eitaa logo
🌷لاله‌های بهشتی🌷
959 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
216 فایل
مجموعه‌ای از زندگینامه، وصیتنامه، خاطرات و عکسهای شهدا قصه کتابهای شهدایی امثال دخترشینا، من‌میترانیستم و..... احادیث، ادعیه و نکات ناب معنوی @sabbarenshakoor ارتباط با مدیر اینستا، تلگرام و... @sabbaren_shakoor
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• امروز ۲۹ خرداد ۱۴۰۲ • ولادت شهید محمدرضا علیزاده (استان سمنان، شهرستان دامغان، روستای برم) (۱۳۴۵ ه.ش) • درگذشت اندیشمند مسلمان «دکتر علی شریعتی» (۱۳۵۶ ه.ش) • شهادت شهید غلامعلی یدالله‌زاده خوشابی (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۰ ه.ش) • شهادت شهید حجت‌الله گل محمدی (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۶۳ ه.ش) • شهادت شهید رضا آقایی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۳ ه.ش) • شهادت شهید محسن نادعلی (استان گلستان، شهرستان گنبدکاووس) (۱۳۶۳ ه.ش) • شهادت شهید حسین مجیدی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۳ ه.ش) • شهادت شهید میرزا قاسمی (استان لرستان، شهرستان ازنا) (۱۳۶۴ ه.ش) • شهادت شهید فتح الله بهاری (استان مازندران، شهرستان محمودآباد) (۱۳۶۴ ه.ش) • شهادت شهید رضا شکری‌پور فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر (ع) لشکر ۳۲ انصارالحسین همدان (استان همدان، شهرستان همدان) (۱۳۶۵ ه.ش) • شهادت شهید سیدحسین دستواره (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش) • شهادت شهید جمشید احمدی (استان اصفهان، شهرستان نجف‌آباد) (۱۳۶۵ ه.ش) • شهادت شهید نبی‌الله نقوی (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۵ ه.ش) • شهادت شهید سیدجلیل حسینی (استان فارس، شهرستان آباده) (۱۳۶۷ ه.ش) • شهادت شهید عبدالمجید خضری (استان فارس، شهرستان لارستان) (۱۳۶۷ ه.ش) • شهادت شهید محمداسماعیل منعمی امیری (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۷ ه.ش) • شهادت شهید صفدر وریچ کاظمی (استان مازندران، شهرستان نوشهر) (۱۳۶۷ ه.ش) • شهادت شهید هوشنگ اسدالله پور (استان گلستان، شهرستان گنبدکاووس) (۱۳۶۷ ه.ش) • شهادت شهید غلامعباس الله‌یاری (استان مرکزی، شهرستان اراک) (۱۳۶۷ ه.ش) • شهادت شهید علی غیوری‌زاده (استان ایلام، شهرستان ملکشاهی) (۱۳۶۷ ه.ش) • شهادت شهید یاسین جعفری (استان ایلام، شهرستان مهران) (۱۳۶۷ ه.ش) • شهادت شهید احمد ویسمرادی (استان ایلام، شهرستان چرداول) (۱۳۶۷ ه.ش) • سقوط منطقه مهران توسط منافقین و با پشتیبانی ارتش عراق در اواخر جنگ (۱۳۶۷ ه.ش) • شهادت آیت‏‌الله شهید «میرزا علی غروی تبریزی» توسط دژخیمان رژیم بعث عراق در کربلا (۱۳۷۷ ه.ش) • شهادت جانباز شهید مهدی ترک لادانی (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۹۶ ه.ش) • شهادت جانباز شهید فرهاد علیمرادی (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۹۷ ه.ش) http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• شهادت امام محمدتقی (جوادالائمه) علیه‌السّلام تسلیت باد. http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷لاله‌های بهشتی🌷
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅═✧❁🌷 ﷽ 🌷❁✧═┅┄┈• 16 ساله 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 : 19 / 4 / 1346 تاریخ : 13 / 8 / 1362 محل شهادت: عملیات: 4 شهید نوزدهم 1346 در شهرستان استان متولد شد. پدرش ، بود و مادرش نام داشت. تا کلاس اول راهنمایی درس خواند و سپس در مشغول به کار شد. او را صدا میکردند. از طرف به اعزام شد. تراب سیزدهم 1362 طی عملیات والفجر 4 در منطقه مریوان استان بر اثر اصابت ترکش به و به شهادت رسید. پیکر در کاشان به خاک سپرده شد. برادر کوچکترش 65 طی عملیات 4 در در 17 سالگی به شهادت رسید http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• قسمت سی و یکم پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.» بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.» گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.» گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟» گفت: «تو هم بیا برویم.» جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!» گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.» گفتم: «برای همیشه؟» خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.» باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.» روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.» شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.» همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.» دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم«چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت«مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم. باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند. مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• سلام نماز دهه ی اول ذی الحجه از امشب شروع میشه از فیض این نماز بی بهره نباشید ان شاءالله التماس دعا http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• وقتی که نیستی؛ غمِ دلتنگی تو را باید به قابِ عکس چطوری نشان دهم؟! http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا