سلام و روز بخیر خدمت اعضای محترم
از این به بعد بحث اصلاح خانواده را تقدیمتون می کنم
امید که بهره کافی را از این مبحث ببریم.
#اصلاح_خانواده
💠خدمت شما بزرگواران عرض کنم که برای تربیت فرد و جامعه
لازم هست که در ابتدا
"خانواده ها" اصلاح و تربیت بشن.
🔴اگه در جامعه ای، خانواده ها مشکل داشته باشن،
قطعا تربیت "فرد" و "جامعه" خیلی سخت خواهد بود.
مثلا وقتی میبینیم که اکثر ازدواج ها به مشکل بر میخورن و خیلیاشون به طلاق منجر میشن
و حتی توی خانواده هایی که زن و شوهر بیش از ۲۰ سال هست که دارن با هم زندگی میکنن
میبینیم که "طلاق_عاطفی" وجود داره
قطعا فرزندان این خانواده ها نمیتونن توی "خودسازی" هم موفق عمل کنن.
تربیت افراد هم خیلی ضعیف خواهد بود.
🔴🔴🔴
بنابر این ضروری هست که روابط بین اعضای خانواده ها اصلاح بشه.
در ادامه مطالب کانال سعی میکنیم به این موضوع مهم بیشتر بپردازیم.
✅✔️✅
هنگامی که در باز شد، جزر و مد طوفان انرژی برپاشد. عبای قهوه ای، عمامه سیاه و محاسن سفیدش همه مولکولهای ساختمان را به حرکت در می آورد. توجه حاضران چنان متمرکز و میخکوب می شد که هر چیز دیگری غیر از او ناپدید گردید.خمینی به مثابه هاله یک نور در حال حرکت به عمق وجدان و آگاهی همه کسانی که در حسینیه جماران حاضر بودند، نفوذ کرده بود. او تمام تصاویر تخیلی را که هر کس قبل از ملاقات با او در ذهن خود ساخته بود،منهدم میکرد. حضورش آنچنان پرقدرت بود که من خود را در محاصره هیجاناتم و در فاصله بسیار زیاد از ایده ها و تجارب شخصی قبلی ام احساس میکردم.
من قبلا انتظار داشته داشتم ( صرف نظر از موقعیت رویت ایشان،) پیرامون حرکات سیمای او، امتحان انگیزه های او و شگفتی های طبیعت واقعی او به تحقیق بپردازم. ولی قدرت خمینی توفیقات او و قدرت مطلق کنترل و احاطه نفسانی او ، همه قالبهای ارزیابی ذهنی مرا نابود ساخت و من خود را در حال گرفتن احساس و انرژی که توسط اشعه حضور او حال تبلور بود، یافتم. خمینی یک طوفان بود. با این همه ، در نهاد این طوفان یک سکون و آرامش مطلق وجود داشت. او بسیار شدید و آمرانه بود و در عین حال بسیار ارامش بخش. او پاسخگو، باز پر تأثیر بود. در درون او یک حقیقت ساکن و غیر قابل حرکت وجود داشت؛ ولی همین بی حرمتی باعث حرکت یک کشور شد.
#خمینی؛_پدیده_انسانی_پیچیده
#امام_خمینی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
تو به خودی خود هیچ نیستی !
مرحوم کربلایی احمد طهرانی می فرماید:
در همان مدتی که در کربلا زندگی می کردم، چندین موقعیت گناه برایم فراهم شد؛ ولی من از آنها سر باز زدم؛
🔻 زیرا مطمئن بودم که اینها امتحان و فتنه های الهی است و هر گونه لغزشی در آنها کار آدم را می سازد. در یکی از آن روزها چند بار شرایط معصیت فراهم شد؛
🔺 ولی هر بار از آنها رو بر گرداندم. دیگر از خود بی خود شده بودم، به حرم قمر بنی هاشم علیه السلام پناه بردم. در آنجا به حضرت عرض کردم: بنده به خاطر تقرّب به شما، از لذت معصیت چشم پوشی کردم.
🔷 حضرت در جواب فرمودند: گمان نکن که تو با دست خود کاری انجام داده ای! ما تو را نگه داشته ایم و به تو اراده دوری از گناه را داده ایم؛ و گرنه تو به خودی خود، هیچ نیستی. ایشان در تکمیل این موضوع فرمود: دست ولایت است که ورشکسته هایی مثل ما را نگه داشته است. اگر ما را به خودمان واگذارند، عاقبت ، همه ما طلحه و زبیر از کار در می آییم.
📚منبع : کتاب رند عالم سوز ]
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
🌹 درس اخلاق🌹
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۳۳ - این درست ولی قضیه سعید چی؟ تو چطوری سعید رو می شناختی؟ من که رفیقش بودم اینقدر
#رمان_هاد
پارت۱۳۴
شروین عینک آفتابی اش را که درآورده بود به چشم گذاشت و گفت:
- ببین شاهرخ، امروز اگه فحش هم بدی من جایی نمی رم. پس خودتو خسته نکن
- چرا اینقدر از خونه فرار می کنی؟
- برم خونه که چی؟ تا برم شروع می کنن به گیر دادن. سر کوچک ترین مسئله ای اوضاع داریم. کاش
حالا چیزای به درد بخور هم بود
- تو هم اسم هر سوالی رو میذاری گیر. قبول دارم که آدم گاهی واقعاً کم میاره اما باید یاد بگیری تحمل
کنی. پدر و مادر رو که نمیشه عوض کرد
- ولی شاهرخ ...
- ولی نداره. پدر و مادر حرمت داره. بی بر و برگرد. نگفتن پدر و مادر خوب یا ایده آل. فقط پدر و مادر. اگه تونستی حرمت این دو کلمه رو حفظ کنی اونوقت می بینی که چه اتفاق های خوبی برات می افته. اگه یاد بگیری هم زندگی خودت خوب میشه هم هی خونه مردم تلپ نمی شی
- آها! پس تو غصه جیبت رو می خوری
شاهرخ سر تکان داد اما قبل از اینکه جواب بدهد صدایی از پشت سرشان آمد.
- استاد مهدوی؟
هر دو برگشتند. چهره دختر برای هر دو آشنا بود. شروین با دیدن دختر ابروهایش را بالا برد و نگاهش
را به طرف دیگر دوخت و زیر لب گفت :
- وای بازم این
دختر هم که متوجه این حرکت شروین شده بود و معلوم بود از این حرکت ناراحت شده جوری وانمود
کرد که انگار اصلا شروین را ندیده و فقط به شاهرخ سلام کرد.
- سلام استاد
شاهرخ که از این حرکات خنده اش گرفته بود جواب سلام را داد.
- ببخشید استاد. می دونم یه کم بد موقع است اما یه سوال داشتم. هر کاری می کنم نمی تونم به جواب
برسم. اجازه هست؟
شروین دوباره زیر لب غر غر کرد:
- خوبه لااقل می دونه بد موقع است
و شاهرخ با خوشرویی جواب داد:
- البته. چرا که نه می خوایم بریم اتاق من؟
شروین این را که شنید زیر چشمی نگاهی به شاهرخ انداخت و چشم غره ای رفت. می دانست شاهرخ
از لج او این حرف را می زند. دختر که متوجه حرکات شروین شده بود با حالتی خاص گفت:
- نه نیازی نیست. فقط یه راهنمایی می خوام. گویا عجله دارید
و با ابرویش به شروین اشاره کرد. شروین هم با لحن مسخره گفت:
- دقیقاً. درست فهمیدید
شاهرخ سعی کرد میانه داری کند.
- خب حالا سوال کجاست؟
دختر برگه ای را که دستش بود بالا آورد و به شاهرخ نشان داد. شاهرخ برگه را گرفت. نگاهی به سوال کرد و درحالی که ابروهایش را بالا پائین می کرد زیر لب چیزهایی را زمزمه کرد.
- باید اول دیفرانسیل ..... نه اینجوری نمیشه. شروین؟ به نظرت اگه دیفرانسیل بگیری درست درمیاد؟ آقای کسرایی؟ با شمام
شروین که دیگر خون داشت خونش را می خورد نگاهی به برگه انداخت و ُخر ُخرکنان گفت:
- یعنی تو نمی دونی چطوری حل میشه؟
لبخند شاهرخ حرصش را درمی آورد. مداد را از دست شاهرخ گرفت و چیزهایی را روی برگه نوشت
و با حالتی غیض مانند گفت:
- اینم راه حل! خوبه؟
شاهرخ که انگار به راه حلی بدیع! دست یافته باشد همانطور که به وجد آمده بود گفت:
- آره .... آره .... درسته، اینجوری راحت تر هم هست
شروین گفت:
- حالا می شه بریم؟
شاهرخ برگه را به طرف خانم معینی زاده گرفت و گفت:
- بفرمائید اینم مسئله. مشکل دیگه ای نیست؟
- نه. خیلی ممنون استاد
- خواهش می کنم ولی آقای کسرایی مشکل رو حل کردند، باید از ایشون تشکر کنید!
شروین که دیگر حسابی جوش آورده بود نگاهی به شاهرخ کرد. دختر هم با بی میلی رو به شروین تشکر کرد. شروین هم جوابی زورکی داد.
- خواهش می کنم
- ببخشید استاد، با اجازه
- خداحافظ شما، روز خوش
وقتی دختر رفت شروین که همچنان عصبانی بود گفت:
ادامه دارد...
✍ میم مشکات