•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
#دختر_شینا
قسمت سی و سوم
دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند.
آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.»
بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم.
معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود، اما خدیجه بی قراری می کرد. حوصله اش سر رفته بود. هر کاری می کردیم، نمی توانستیم آرامَش کنیم. چند نفر آشنا توی مینی بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می خواست. همین طور که معصومه را شیر می دادم، از خستگی خوابم برد.
فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته ایم، برای احوال پرسی و عیادت صمد به خانه حاج آقایم می آمدند. اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمی رفت. هر روز پانسمانش را عوض می کردم. داروهایش را سر ساعت می دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می گرفت و می گفت: «قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله ام سر رفت.»
بعد از چند سالی که از ازدواجمان می گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می نشستیم و با هم حرف می زدیم.
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.»
دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
🌷لالههای بهشتی🌷
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅═✧❁🌷 ﷽ 🌷❁✧═┅┄┈•
شهید حسین حبیبیزادهقهرود
شهید 17 ساله
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
تاریخ تولد : 4 / 6 / 1348
تاریخ شهادت : 4 / 10 / 1362
محل شهادت: امالرصاص
عملیات: کربلا 4
شهید حسین حبیبی زاده قهرود چهارم شهریور 1348 در شهرستان کاشان استان اصفهان متولد شد. پدرش میرزا ابراهیم ، نانوا بود و مادرش ایران حقپرست نام داشت. تا کلاس اول راهنمایی درس خواند و سپس در نانوایی مشغول به کار شد. از طرف بسیج به جبهه اعزام شد. حسین چهارم دی 1365 طی عملیات کربلا 4 در ام الرصاص به شهادت رسید. پیکرش در منطقه باقی ماند و مفقودالاثر شد و 12 سال بعد هنگام تفحص ، شناسایی و سوم اردیبهشت 77 در گلزار شهدا دارالسلام کاشان به خاک سپرده شد.
برادر بزرگترش شهید تراب حبیبیزاده ابان 62 طی عملیات والفجر 4 در مریوان در 16 سالگی به شهادت رسید
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
🌷لالههای بهشتی🌷
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅═✧❁🌷 ﷽ 🌷❁✧═┅┄┈•
#شهید_محمود_بابائیان_چوری
#شهید 14 ساله
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#تاریخ #تولد : 01 / 01 / 1348
تاریخ #شهادت : 03 / 12 / 1362
محل شهادت: #اندیمشک
عملیات: #خیبر
شهید #محمود #بابائیان #چوری اول #فروردین 1348 در روستای #چورکوچان از توابع شهرستان #آستانه_اشرفیه استان #گیلان متولد شد. پدرش #محمدحسین #کشاورز و #نجار بود و مادرش #لیلا نام داشت. تا پایان مقطع ابتدایی درس خواند. از طرف #بسیج به #جبهه اعزام شد و به عنوان کمک ارپیجیزن مشغول به فعالیت گردید. محمود چهارم #اسفند 1362 طی عملیات خیبر در اندیمشک استان #خوزستان بر اثر اصابت ترکش به پا، به شهادت رسید. پیکر #شهید_محمود_بابائیان در #گلزار #شهدا #آستانه اشرفیه به خاک سپرده شد
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
"مناجات زیبای شهید چمران"
#اللهم_ارزقنا_شهادت💔😭
#شهید_مصطفی_چمران
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
شهید مدافع حرم شهید 31 خرداد 97 موسی رجبی متولد 1358ش از ترکمانچای میانه آذربایجان شرقی .همسر شهید رجبی گفت: شجاعت و تخصص موسی زبانزد همگان بود. من گمان میکنم این شجاعت، از ایمان و توکل به خدا نشأت میگرفت؛ چرا که همیشه به خدا توکل میکرد و هر موفقیتی را فقط از لطف و جانب او میدید. روزهای مهم زندگی مان را فراموش نمی کرد سال ۱۳۹۶ اولین سالی بود که روز تولدم کنارمان نبود و از این بابت خیلی ناراحت بودم. از سرکار که برگشتم، پسرها با شکلات و برفِ شادی و بادکنکهای چسبیده به دیوار، غافلگیرم کردند. در نبود بابا، تمام تلاششان را میکردند که از شدت غم دلتنگی او بکاهند؛ اما حال من دست خودم نبود، دلم بهانه حضور کسی را میگرفت که کنارم نبود...
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
#شبتون_شهدایی
امشب به نیت شهید#موسی_رجبی نفری
۳صلوات ختم کنید...✨🌙
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•