eitaa logo
صالحین تنها مسیر
233 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت ۱۴ - تو می خوای انصراف بدی یا امتحان ارشد؟ خونه بزرگ دردسرش همینه ها شروین لبخند ت
پارت ۱۵ یکی از سیگارها را گوشه لبش گذاشت و روشن کرد. وقتی آخرین پک را زد سوار ماشین شد. بالاخره سعید آمد. - چه عجب! کلاس فوق العاده ای، چیزی هم بود می رفتید.... عیب نداشت - گیر داده. هرچی می گیم بی خیال، ول کن نیست... معنی خسته نباشید رو نمی فهمه. هی می گه شما هم خسته نباشید. شروین خندید. - بعضی استادها حال آدمو می گیرن مخصوصاً اگر صفر کیلومتر باشن. سعید همان طور که آماده استارت زدن بود، گفت: - خب قربان، کجا تشریف می برید؟ - برو خونه خالم.... خاله میترا... مدتی گذشت اما ماشین حرکتی نکرد. رو برگرداند و به سعید گفت: - پس چرا نمی ری؟ سعید درحالیکه دستش را دراز کرده بود تا استارت بزند و سرش به طرف شروین بود خشک شده بود. - چی شده؟ - کجا برم؟ - خونه خاله - ها؟ - خنگ نشو. راه بیفت... سعید از حالت خشک بیرون آمد و گفت: - صبر کن ببینم. معلومه چته؟ می خوای بری خونه خاله؟ با پای خودت؟ مبارکه ... - حوصله داریا. برو دیگه - به جون تو تا نگی چی شده امکان نداره برم! - پس پاشو تا خودم برم... - چیز خورت کردن؟ - می ری سعید یا بندازمت پائین؟ سعید ماشین را روشن کرد، کمی که رفتند شروین گفت: - دیشب زنگ زده می گه سوال دارم. آخه از پشت تلفن می شه مسئله ریاضی حل کرد؟ چرا نشه؟ وقتی عشق باشه همه چیز ممکنه... شروین کلافه گفت: - نمی فهمم پس این معلم خصوصی برای چیه! - چقدر ساده ای پسر، این مسئله اش جای دیگه است نه توی ریاضی. ... حتماً هیچی هم نمی فهمه - چرا، بد نبود ولی حوصله می خواد. منم گفتم میآم خونتون مسئله ها رو می گیرم حل می کنم. همین! - من می گم نرو حالش گرفته می شه... شروین در حالیکه نگاهش را به درخت های بلند قامت کنار خیابان می دوخت گفت: - حوصله دردسر ندارم... سعید ماشین را نگه داشت. نگاهی به خانه انداخت و سوتی زد. شروین پیاده شد و در زد. صدایی از پشت آیفن گفت: - کیه؟ رفت جلوی آیفن. - تویی شروین؟ الان میام... نگاهی به سعید کرد. سعید خودش را گرفت و گفت: - اینقدر شل نباش. در باز شد. - خوبی - ممنون نیلوفر از دور به سعید سلام کرد. سعید سر تکان داد. - بیا تو - نه، باید برم. کار دارم. مسئله ها رو آوردی؟ - آره. اینا. بگیر... شروین مسئله ها را گرفت. نیلوفر به سعید خیره شده بود. - چه راننده قشنگی داری. پسره ناصره؟ - دوستمه. من حوصله رانندگی ندارم... - چرا؟ اتفاقی افتاده؟ شروین برگه ها را زیر و رو کرد و جواب داد: ادامه دارد.... ✍ میم - مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت ۱۵ یکی از سیگارها را گوشه لبش گذاشت و روشن کرد. وقتی آخرین پک را زد سوار ماشین شد
پارت ۱۶ - نه، همش همینه؟ - آره.... - عصر میدم برات بیارن. - خودم میام می گیرم.... - نیازی نیست. می دم بیارن - تو چت شده ؟ تازگی ها اصلاً حوصله نداری ها؟ شروین دستی به سرش کشید وکلافه گفت: - باشه. بیا بگیر. کاری نداری؟سلام برسون. خداحافظ سوار ماشین شد. سعید به نشانه خداحافظی سر تکان داد. - برو دیگه سعید که راه افتاد شروین مسئله ها را داخل کیفش چپاند. - چرا اینجوری با بنده خدا رفتار کردی؟ - نمی خوام چیزی بشنوم - تو چته پسر؟ - فقط برو سعید ساکت شد. اما فقط چند لحظه. - راستی امروز با اون استاد جدیده کلاس داشتیم. استاد با حالیه. هیچ جوری نمیشه ضایعش کرد - سوتی دادی؟ - من نه، یکی از بچه ها. خیلی محترمانه حالش رو گرفت - من نفهمیدم ولی بچه ها گفتن بدجوری حال بهمن رو گرفته. خیلی تیزه. اون روز منو دید. من همیشه اون گوشه می خوابم این اولین کسی که منو دید - چه کار کرد؟ با اوردنگی انداختت بیرون؟ - نه بابا. خونسرد تر از این حرفاست... اینجا نگه دار من یه کاری دارم دم در سعید گفت: - صبح بیام دنبالت؟ - آره حوصله خونه رو ندارم. می خوام اگر بشه برم دنبال کارهای انصراف... مادرش توی قایق توی استخر بود. همان طور که پارو می زد با تلفن صحبت می کرد. شراره هم باعروسکش توی تاب بود و همانجا خوابش برده بود. نگاهی به مادرش انداخت. مادرش حتی دست هم تکان نداد. نفس عمیقی کشید و از راه میان درخت ها وارد خانه شد. روی تختش دراز کشیده بود. سیگاری روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به عکس روی دیوار مقابلش خیره شد. عکس یوز پلنگی که آهویی را شکار کرده بود. احساس تنهایی می کرد. با عصبانیت بلند شد، عکس را گرفت و کشید. عکس تا نیمه پاره شد. کسی در زد. کلافه سر جایش نشست. هانیه بود. با تعجب نگاهی به عکس نیمه پاره انداخت و گفت: - آقا! غذاتون رو آوردم - نمی خوام - شما حالتون خوبه؟ - آره هانیه نگاهی به شروین کرد و غذایی را که آورده بود برد. شروین صدایش کرد. - این عکس رو کامل از دیوار بکن هانیه گفت: - چشم آقا و سینی را زمین گذاشت تا عکس را جدا کند. وقتی هانیه رفت پشت میزنم نشست. حوصله نداشت ولی مجبور بود. مسئله ها را درآورد. وقتی تمام شد برگه انصراف را که پر کرده بود گذاشت توی جیبش تا فراموش نکند. بعد از پنجره نگاهی به آسمان انداخت و گفت: - من از تو لجباز ترم و از اتاق بیرون رفت. - هانیه؟ - بله آقا؟ - چند تا برگه روی میز منه. عصر نیلوفر می آد دنبالش بهش بده. اگر سراغ منو گرفت بگو یه کاری پیش اومد رفت بیرون... گیج و منگ توی خیابان پرسه می زد.ویترین مغازه ها را نگاه می کرد. با تعجب آدم هایی را که با خوشحالی خرید می کردند نگاه می کرد. انها الکی خوش بودند یا او زیاد سخت می گرفت؟بچه کوچکی دست پدرش را گرفته بود و همه سعیش را می کرد تا اورا به طرف مغازه اسباب فروشی بکشاند. کاش تمام مشکل او هم خریدن یک اسباب بازی بود.چرا زندگی اینقدر سخت بود؟برای همه اینطور بود یا او راهش را گم کرده بود؟ وسط هوا و زمین معلق. شاید اگر باران نگرفته بود همین طور به راه رفتن ادامه می داد.چه باران تندی! نگاهی به اطراف انداخت. تقریبا به میدان نو بنیاد رسیده بود. خیلی از خانه دور شده بود. تمام لباس هایش خیس شده بود. قطره های باران توی سرش می خورد و از لای موهای به هم چسبیده اش سر می خورد و روی زمین می افتاد. کنار خیابان منتظر تب کسی ماند. خیابان پر بود اما همه عجله داشتند که خودشان را به خانه شان برسانند. هیچ ماشینی نگه نمی داشت. ادامه دارد..... ✍ میم - مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت ۱۶ - نه، همش همینه؟ - آره.... - عصر میدم برات بیارن. - خودم میام می گیرم.... - نیا
سلام امشب سه قسمت براتون میفرستم ✅ پارت۱۷ - اه. وایسا دیگه لعنتی دست هایش را دور خودش حلقه کرد و چشم هایش را بست. صدای بوق ماشین باعث شد چشم هایش را باز کند. ماشینی کنارش ایستاده بود. سرش را پائین آورد. راننده بدون اینکه سر بچرخاند گفت: - سوار شو این لحن آمرانه باعث شد تا شروین کمی مکث کند. - شما؟ - مگه منتظر تاکسی نیستی؟ - که چی؟ مرد سرش را برگرداند و به چهره شروین خیره شد. فقط چشم هایش پیدا بود. - تاکسی دیگه ای نیست نگاهی به خیابان کرد. خالی خالی شده بود! دوباره سرش را پائین آورد. - ولی تو هم تاکسی نیستی راننده که دوباره به جلو خیره شده بود گفت: - سوار میشی یا نه؟ شروین سوار شد و ماشین راه افتاد. دستی به صورتش کشید تا شاید کمی خشک تر شود. - دستمال توی داشبر د نگاهی به راننده که صورتش در تاریکی پنهان شده بود انداخت و در داشبرد را باز کرد. چند دقیقه بعد سیگاری را از جیبش بیرون آورد و روشن کرد. - توی ماشین سیگار نکش سیگار را بیرون انداخت و به خیابان خیره شد. راننده نگاهی به شروین کرد، نفس عمیقی کشید و دوباره به مسیر خیره شد. بالاخره رسید. پیاده شد و پول را از پنجره دراز کرد. - حسابت خیلی بیشتر می شه دستش را بیرون آورد. - چقدر؟ راننده نگاهی معنادار به شروین انداخت و رفت. منظورش را نفهمید. شانه ای بالا انداخت. - دیوونه! بعد از چند قدم ایستاد، نگاهی به خیابان انداخت، ابروهایش را درهم کشید و درحالیکه فکر می کرد زیر لب گفت: -خودم گفتم، نه؟ خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های حیاط خاموش بود. نگاهی به ساعت انداخت. حدود 22 بود. خانه ساکت و خاموش بود. فقط چراغ هال روشن بود و پدرش پای تلویزیون. - سلام پدر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: - سلام. کجا بودی؟ نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت. - قدم می زدم هانیه وارد هال شد و ظرف میوه را روی میز گذاشت. - ا آقا؟ چرا لباستون خیسه؟ پدر نگاهی به شروین کرد. - مگه بارون میاد؟ - می اومد پدر ابرویش را بالا برد و دوباره به تلویزیون خیره شد. هانیه گفت: - می رم براتون یه چایی می آرم که گرم شید. شما هم لباستون رو عوض کنید وگرنه سرما می خورید و رفت. کمی به سکوت گذشت. تنها صدای گوینده برنامه مستند حیات وحش می آمد که داشت در باره معنای آواز خواندن پرنده های جنگل های آفریقا حرف میزد و پدر – که شروین می دانست فکرش پیش حساب کتاب های نمایشگاه است – به صفحه تلویزیون خیره شده بود. - بقیه خوابن؟ - رفتن جشن تولد لیوان چایی را از هانیه گرفت. - با من کاری ندارید آقا؟ - نه برو - شب بخیر پدر سر تکان داد. وقتی هانیه رفت تلویزیون را خاموش کرد و خمیازه ای کشید: - خب، چه خبر؟ شروین کمی از چایی اش را سر کشید و درحالی که از این سوال تعجب کرده بود گفت: ✍ میم - مشکات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔘باز به دلم، وعده اربعین می‌دهم یاحسین 🔘امسال نیز از قافله عُشّاق جابمانم چه کنم؟؟😭 ✔️بيا و حسين این وعده بر ما محقق کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
