ...
مامان و بابا از هم جدا میشن ..
ولی تنفر مامان زمانی زیاد میشه که میبینه بابا دوباره با عشق سابقش ازدواج کرده ..
و اون تو سن سی و سه سالگی یک زن افسرده و عصبی میشه ..
و اینقدر خودخوری ها و ناراحتی هاش زیاد بود که حتی دو سال بستریش کردیم تیمارستان ..
هینی کشیدم ..دستمو جلوی دهنم گرفتم
محمد رضا سر تکون داد ..
سه سال حالش خوب شد که اونم فهمیدیم تازگی ها سرطان داره ..
با خجالت گفتم
_من مامانت درک میکنم ولی رفتارش یک جوریه ...
با استرس حرف آخر زدم
_اون جوری رفتار میکنه انگار من وجود ندارم ..
تا حالا درباره بچه ها یک کلمه حرف نزده ..دقت کردی؟
محمد رضا سر روی متکا گذاشت
_بیخیال ..
دستمو کشید
_بیا بغلم خوشگل خانم ...که فتانه خونم افتاده ...
خودمو تو آغوشش جا کردم ..
چه حس خوبی بود ..نوازش های دست محمد رضا ..
آروم لباسم از تنم در آورد ...
منم حس اینکه به لمس تنش نیاز داشتم خجالت کنار گذاشته بودم و خودم همراهیش میکردم ..
اینقدر تو خلسه عشق بازی غرق بودیم که یکدفعه صدای پروانه خانم هر دمون وحشت زده کرد صدای بلندی که محمد رضا میگفت .
بیچاره محمد رضا با هول تیشرت اشو تن کرد ...
بیرون رفت
_جانم مامان اومدم ..
صدای آروم صحبت کردنشون میومد ..
ملافه خنک و روی تن تبدارم کشیدم...
یک حس وحشتناک حقارت تو تنم مثل پیچک میپیچد ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور