•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🌷 رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) :
✍ پنج دعاست که مستجاب میشود ؛
1️⃣ دعای مظلوم تا یاری شود.
2️⃣ دعای زائر کعبه تا بازگردد.
3️⃣ دعای کسی که به جهاد میرود تا به اقامتگاه خود برگردد.
4️⃣ دعای مریض تا شفا یابد.
5️⃣ دعای برادری که در غیبت برادر خود برای او دعا کند. و این دعا از همه دعاها زودتر مستجاب میشود.
📖 نهج الفصاحه حدیث 1460
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🔺خییییلی قشنگه و قابل تأمل
لطفاً حتماً با دقت گوش بدید
🔹 ما به استغفار، بیشتر از آب، هوا و غذا احتیاج داریم! استغفار یعنی حمام روح🛀
فواید #استغفار از زبان #استاد_شجاعی
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 ﷽ 🌷❁✧═┅┄┈•
شهید علیرضا زمانی
شهید 20 ساله
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
تاریخ تولد: 25 / 9 / 1347
تاریخ شهادت: 4 / 5 / 1367
محل شهادت: اسلامابادغرب
عملیات: مرصاد
شهید علیرضا زمانی بیست و پنجم اذر 1347 در روستای چهل زرعی بخش زرنه شهرستان ایوان غرب استان ایلام متولد شد. پدرش مراد کشاورز بود و مادرش زینب نام داشت. به شهرستان اسلامابادغرب استان کرمانشاه مهاجرت کردند. تا کلاس سوم دبیرستان در رشته انسانی درس خواند. به نماز شب و شب زندهداری و دعای توسل و زیارت عاشورا و دعای کمیل بسیار علاقه داشت. از طرف بسیج به جبهه رفت و به عنوان جانشین فرمانده گردان مشغول به فعالیت شد. علیرضا چهارم مرداد 1367 طی عملیات مرصاد هنگام درگیری با گروهک منافق سازمان مجاهدین خلق در اسلامابادغرب بر اثر اصابت گلوله به سر به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای باغرضوان اسلامابادغرب به خاک سپرده شد
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🌺نمازتوسل بسیار مجرب به امامجواد علیه السلام در #روزچهارشنبه
در روز چهارشنبه بعد از نماز ظهر و عصر
دو رکعت نماز به نیت هدیه به امام جواد خونده بشه(دقیقا مثل نماز صبح فقط نیتش هدیه به امام جواد باشه)
بلافاصله بعد از نماز ،
۱۴۶ مرتبه نه بیشتر و نه کمتر این ذکر رو بگوید
🌱ماشاءالله لا حول ولا قوه الا بالله🌱
بعدش حاجتتون را میخواید...
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
❤️ #هوالعشــــــق
چشمهایم را میبندم و در را باز میکنم...آهسته وذره ذره...میترسم با همان حال آشفته ببینمش...در را کامل باز میکنم و مات میمانم.
در سیاهی شب و سوسوزدن تیر چراغ برق کوچه که چند مترآن طرف تر است...لبخند پر درد علی را میبینم...چند بار پلک میزنم!حتما اشتباه شده!!
یک دستش دور گردن سجاد است...انگار به او تکیه کرده است!نور ماه نیمی از چهره اش را روشن کرده...مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشمهایم را تنگ میکنم.
یک پایش را بالا گرفته است...!!"حتما آسیب دیده!"
پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گلش کنند...لباس رزم و...نگاه خسته اش که برق میزند.اشک و لبخندم قاطی میشود...از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلش می ایستم
_علی؟؟!...
لبهایش بهم میخورد
_جون علی...
موهایش بلند شده وتا پشت گردنش آمده و همینطور ریشش که صورتش را پخته ترکرده.
چشمهای خمار و مژه های بلندش دلم رادوباره به بند میکشد.دوست دارم به آغوشش بیایم و گله کنم از روزهایی که نبوده...بگویم چند روزی که گذشت از قرنها هم طولانی تر بود...دوست دارم از سر تا پایش را ببوسم.دست در موهای پرپشت و مشکی اش کنم و گردو خاک سفر را بتکانم...اما سجاد مزاحم است!!ازاین فکر لبخند میزنم.نگاهش در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده.دست راستم را روی یقه و سینه اش میکشم...آخ!!!خودتی...خود خودت!!علی من برگشته!!!نزدیکتر که می آیم با چشم اشاره میکنی به برادرش و لبش را گاز میگیرد...ریز میخندم و فاصله میگیرم.پر از بغض است!
پر از معصومیت درلبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجادبا حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید
_ای باباااااا...بسه دیگه مردم از بس وایسادم...بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!!...هردو میخندیم...خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!...
ادامه میدهد
_راس میگم دیگه!!!...حداقل حرف بزنید دلم نسوزه...
در ضمن بارون داره شدید میشه ها...
او دست مشت شده اس را آرام به شکم سجاد میزند
_چه غرغرو شدی سجاد!!...محکم باش...باید یسرببرمت جنگ آدم شی..
💞
سجاد مردمک چشمش را در کاسه میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید...چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم علی اینکاررا دوس دارد!
_آقا سجاد...اجازه بدید من کمک کنم!
میخندد
_نه زن داداش...علی ما یکم سنگینه!کار خودمه...
نگاه بی تاب و تب دارش همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرش تنه میزند
_خسته شدی داداش برو...خودم یک پا دارم هنوز...ریحانه هم یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد از نگاهش میخواند که کمک بهانه است...دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیش میکند... لی لی کنان کنار در می آید و کف دستش را روی دیوارمیگذارد...
سجاد از زیر دستس شانه خالی میکندو با تبسم معنا داری یک شب بخیر میگویدو میرود...حالا مانده ایم تنها...زیر بارانی که هم میبارد هم گاهی شرم میکنداز خلوت ما و رو میگیرد از لطافتش...
✍ ادامه دارد ...
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•