panahian-clip-AhHossein-24k.mp3
1.15M
حجت الاسلام پناهیان: شب جمعه باید رفت کربلا... کاش هر شب جمعه ثواب زیارت کربلا را می بردم!🙏 التماس دعا
مناجات خدایا... 🌴به تو روی آوردم چون یگانه معبود عالمی از خود مرانم من بی تو هیچم و با نام تو همه چیــز، دست نیاز به سوی تو آورده‌ام تومهربانی و دست گیــرنده مستمنــدان لطف و کرمـت را از من دریــغ مدار ، از عالمت حیــرانم و در خـــود سرگردان باحالتی پریشان به درگاهت نالانم و از دیده گریان و همه جا به سوی تو روان تو کریمی و بزرگوار رحیمی و بخشاینده روح روان ، از بندگان ناآگاهت در گذر و روح آنان را به سعادت راهنمایی فرما و هر آنچه از عالم کبریایی خواهی بر جسم عنایت فرما چون هر دردی که از سوی تو رسـد رحمت است وتحمّل آن را دارم .  سر تعظیـــم فرود می آورم و از تو میخــواهم که مرا جــزو بندگان مقرّب درگاه خویش منظور فرمایی.  و از روی لطف و کرمت ارواح پاک را برای هــدایت بر من نازل فرمایی تا رستــگار شوم ،  تو بزرگی و سزاوار ستایش و تکریم.  .... پیشانی بر خاک تو می گذارم چون سجده سزاوار بزرگی و عظمت توست . تو مالک جان و تن بندگانی و همه حقایق رامی دانی و هرآنچه بخواهی بر بندگانت روا می داری .  ابد و ازل از توست و چراغ هر دانش و معرفتی از تو روشن است.  برمن سعادت شناخت و بندگی عنایت بفرما چون تو اصل کائناتی ومن ذره‌ای از حیات ، تو در عالم غیبی و بندگانت پر از عیب ، عیوبم را بنمایان تا در رفع آنها کوشا باشم .  در این دنیا از تو چیزی غیر از عزت و شرف و بی نیازی نمی خواهم ، تو رحیمی و رحمان من محتاجم و فقیری درمانده برسر کویت مرا دریاب و از درگاه خود مران .  به رحمت صفاتت اگر تقصیری دارم از آن در گذر و در زندگی پس از مرگ آرامش ابدی عنایت وبهشت رانصیب من ودوستان وعامه امت بگردان ... الهی آمین یا رب العالمین 🍁⚘🕊🍂🍃🍁⚘ شبتان نورانی ✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت عشق داستان عجيب سليمان اعمش علامه مجلسى كه از چهره هاى برجسته علمى و در فنّ حديث و حلّ مشكلات اخبار و روايات و تشخيص صحيح از غير صحيح آن، شخصيتى كم نظير است- داستان عجيبى را از جلوه رحمت اهل بيت عليهم السلام آورده كه چنين است: در پاره اى از تأليفات دانشمندان شيعه ديدم كه سليمان اعمش گفته است: من مقيم كوفه بودم. همسايه اى داشتم كه با او رفت و آمد و نشست و برخاست مى كردم. شب جمعه اى نزد او آمده، گفتم: در مورد زيارت حضرت امام حسين عليه السلام چه رأى و نظرى دارى؟ گفت: زيارت بدعت و خلاف مقرارت شرع، و هر بدعتى گمراهى است و هر آلوده به گمراهى و ضلالتى در آتش است!! سليمان مى گويد: در حالى كه همه وجودم پر از خشم بود از نزد او برخاستم و پيش خود گفتم: هنگام سحر نزد او مى روم و حقايقى از فضايل و مناقب حضرت امام حسين عليه السلام را براى او مى گويم، اگر بر عناد و تعصب جاهلى اش اصرار و پافشارى ورزيد او را به قتل مى رسانم. چون وقت سحر شد به سوى او شتافته، درِ خانه اش را كوبيدم و او را به نام صدا زدم كه ناگهان همسرش به من گفت: او ابتداى شب به قصد زيارت حضرت حسين عليه السلام به سوى كربلا رفت، من هم از پى او به زيارت حضرت امام حسين عليه السلام شتافتم. هنگامى كه وارد حرم شدم همسايه خود را ديدم كه در حال سجده براى خدا، مشغول مناجات و گريه و درخواست توبه و آمرزش است. پس از مدتى طولانى سر از سجده برداشت و مرا نزديك خود ديد، به او گفتم: تو ديشب مى گفتى زيارت حضرت حسين عليه السلام بدعت است و هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهى در آتش است ولى امروز به حرم حسين آمدى، او را زيارت مى كنى؟ گفت: سليمان! سرزنشم مكن! من كسى بودم كه براى اهل بيت عليهم السلام قائل به پيشوايى و امامت و ولايت نبودم تا ديشبم فرا رسيد كه خوابى ديدم كه مرا در حيرت و بهت فرو برد و دچار ترس و وحشت نمود. به او گفتم: چه ديدى؟ گفت: انسانى بلند مرتبه و با عظمت را ديدم كه قامتى معتدل داشت نه بسيار بلند بود و نه بسيار كوتاه. از توصيف جمال و جلالش ناتوانم و از بيان ارزش و كمالش عاجزم. با گروه هايى كه گرداگردش بودند به سرعت در حركت بود و پيش رويش سوارى بود كه بر سرش تاجى قرار داشت، تاج داراى چهار ركن بود و بر هر ركنى گوهرى كه از مسير سه روزه راه مى درخشيد. از برخى از خادمان آن بزرگوار پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: محمّد مصطفى! گفتم: اين ديگرى كيست؟ گفتند: على مرتضى جانشين رسول اللّه! سپس چشم به آن فضاى ملكوتى انداختم، كه ناگهان ناقه اى از نور ديدم كه هودجى از نور بر آن بود و در آن دو زن قرار داشتند و ناقه ميان آسمان و زمين در پرواز بود! گفتم: اين ناقه از كيست؟ گفتند: از خديجه كبرى و فاطمه زهرا عليهما السلام، گفتم: اين جوان كيست؟ گفتند: حسن بن على، گفتم: اين گروه كجا مى روند؟ همه گفتند: زيارت مقتول به ستم، شهيد كربلا حسين بن على المرتضى. من به سوى هودجى كه حضرت فاطمه زهرا در آن بود رفتم كه ناگهان ورقه هاى مكتوب را ديدم كه از آسمان به زمين مى آيد! پرسيدم اين اوراق چيست؟ گفتند: اوراقى است كه در آن ايمنى از آتش دوزخ براى زائران حسين در شب جمعه نوشته شده است. من امان نامه اى را درخواست كردم؛ به من گفت: مگر تو نمى گويى زيارت حسين بدعت است؟! اين امان نامه به تو نمى رسد، مگر آنكه حسين را زيارت كنى و به فضل و شرفش اعتقاد ورزى! با تر س و هول از خواب بيدار شدم و همان وقت و ساعت قصد زيارت آقايم حسين عليه السلام را نمودم و اكنون به پيشگاه خدا توبه و انابه آورده ام و به خدا سوگند اى سليمان! از قبر او جدا نمى شوم تا روح از بدنم جدا گردد !! حاج على بغدادى بر پايه نقل محدث قمى در مفاتيح الجنان در ملاقات با امام زمان به حضرت عرضه داشت حديث اعمش صحيح است؟ حضرت فرمود: آرى، درست و كامل است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا