eitaa logo
صالحین تنها مسیر
247 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت(۲۲۲) تا خونه شون راه زیادی نمونده بود پس به ناچار ماشین رو کنار خیابون خلوت  پارک کردم.  نمی دونستم باید چی‌بگم و از کجا شروع کنم!  کلافه نفسم رو بیرون دادم و سکوت کردم و چند دقیقه‌ا ی در سکوت گذشت تا  اینکه آرزو که فهمیده بود حرف زدن برام سخته به حرف اومد و بدون اینکه  نگاهش رو از روبه روش بگیره گفت:  _چند روز بود که آرام کلافه و عصبی بود و به کوچکترین چیز گیر میداد و زود  اشکش در میومد!  ما همه فکر می کردیم این رفتارش به خاطر وضعیتیه که برای شما پیش اومده، تا  اینکه یه شب با حال خراب از بیرون به خونه برگشت و گفت دیگه تو رو نمی خواد  و حاضر نیست باهات ادامه بده! گفت حتی به شما هم گفته که نمیخواد  باهاتون باشه!  اونشب کسی حرفش رو جدی نگرفت ولی بعد یه مدت وقتی دیدیم از شما  خبری نیست بابا آرام رو صدا زد و ازش خواست بگه دقیقا چه اتفاقی افتاده!  ولی آرام جلوی بابا وایستاد و فقط یک کلمه گفت اینکه شما رو دوست نداره و  طلاق می خواد.  بابا که از همه جا بی خبر و مثل ما توی شوک بود برای اولین بار به صورت آرام  سیلی زد و دعواش کرد ولی آرام بدون اینکه از جاش تکون بخوره چند بار گفت  ازدواج با شما یک اشتباه بوده!  روزها گذشت و آرام بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه یه گوشه می نشست و به یه نقطه خیره می شد و بیشتر وقتا هم فقط اشک می ریخت.  مامان مدام سرش غر می زد که حالا چجوری توی چشم مادر شما نگاه کنه و از  آرام می خواست براش توضیح بده که چرا شما رو نمیخواد ولی آرام بدون اینکه  چیزی بگه در جواب مامان با لبخند اشک میریخت! بابا هم که اصلا باهاش حرف نمیزد و باهاش سرسنگین بود! جوری رفتار می کرد  که انگار اصلا آرام وجود نداره!  می دیدم که آرام روز به روز ضعیف تر میشه و من بدون اینکه بتونم کاری براش  انجام بدم شاهد اشک ریختنش بودم و بدون اینکه بدونم دردش چیه سعی  داشتم دلداریش بدم.  تا اینکه یه روز مادرتون به خونمون اومد و تازه اونجا بود که دلیل رفتارهای آرام رو  فهمیدیم.  مادرتون گفت که شما به خاطر پدرتون از آرام گذشتین.....  آرزو که حالا اشکش روی گونه اش ریخته بود بی توجه به حال من که به خاطر حرفاش عصبی و ناراحت شده بودم با گریه ادامه داد: خیلی روزای سختی بود!  آرام بدون اینکه با کسی حرف بزنه درداش رو توی خودش می ریخت و در سکوت  به سر میبرد تا اینکه یه روز از حال رفت و ما تازه فهمیدیم به جای تنها  گذاشتنش باید بیشتر کنارش میبودیم تا کارش به بیمارستان و خوردن قرصای  آرامبخش نکشه!  آرزو به من نگاه کرد و گفت : امیدوارم درست حدس زده باشم و شما اومده باشین  تا در مورد ازدواج دوباره تون با آرام حرف بزنین؟!  _یعنی ممکنه برگرده...؟!  _درسته که آرام دیگه اون دختر شاد سابق نیست ولی هنوز هم شما رو دوست  داره!
قسمت(۲۲۳) این رو به این خاطر میگم چون که خودم شنیدم که توی خواب حرف می زد و می گفت : بیشتر از زخم زبونای اطرافیان دوری شماست که عذابش میده.  او از وقتی شنیده اوضاع شرکت مثل قبل شده کلا یه جور دیگه ای رفتار میکنه دیگه نه ناراحته و نه خوشحال! بیشتر توی فکر و خیالات خودشه!  دستم رو دور فرمون محکم کردم و غریدم: همه اش تقصیر منه. .....  عصبی دستام رو به صورتم کشیدم که آرزو گفت : به نظر من هنوز هم دیر نشده و  اگه شما بخواین می تونین دوباره با هم باشین.  _برای همین اومدم اینجا که بهت بگم برای برگردوندن آرام به کمکت نیاز دارم.  _من هر کار که بتونم انجام میدم ولی بیشترش بستگی به خودتون داره.  ماشین رو روشن و برای رسوندن آرزو حرکت کردم و در همون حال پرسیدم :  _چرا گوشیش خاموشه؟!  _دکترش گفته باید از هر چیزی که او رو یاد شما می اندازه دور کنیم برای همین  هم مامان گوشیش رو ازش گرفته و یه گوشی دیگه با سیم کارت جدید بهش  داده. من شمار ه اش رو براتون میفرستم.  دیگه چیزی نپرسیدم و بعد پیاده شدن آرزو جلوی در خونه شون به سمت خونه  حرکت کردم. توی اتاقم و روی لبه ی تخت نشسته بودم و تلفنی با آرزو حرف میزدم و ازش  درمورد اینکه الان آرام کجاست و چیکار میکنه میپرسیدم که با شنیده شدن  صدای در اتاقش گفت : فکر کنم آرام پشت دره، من بعدا باهاتون تماس می گیرم.  _قطع نکنی ها! گوشیت رو بزار روی اسپیکر می خوام صداش رو بشنوم.  چیزی نگفت و من از صدای باز و بسته شدن در فهمیدم گوشی رو روی بلندگو گذاشته.  بی صبرانه منتظر شنیدن صدای آرام بودم و قلبم هم با بی قراری محکم به قفسه ی سینه ام میکوبید!  صداش رو شنیدم که به آرزو گفت:آرزو تو یه ساعته اینجا چیکار می کنی ؟  آرزو که صداش رو از نزدیک تر می شنیدم به جای جواب دادن گفت :آرام میگم موی کوتاه و مدل پر و فرق کج هم بهت میادها!  آرام : آرزو تو حالت خوبه؟ سه ماهه که موهای من این مدلیه ها!  آرزو : چیزه!.... آخه الان باز گذاشتیشون اینه که میگم بیشتر بهت میاد.  آرام : نه! مثل اینکه تو واقعا یه چیزیت میشه؟  آرزو رو به آرام که حالا صداش خیلی نزدیک تر شده بود گفت : آرام تو خسته نشدی بس که روی تخت دمر دراز کشیدی و به سقف بیچاره زل زدی!
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۲۳) #دختربسیجی این رو به این خاطر میگم چون که خودم شنیدم که توی خواب حرف می زد و می گفت : بی
قسمت (۲۲۴) آرزو خیلی ماهرانه داشت حالتهای آرام رو برام توصیف می کرد و می خواست  بهم بفهمونه که آرام دمر روی تخت دراز کشیده و موهاش هم کوتاهه!  توی دلم به آرزو آفرین گفتم و به تقلید از آرام دمر روی تخت دراز کشیدم و  درحالی که به سقف بالای سرم نگاه می کردم به حرفای آرام و آرزو از پشت تلفن  گوش دادم که آرزو بعد سکوتی نسبتا طولانی گفت : آرام اگه یه چیزی ازت  بپرسم قول میدی ناراحت نشی و جوابم رو بدی؟!  صدایی از آرام نشنیدم و دوباره آرزو گفت: اگه یه روز آراد برگرده و بگه می خواد  باهات باشه تو چی جوابش رو میدی؟! باز هم حاضری باهاش ادامه بدی؟  آرام باز هم جوابی نداد و آرزو بعد مکثی گفت : آرام! توی اون سقف بیچاره چی هست که بدون پلک زدن همیشه بهش خیره میشی!  آرام جواب داد: یک رنگی! سفیدی! سادگی!  آرزو :نمی خوای جواب سؤالم رو بدی؟!  آرام : چرا میپرسی؟!  آرزو :میشه جوابم رو بدی؟!  آرام : حرف زدن در مورد چیز محال چه فایده ای داره!  آرزو : چرا میگی محال! ممکنه که..... آرام وسط حرفش پرید و گفت : خودت هم میدونی که ممکن نیست.......... دیگه فرصتی برای برگشتن وجود نداره!  آرزو : چرا فرصت نباشه؟  آرام با دلخوری گفت : آرزو میشه تمومش کنی؟! اگه قرار بود برگرده تا حالا برگشته بود!  صدای نگران آرزو که گفت:آرام تو داری گریه می کنی؟!  قلبم رو به درد آورد و چشمام رو محکم بستم و با گاز گرفتن لبم به ادامه ی  حرفاشون گوش دادم که آرزو گفت: _ آرام خواهری! ببخش! نمی خواستم  ناراحتت کنم فقط می خواستم کاری کنم که به جای اینکه به سقف زل بزنی و غصه هات رو توی خودت بریزی، یه کم باهام حرف بزنی تا سبک بشی!  آرام با صدایی که به نظر میرسید وسط گریه سعی داره بخنده گفت : تقصیر  تو نیست من زیادی بی جنبه شدم.  آرزو چیزی نگفت و آرام با صدای بی جون و آرومی ادامه داد : میشه همینجا  بخوابم؟ خیلی خوابم میاد.  از صدای خش خشی که شنیده شد فهمیدم آرزو گوشیش رو برداشته و لحظه ا ی بعد صدای باز و بسته شدن در شنیده شد و آرزو گفت : آقا آراد شما هنوز پشت  خطین؟!  انگشتای دست راستم رو محکم روی چشمام کشیدم و گفتم : خیلی ناراحته نه؟!
قسمت(۲۲۵) _یه مدت بود که از شنیدن روبه راه شدن اوضاع شرکت حالش بهتر شده بود ولی  از زمانی که داداش محمد بهش گفت پسر حاج صادق ازش خاستگاری کرده و باید  بهش جواب بده دوباره توی لاک خودش رفته و کمتر حرف میزنه!  _چقدر زود می خوابه؟!  _تاثیر قرص خوابه!  _آرزو لطفا تنهاش نذار و بیشتر باهاش باش!  _چشم حتما .  _ممنون! فعلا خداحافظ.  _خداحافظ .  با قطع شدن تماس گوشی رو روی سینه ام گذاشتم و به این فکر کردم که چجوری با آرام رو به رو بشم و بی اندازه منتظر اون لحظه بودم.  فردا بعد از ظهرش توی خونه نشسته بودم و سرم به لب تاپم  گرم بود که آرزو به  گوشیم زنگ زد و من با دیدن اسمش روی صفحه ی گوشی زود جوابش رو دادم:  _الو  _سلام! ببخشید بد موقع که زنگ نزدم؟! _سلام! نه بد موقع نیست! چیزی شده؟  _راستش امشب قراره حاج صادق و خانواده اش برای خاستگاری بیان و آرام هم میخواد بهشون جواب بده!  از جام برخاستم و با صدای بلند گفتم :جواب بده؟!  _محمدحسین با پسره موافقه و آرام هم می گه دیگه نمیخواد روی حرفش حرف  بزنه ولی بیشتر اینطور به نظر میرسه که از اومدن شما نا امید شده!  _الان کجاست؟ چیکار می کنه؟!  _از صبح که شنیده توی اتاقشه و بیرون نیومده ؟  کلافه دستی توی موهام کشیدم و گفتم :باشه ممنون که خبر دادی!  _شما می خواین چیکار کنین الان؟!  _دیگه وقتشه که بهش زنگ بزنم.  _پس لطفا زودتر زنگ بزنین! مامان خیلی نگرانه!  _چرا؟!
قسمت(۲۲۶) _آخه دفعه ی قبل که آرام خودش رو توی اتاق حبس کرد با موهای بریده و  دستای زخمی بیرون اومد معلوم نبود با قیچی موهاش رو بریده بود یا دستاش رو!  حالا هم مامان نگرانه که نکنه بلایی  سر خودش بیاره.  از شنیدن این حرف چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم تا به اعصابم مسلط باشم و آرزو گفت : من دیگه باید برم فعلا خداحافظ .  گوشی رو که صدای بوقش نشون می داد آرزو تماس رو قطع کرده توی دستم فشار  دادم و برای زنگ زدن به آرام راهِ پله ها رو در پیش گرفتم و وارد اتاقم شدم .  اضطراب داشتم و نمی دونستم چی باید بهش بگم! من در تمام مدت جداییمون  بارها به اسمش و عکسش روی شمار هاش  خیره شدم و برای آروم کردن خودم باهاش توی خیالم حرف زدم ولی این بار دیگه خیال نبود و واقعا می خواستم بهش زنگ بزنم.  با کشیدن نفس عمیق شمار ه اش رو با خط جدیدی که خریده بودم گرفتم و ثانیه های انتظار برای جواب دادنش  نفسم رو توی سینه حبس کردم که بعد خوردن  چند تا بوق جواب داد و من ناخواسته دستم رو روی قلبم گذاشتم که قصد شکافتن  قفسه ی سینه ام رو داشت!  صدای الو گفتنش رو می شنیدم و نمی تونستم حتی یک کلمه به زبون بیارم.  وقتی دید من جوابی نمی دم دوباره گفت :الو.... بفرمایید!  _الو.... _سلام.......  _............... _آرام........ ؟!  با صدای بوق‌های پشت سر هم به صفحه ی گوشیم که قطع شدن تماس رو نشون  می داد نگاه کردم.  نفس حبس شده ام رو کلافه بیرون دادم و بعد چند لحظه دوباره شماره اش رو  گرفتم که جواب نداد و من با رفتن تماس روی پیغام گیر با التماس گفتم : آرام !  خواهش می کنم قطع نکن و بزار باهات حرف بزنم!  بزار برای چند لحظه هم که شده با احساس اینکه تو پشت خطی و صدام رو میشنوی آروم باشم!  کمی مکث کردم و وقتی دیدم تماس قطع نشده تلخندی زدم و گفتم:  _سه ماهه که هرشب با زل زدن به شمار ه ات و حرف زدن با تو توی خلوتم، خوابم  می بره ولی حالا که میدونم تو صدام رو می شنوی نمی دونم چی باید بگم و از  کجا بگم!  آرام! چند وقته که تو نیستی و من باز شدم همون پسر بچه ی گوشه گیر و تنها!  تو نیستی و من دیگه خودم هم نیستم!  تو نیستی و این روزهام عجیب سخت می گذره!
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۲۶) #دختربسیجی _آخه دفعه ی قبل که آرام خودش رو توی اتاق حبس کرد با موهای بریده و  دستای زخم
قسمت(۲۲۷) یادمه روز اولی که دیدمت بهم گفتی سعی کنم یاد بگیرم که عذز خواهی کنم  ولی من هنوز یاد نگرفتم و نمی دونم چطور باید ازت معذرت بخوام!  نمی دونم چطور باید ازت بخوام که برگردی و آرامشم رو بهم برگردونی!  این روزا تنها زمانی آرومم که تو رو توی رویاهام و کنارم میبینم!  ولی دیگه نمی تونم آرام!  دیگه نمی تونم ادامه بدم!  با صدایی که از شدت بغض به لرزش در اومده بود ادامه دادم:  دیگه نمیتونم بدون تو ادامه بدم!  دیگه نمی تونم توی رویا تو رو ببینم و با رویاهام زندگی کنم!  شاید فکر کنی من خیلی پرروئم و باید بگم درست فکر کردی و با پررویی تمام ازت می خوام برگردی!  خواهش می کنم آرام.........  خواهش می کنم یه بار دیگه بهم اعتماد کن و بزار خودم رو بهت ثابت کنم!  اینجا نه تنها من که مامان و بابا و آیدا و آوا و حتی مرسانا هم منتظر تو هستن!  آرام! از دست دادنت خیلی سخت تر از به دست آوردنت بود! خیلی!  ولی من.....  با قطع شدن ناگهانی تماس و پیچیدن صدای بوق توی گوشم حرفم رو نیمه تموم  رها کردم و بعد ده دقیقه که آروم تر شده بودم برای اینکه بفهمم حرفام تاثیری  داشته یا نه با آرزو تماس گرفتم که زود جواب داد و گفت : من همین الان جلوی  در اتاقشم و می خوام وارد اتاق بشم. _باشه پس تماس رو قطع نکن!  آرزو چیزی نگفت و بعد شنیدن صدای باز شدن در صدای عصبی آرام رو  شنیدم که گفت: آرزو! میخوام تنها باشم.  آرزو با صدای نگرانی پرسید : آرام! حالت خوبه؟!  صدای آرام رو شنیدم که سرش داد زد:مگه کری ؟ نمی شنوی که میگم می خوام  تنها باشم! برو بیرون!  تماس قطع شد و لحظه ای بعد آرزو خودش بهم پیام داد : پایین تختش نشسته بود و اشک می ریخت! از چهره اش که معلوم نیست تصمیمش عوض شده یا نه!  براش نوشتم: مهمونا ساعت چند میان؟  جواب داد:هشت!  دیگه چیزی براش ننوشتم و تا ساعت هفت و نیم که از خونه بیرون زدم توی  اتاق رژه رفتم و دعا کردم که آرام نظرش عوض شده و فکر ازدواج با پسر حاجی رو از  سرش بیرون کرده باشه!
قسمت (۲۲۸) با دیدن پسر کت و شلوار ی با دسته ی گل و جعبه ی شیرینی توی دستش  و زن و مردی که به نظر می ر سید حاج صادق و خانمش باشن جلوی در خونه، ماشین رو با فاصله ازشون پارک کردم و توی ماشین منتظر نشستم.  از زمان ورود حاج صادق و زن و پسرش به خونه تا خروجشون دو ساعتی طول کشید و من در تمام مدت این دوساعت با هزار جور فکر جورواجور به در خونه زل زدم تا اینکه بیرون اومدن و من با دیدن قیافه ی درهم پسره و صورت قرمز شده از  عصبانیت مادرش فهمیدم جواب رد شنیدن.  لبخندی از ته دل روی لبم نشست و شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم تا صدای  خانمه که به نظر می رسید داره غر میزنه رو بشنوم.  بدون اینکه متوجه من شده باشن از کنار ماشین من گذشتن و صدای مادرش رو  شنیدم که گفت: دختره بعد سه ساعت که همه چی تموم شده برگشته و میگه ما به درد هم نمیخوریم! هر کی ندونه فکر می کنه چه تحفه ای هم هست؟! خوبه که همین پریروز پسره طلاقت داده بدبخت! حالا واسه ما ناز میکنی؟از خدات هم باشه که پسر خونه برات اومده ک....  از حرفای خانمه عصبی شدم و برای اینکه کار نامعقولی انجام ندم نفس عمیق کشیدم و به تصویر حاج صادق و پسرش که در همین نگاه اول کاملا مشخص بود از اوناییه که جانماز آب می کشن، توی آینه نگاه کردم که بدون اینکه کلمه ا ی  حرف بزنن در سکوت به غرغر ای خانمه گوش می دادن و به دنبالش میرفتن.  با وارد شدنشون به حیاط به خونه شون که پنج تا خونه با خونه ی آقای محمدی  فاصله داشت ماشین رو روشن کردم تا از اونجا برم که با دیدن مردی که از پشت شمشادهای روبه رو ی خونه ی  آقای محمدی بیرون اومد منصرف شدم و با دقت بهش نگاه کردم.  باورم نمی شد که او پرهام باشه که با لبخند به لب و خرامان به سمت ماشینش که  جلوتر از من پارک بود میره!  با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و وقتی به او که پشتش به من بود و تازه در ماشین رو باز کرده بود رسیدم صداش زدم:  _پرهام؟!  به طرفم برگشت و با دیدنم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : سلام! فکر نمی کردم دیگه ببینمت!  _تو اینجا چیکار میکنی؟!  _همون کاری که تو می کنی!  _تو یه احمقی! نمی دونم با خودت چی فکر کردی که پا پیش گذاشتی ولی بزار  خیالت رو راحت کنم آرام به کسی مثل تو حتی فکر هم نمی کنه!  _هه! فعلا که همین من باعث شدم به پسر حاجی جواب رد بده!  با اخم و سئوالی نگاهش کردم و گفتم :منظورت چیه؟  _منظورم اینه که نه تنها بهم فکر میکنه که به حرفم گوش هم میده!،
قسمت(۲۲۹) به حرفش پوزخندی زدم و برای رفتن به سمت ماشینم پشتم رو بهش کردم و  هنوز چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که با عصبانیت گفت : دیگه کنار  نمی کشم و نمی زارم راحت از چنگم درش بیاری!  از عصبانیت پوزخند گوشه ی لبم پر رنگ تر شد و بی توجه بهش توی ماشین  نشستم و ازش دور شدم.  از بابت پرهام خیالم راحت بود چون آرام رو خوب میشناختم و مطمئن بودم حتی بهش فکر هم نمیکنه ولی یه چیزی آزارم می داد اینکه پرهام گفته بود او  باعث شده آرام به خواستگارش جواب رد بده!  با صدای زنگ گوشیم از روی صندلی کناریم هندزفریم رو توی گوشی گذاشتم  و جواب آرزو رو دادم که با خوشحالی قبل اینکه من چیزی بگم، گفت : آراد! اول  باید بهم مژدگونی بدی تا خبرا رو بهت بدم.  _آرام بهشون جواب رد داد!  _شما از کجا فهمیدی؟!  _از صدای شاد و شنگولت!  _ای بابا! پس الکی دو ساعت برای گرفتن مژدگونی نقشه کشیدم.  به لحن حرف زدنش که یهویی عوض و آروم شده بود خندیدم و گفتم :ولی من  مژدگونی رو بهت می دم! حالا بگو ببینم چی میخوای؟ _من دختر قانعی هستم و شما هر چی بخری قبوله فقط بگم که گوشیم یه مدته هنگ داره و ممکنه نتونم خیلی خوب خبرا رو بهتون بدم.  با صدای بلند قهقهه زدم و گفتم :من گوشی رو برات میخرم ولی نه در برابر این  خبر که خودم از قبل میدونستمش!  _پس در برابر چی ؟  _تو پرهام سهرابی رو میشناسی؟  _آره!  _از کجا می شناسیش؟  _یه شب با پدر و مادرش اومده بود اینجا و یه بار هم.....  _یه بار هم چی ؟  _هیچی..... میشناسمش دیگه!  _آرزو! دیگه نمی پرسم! یه بار هم چی ؟  _وقتی با آرام رفته بودیم بیرون دیدمش.  _منظورت چیه ؟ یعنی آرام با پرهام ....
قسمت (۲۳۰) نه! نه!... خیلی یهویی از جلومون در اومد و گفت میخواد با آرام حرف بزنه ولی آرام گفت باهاش حرفی نداره و بهش بی محلی کرد.  _به تازگی چی ؟ تاز گیا پرهام رو ندیده ؟  _نمی دونم! فکر نکنم چون از خیلی وقته آرام بیرون نرفته.  _تماس چی؟ با هم در تماس نیستن؟  _چرا می پرسین؟ شما به آرام شک دارین؟  _نه! تو فقط جواب من رو بده .  _نمی دونم.  _خب برو تحقیق کن و جواب من رو بده.  _همین امشب می خواین بدونین؟  _آره.  _باشه ببینم چیکار میتونم بکنم.  کلافه هندزفری رو از گوشم در آوردم و با سبز شدن چراغ قرمز به قصد رفتن به بام  تهران پام رو روی گاز گذاشتم. بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به شهری که تاریکی شب رو با هزاران چراغ رنگارنگ شکسته بود نگاه کردم و حرف آرام توی گوشم پیچید که وقتی دیده بود بیش از حد از پشت دیوار شیشه ای اتاق کارم  به پایین نگاه می کنم گفت مراقب باشم این از بالا نگاه کردنا مغرورم نکنه و باعث  تکبرم نشه!  با صدای پیامک گوشیم از فکر آرام که باز هم من رو به رویا و خیال برده بود  دراومدم و پیامک آرزو رو خوندم که نوشته بود :زنگ بزن.  با تعجب شمار ه اش رو گرفتم که بعد یه بوق تماس وصل شد و صدای آرزو که با  شخص دیگه ای حرف میزد توی گوشم پیچید و فهمیدم باز هم آرزو تماس رو روی بلندگو گذاشته و خواسته حرفاشون رو بشنوم که به آرام میگفت :..... تو  واقعا می خواستی به خاطر یه تهدید احمقانه با این پسره که دوستش نداری  ازدواج کنی؟!  صدای آرام رو شنیدم که با کلافگی جواب داد: اون دیوونه ی سادیسمی با کسی  شوخی نداره! وقتی میگه یه کاری رو می کنه حتما می کنه او به خاطر اذیت  کردن من شرکت خودشون رو تا مرز نابودی کشوند پس وقتی میگه آراد رو میکشه حتما این کار رو میکنه!  تو که میدونی او از اذیت کردن من لذت می بره.  از چیزی که می شنیدم قلبم سوز گرفت و همراه با بستن چشمام لبم رو به دندون  گرفتم.  ولی ته دلم احساس شوق می کردم از اینکه آرام من رو دوست داشت و حاضر  شده بود به خاطر من از خودش بگذره!
صالحین تنها مسیر
قسمت (۲۳۰) #دختربسیجی نه! نه!... خیلی یهویی از جلومون در اومد و گفت میخواد با آرام حرف بزنه ولی آر
بهار نارنج: قسمت (۲۳۱) برای شنیدن صدای آرزو که انگار حرف دل من رو زده بود گوشام رو تیز کردم که پرسید : خب! حالا چی شد که نظرت عوض شد و بهشون جواب رد دادی؟  آرام: همین پرهام که نمی دونم چرا می خو ای در موردش بدونی بهم گفت که سروش به آلمان رفته و حالا حالا هم بر نمی گرده!  آرزو : او از کجا می دونست که تو چرا میخوای به خاستگارت جواب بدی ؟  اصلا مگه تو باهاش در ارتباطی؟!  آرام :وای آرزو چقدر سئوال می پرسی؟! امروز قبل اینکه حاج صادق و اینا بیان با  یه شماره ی ناشناس زنگ زد و من هم که نمی دونستم کیه جوابش رو دادم و  دیدم از همه چی خبر داره وقتی هم که ازش پرسیدم از کجا میدونه گفت از  سایه شنیده!  آرزو : سایه دیگه کیه ؟ آرام با کلافگی بیش از حد سرش غر زد : آرزو باور کن اصلا حوصله ندارم به تو  جواب پس بدم تا همین جاش هم اشتباه کردم که گفتم حالا هم اگه ناراحت نمیشی برو بیرون میخوام بخوابم.  آرزو دیگه چیزی نپرسید و از سر و صداهایی که می شنیدم فهمیدم بعد قطع  کردن تماس از اتاق خارج شده و چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه به من گفت : خودتون که همه چیز رو شنیدین پس دیگه لازم نیست من چیزی بگم!  من رو باش فکر کردم آرام به خاطر داداش محمد می خواد به پسر حاج صادق جواب بده! خدا رو شکر امشب داداش محمد اینجا نبود...  _یعنی محمد حسین هنوز چیزی در این مورد نمیدونه؟!  _نه! داداش محمد و خانمش رفتن شهرستان و قراره تا آخر هفته اونجا بمونن و کسی هم چیزی بهش نگفته!  توی ذهنم روزها رو مرور کردم و وقتی دیدم پس فردا آخر هفته است و من فقط یک روز فرصت دارم از نبود محمد حسین استفاده کنم گفتم: من فردا رأس ساعت  ده جلوی در خونتونم تا با آرام حرف بزنم.  _باشه! فقط یه چیزی ؟  _چی؟!  _شما می دونی سایه کیه؟!  _لازم نیست تو در موردش بدونی! فعلا خداحافظ.  قبل اینکه بخواد چیزی بگه تماس رو قطع کردم و از ماشین پیاده شدم.  کش و قو سی به بدنم دادم و روی کاپوت ماشین نشستم و ساعتها به این فکر کردم که فردا قراره آرام رو ببینم و بارها حرفهایی که می خواستم بزنم رو توی ذهنم  مرور کردم.
بهار نارنج: قسمت(۲۳۲) دسته ی گل رز قرمز که با یه روبان قرمز به قشنگی تزئین شده بود رو توی  دستم جابه جا و برای زدن زنگ در خونه دستم رو دراز کردم که در باشدت باز شد  و با محمد حسین رخ به رخ شدم.  به چهر ه ی قرمز و عصبی محمدحسین نگاه کردم و قبل اینکه دهن باز کنم و چیزی بگم با عصبانیت یقه ام رو گرفت و از بین دندوناش غرید: همه چی زیر سر توی عوضیه!  سعی  برای جدا کردن دستاش از یقه ام نکردم و او من رو به داخل حیاط  کشوند و وقتی توی حیاط قرار گرفتیم در رو با پاش محکم به هم زد و گفت :  دیگه چی از جونمون می خوای ؟ چرا گورت رو گم نمی کنی ؟  هما خانم که از صدای در به داخل حیاط اومده بود با دیدن من و محمدحسین که  یقه ی من رو محکم گرفته بود و به دیوار پشت سرم و کنار در فشارم می داد، با  نگرانی گفت : اینجا چه خبره؟!  محمد حسین محکم تر به دیوار فشارم داد و رو به مادرش گفت : آبرو ریزی  دیشب به خاطر این بی ناموسه.....  آقای محمدی که نمی دونم کی به حیاط اومده بود بهمون نزدیک شد و رو به  محمدحسین گفت : محمدحسین! من کی بهت یاد دادم که یقه بگیری؟! محمدحسین با عصبانیت داد زد:شما یاد ندادی ولی زمونه یاد داد! همون زمونه ا ی که نامردی رو به این نامرد یاد داده....  محمدحسین با گفتن این حرف به سمت خودش کشوندم و محکم به دیوار کوبوندم و دستش برای خوابیدن روی صورتم بالا رفت که با صدای داد آرام که داد زد : بسه!  همون بالا موند .  هیکل محمدحسین جلوی دید من رو گرفته بود و نمی ذاشت ببینمش ولی صدای تپش شدید قلبم رو احساس می کردم که از احساس نزدیک بودنش بهم و  شنیدن صداش با بی قراری توی جاش بی قراری میکرد .  محمد حسین رو به آرام توپید : کی به تو گفت بیای بیرون؟! برو توی خونه....  آرام :برم توی خونه که چی بشه؟  محمد حسین که یقه ام رو رها کرده بود ازم فاصله گرفت و من تونستم آرام رو  ببینم که روی پله ی سومی وایستاده بود و به ما نگاه می کرد.  من به چشمای نگرانش زل زده بودم سعی داشتم دلتنگی این چند وقته رو هر  چند اندک از بین ببرم ولی هر چه بیشتر توی چشماش می گشتم کمتر گرمی  روزهای باد برده رو میدیدم و دلتنگ تر از قبل به دنبال ذر های آرامش توی  چشماش نگاه می کردم.
بهار نارنج: قسمت(۲۳۳) محمدحسین بهش نزدیک شد و سرش داد زد : اینجا باشی که چی بشه؟ که این نامرد باز هم زیر سرت بشینه و خامت کنه و بعد یه مدت بگه دیگه نمیخوادت؟!  آره آرام؟! تو این رو می خوای؟!  تو می خوای باز هم باهاش ادامه بدی؟!  آرام داد زد: نه!.....  با نگرانی بهش خیره شدم که دستش رو به نرده ی کنار پله گرفت و محمدحسین گفت : آرام حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بزارم باهاش حتی تا دم در بری و  بخوای دوباره باهاش ازدواج کنی.....  آرام نگاه سردش رو به من دوخت و گفت : من حتی یک درصد هم به ازدواج  دوباره باهاش فکر نمی کنم!  البته نه به خاطر خودم و شما بلکه به خاطر خودش!  با این حرفش دو قدم به سمتش برداشتم و خواستم چیزی بگم که دستش رو به  نشانه ی سکوت بالا برد و رو به محمدحسین ادامه داد: داداش! شما تا حالا هر چی خواستین در موردش گفتین و من چیزی نگفتم ولی باید بدونین همه ی  مشکلاتی که برای شرکت پیش اومد و زندانی شدن و از همه بدتر سکته ی  باباش به خاطر وجود من توی زندگیش بوده.  من می دونستم این مشکلا و ناراحتیا زمانی از بین میرن که من توی زندگیش  نباشم!  برای همین تصمیم گرفتم که خودم همه چی رو تموم کنم .  اونشب من به اون کافی شاپ رفتم تا بهش بگم نمیخوامش و دیگه نمی تونم  باهاش ادامه بدم! من خودم می خواستم که از زندگیش بیرون برم ولی قبل اینکه من چیزی بگم او  حرف دل من رو زد و من رو راحت کرد.  حتی اگه او هم چیزی نمی گفت باز هم کارمون به جدایی میکشید چون من اینجور میخواستم.  گوشام از چیزی که می شنیدم صوت کشید و محمدحسین رو به آرام پرسید:تو می فهمی چی داری میگی ؟ آخه وجود تو چه ربطی به ورشکستگی شرکت  و سکته ی باباش داره؟!  آرام جوابش رو داد: پسر بزرگترین خریدار شرکت یه دیوونه است که از اذیت  کردن من لذت میبرد و گفته بود اگه من توی زندگی آراد باشم زندگیش رو جهنم  می کنه!  یه روز بعد سکته زدن آقاجون سر راهم سبز شد و بهم گفت به خاطر منه که آقای  جاوید داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و اگه میخوام زنده ببینمش باید از  آراد جدا بشم وگرنه من مقصر مرگ......  آرام که حالا به گریه افتاده بود یه پله پایین تر اومد و رو به محمدحسین ادامه داد :  شما اگه جای ما بودی چیکار میکردی داداش؟!  من خودم خواستم که از زندگیش برم بیرون و حالا هم خیالتون راحت باشه که خیال برگشتن ندارم!  البته نه به خاطر شما یا خودم بلکه به خاطر خانواده ی آقای جاوید!