•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
#شبتون_شهدایی
امشب به نیت شهید #عباس دانشگر نفری
۳ صلوات ختم کنید... ✨🌙
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
#شبتون_شهدایی
امشب به نیت شهید #عباس بابایی نفری
۳ صلوات ختم کنید... ✨🌙
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🌹امام سجاد علیه السلام در بیان مقام حضرت ابالفضل العباس فرمودند:
♦️«و إنّ للعباس عندالله عزّوجل منزلة یغبطه بها جمیع الشهداء یوم القیامة؛
♦️برای #عباس در پیشگاه خداوند بزرگ مقامی است که همه شهدا بر آن غبطه میخورند».
❤️میلاد اسطورهی ادب و وفا مبارک
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
🌷لالههای بهشتی🌷
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅═✧❁🌷 ﷽ 🌷❁✧═┅┄┈•
#شهید_احمد_شعبانیان
#شهید 17 ساله
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#تاریخ #تولد : 30 / 6 / 1345
تاریخ #شهادت : 3 / 12 / 1362
محل شهادت: #دهلران
عملیات: #والفجر 6
شهید #احمد #شعبانیان سیام #شهریور 1362 در شهرستان #استانه_اشرفیه استان #گیلان متولد شد. پدرش #عباس ، #میوه_فروش بود و مادرش #زهرا نام داشت. تا کلاس دوم #راهنمایی درس خواند و سپس به #حوزه_علمیه رفت و در طلبگی خواند. از طرف #بسیج به #جبهه اعزام شد و به عنوان آرپیجی زن مشغول به فعالیت شد. احمد سوم #اسفند 1362 طی عملیات والفجر 6 در منطقه #چیلات شهرستان دهلران استان #ایلام بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر و دست و پا به شهادت رسید. پیکرش در #گلزار شهدا #استانه #اشرفیه به خاک سپرده شد.
قسمتی از وصیتنامه شهید احمد شعبانیان:
خطاب به برادران عزیز بگویم که #دوست ندارم اسلحه ام بر #زمین بماند وکسی آن را بلند نکند راهم را که راه #امام است ادامه دهید و با دشمنان #اسلام تا آخرین قطره #خون نبرد کنید خواهران همچون #زینب میخواهم که #کاخ #ستم را فرو ریزید و مثل او بخروشید که خروج شما ، #حجاب شماست سعی کنید #الگو برای دیگران باشید.
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
🌷لالههای بهشتی🌷
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅═✧❁🌷 ﷽ 🌷❁✧═┅┄┈•
#شهید_سید_حسین_ناصری_نژاد
#شهید 18 ساله
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#تاریخ #تولد : 22 / 4 / 1347
تاریخ #شهادت : 5 / 11 / 1365
محل شهادت: #شلمچه
عملیات: #کربلا 5
شهید #سید_حسین #ناصری_نژاد بیست و دوم #تیر 1347 در شهر #قمصر از توابع شهرستان #کاشان استان #اصفهان متولد شد. پدرش سید #عباس ، #نجار بود و مادرش سیده #فاطمه #جلالی #قمصری نام داشت. پس از پایان دوره راهنمایی وارد #حوزه شد و به فراگیری علوم دینی و #حوزوی پرداخت و #طلبه شد. از طرف #بسیج به #جبهه اعزام شد. سیدحسین پنجم #بهمن 1365 طی عملیات کربلا 5 در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به صورت و کمر به شهادت رسید. پیکرش در #گلزار #شهدا روستای #محله_سادات از توابع شهر قمصر به خاک سپرده شد.
برادر بزرگترش #شهید_سید_محمدرضا_ناصری_نژاد #مهر 61 توسط منافقین در #تهران در 18 سالگی به شهادت رسید
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
32.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
📌 راز علقمه
◾️ دست راستش را زدند؛ مَشک را به دست چپ گرفت. دست چپش را زدند؛ مَشک را به دندان گرفت. دست و چشم و سر چه اهمیتی دارد، تا مَشک در سلامت است؟!
◽️ وقتی راز عباس برملا شد، شادی در دل حرامیان افتاد. تیری از چلهٔ کمان رها شد و بر مَشک نه، بلکه بر قلب عباس نشست!
◾️ دلم گواهی میدهد عباس را نه تیرِ در چشم و نه عمود آهنین، که تیر نشسته بر مَشکی که همهٔ امید #عباس بود، شهید کرد. گویی قاتلِ عباس ملعونی است که آب را، همۀ امید را، از او گرفت.
◽️ آری! آدمی به امید زنده است. امید حرف اول را در زنده ماندنِ انسان میزند. آنچه زینب را پایدار و سربلند به مدینه بازگرداند، امید بود. همانطور که آنچه شیعه را تا امروز زنده نگه داشته، امید است؛ امید به آمدن نهمین فرزند حسین؛ امید به بازگشت منتقم خون حسین...
#امام_زمان علیه السلام
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
▪و #عین حرف اول #عشق است
مثل حرف اول #عاشورا
▪عاشورا یعنی
قطرات اشكی كه امام حسین(ع)
برای فردای اهل بیت خویش ریخت
▪عاشورا یعنی
جمع كردن خارهای بیابان در شب تاریك، یعنی سیراب كردن كودك شیرخواره با سرانگشتان پیكانی تیز
▪عاشورا یعنی
ضجه های كودكانی غریب در صحرایی سوزان ، یعنی فرو رفتن خارهای بیابان در پاهای كودكانه ای كه به دنبال عشق ندای لبیك سرداده بودند
▪عاشورا یعنی
اوج مردانگی و ایستادگی، یعنی تجسم تمام غیرتهایی كه در چشمهای نجیب #عباس سو سو میزد
▪عاشورا یعنی
دلدادگی به سرچشمه پاكیها،یعنی طعم شیرین عطش در كنار یار،پیامد عشق ورزی به نور
▪عاشورا یعنی
پر كردن مشك آب در عین عطش ، یعنی پرپر شدن و دم بر نیاوردن ، یعنی به آسمان پرتاب كردن خون گلوی شش ماهه ای كه از تشنگی به چشمان پدر خیره شده بود،یعنی دفن كردن تمام احساس خویش در پشت خیمه ها
▪عاشورا یعنی
وداع آخرین خواهری خسته با برادری از جنس نور، یعنی عین صداقتی كه در آسمانها نظیر نداشت
▪عاشورا یعنی
فرود همه غیرت های آسمان در زمین و پرواز همه پاكیها به آسمان،یعنی تمام معصومیت و مظلومیت حق در برابرباطل
#عاشورا
#محرم
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🌸 #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۲۴
سوالی نگاش کردم که گفت:
_منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک میکنین، من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین
دارین صرف من می کنین
یه کم نگاهش کردم، این عباس بود،آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم،
همه چیز که سرجاش بود ..
پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود ..
یه رنگ دیگه ..انگار تو این دنیا بجز #عباس و #هدفش به هیچ چیز فکر نمی کردم،
#انگارخودم_دیگه_مهم_نبودم ...
بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم ..مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!!
دوباره نگاهمو به بیرون کشیدم و گفتم:
_شما خودخواهین آقای عباس!
با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت:
_خودخواه؟!!!
هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود، خیلی هم متفاوت، درون من داشت دنیایی دیگه شکل میگرفت، دنیایی که خودم هم نمیشناختم، دنیایی که داشت #مَنیت منو ازم می گرفت ...
- خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر میکنین من آرزویی ندارم،منم مثل شما جوون و پر احساسم،... منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما ..
سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض رو تو چشمام
- اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون، ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو #رسیدن به این #مقصد کمک کنین ...
کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد:
_شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل میکنین برای رسیدن به شهادت ..اما من که یه دخترم چی؟! من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو ..کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ...شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!!
بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم:
_غم انگیزه آقای عباس، نه!..شهادت مردایی که میرن و خانواده هایی که میمونن و هرروز با یاد اونا شهیدمیشن ...
دیگه هیچی نتونستم بگم،،،،
یاد بابا یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود ..هوای دلم بارونی بود،تو دنیای درونم بارون میبارید..
تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ...
غذامونو سفارش دادیم،
عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود، نمیخواستم انقدر تو خودش باشه،برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
_میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم
سرشو بلند کرد و گفت:
_نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم
از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد ..
کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود منم محو نگاهِ مرد روبروم پرسیدم:
_همیشه انقدر ساکتین؟!
نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
_نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!!
خنده ای کردم و به شوخی گفتم:
_الانم که هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!!
نگاهش جدی شد و پرسید:
_واقعا؟؟؟!
خواستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمیاومد ..دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش ..
نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم:
_آخش بالاخره داره سفارش ما رو میاره.. گشنم شد از بس حرف زدم
خندید ..و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ...
.
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🌸 #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۴۴(قسمت آخر)
نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم، دنیا بشدت دور سرم می چرخید، دلم میخواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت …
خود عباس حتی بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم … کاش اون روز جوابشو میدادم .. کاش بهش میگفتم منم دیگه زنده نمی مونم .. کاش میگفتم …
محمد با ناراحتی و چشمای خیس سرشو انداخت پایین و گفت:
_آره، #شهید شد!!
دیگه هیچی نفهمیدم....
فقط چشمام سیاهی رفت و تو بغل محمد از حال رفتم …
تا به خودم اومدم پشت تابوت عباس حرکت میکردم... سیل عظیمی از جمعیت اومده بودن تشییع عباس …
مگه عباس رو چند نفر میشناختن ..
#مردم_دنبال_نام_نیومده_بودن
#دنبال_شهیداومده_بودن..
پشت سر تابوت راه میرفتم و باهاش حرف میزدم..
عباس!
عباس چقدر زود ..
عباس چرا انقدر زود رفتی ..
ما هنوز باهم زندگی نکرده بودیم ..
ما هنوز یکبار هم بی دغدغه راجب خودمون حرف نزده بودیم ..
عباس مگه نمیدونستی که من چقدر دلتنگت بودم ..😭
عباس چرا انقدر زود انتخاب شدی برای شهادت ..😭
عباس من از تنهایی بعد از تو میترسم ..
عباس چرا زود رفتی ..
چرا انقدر زود ..
چرا …😭
.
.
.
قبر آماده بود، پیکر عباسم رو داخل قبر گذاشتن،...
به خودم اومدم من اینجا چیکار میکنم پس؟؟! منم باید با عباس دفن کنن ..
چرا عباس تنهایی میره ..
پس من تنها تو این دنیا چیکار کنم ..
من بدون عطر یاس میمیرم ..
اکسیژن دلیل زنده موندن من نیست،
اکسیژن من عطر یاسِ عباس بود ..
خواستن سنگ لحد رو بزارن، خودمو بالای قبر رسوندم، افتادم کنار قبر ..
صداش زدم:
_عبااااااس .. نباید بری عباس ..نباید بری
عباسِ من باید زنده بشه ..باید ..مگه من چند وقت بود که داشتمش ..
قطره ای از اشکم داخل قبر افتاد ..
فقط صدای “یازینب” بود که میشنیدم ..
.
.
“لحظھ ے وداع با چشم پر اشڪ ڪنار قبر میشینم
آه اے مهربــون بارِ آخــره دارم تو رو میبینم”
#گفته_بودم_که_بیایی_غم_دل_با_تو_بگویم💔💔
چشمامو باز کردم،
همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود ..
بلند شدم نشستم،
صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد ..
دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..
دستام میلرزید ..
دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..
یازینب .. یازینب ..
زدم زیر گریه ..😭
فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم ..
یازینب ...😭
فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید ..
آخ عباس .... عباس....
.
.
وای که چه کابوس وحشتناکی بود ..
بلند شدم و وضو گرفتم ..
به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..سجاده ام رو پهن کردم .. چادرمو سر کردم و ایستادم ..خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم، دو رکعت "نماز شفع" میخونم قربه الی الله ..دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..
تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ...
سلام نماز رو دادم،
باز پیشونیم بهونه ی مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم .. اما نمیشد، گریه امان شکرگذاری نمیداد..😭
خدایا، خدا جونم، منو ببخش،
من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..
خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..
چون بوی تو رو میداد .. 😭
چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..😭
خدایا من دنبال تو ام ..😭
خدایا رسیدن به تو چقدر سخته..
چقدر سخت ..😭
باید از #عباس های وجودم بگذرم ..
باید از تمام #دلبستگیام به این دنیا بگذرم ..
خدایا ..
خدایا من از عباسم گذشتم ..😭
تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..
شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..
چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو #وقت_سحر ..
خدایا من از او گذشتم....تو نیز از گناهانم درگذر....
🌷پـــــایــــان🌷
💜پیشکش به تمامی.... شهدای عزیز مدافع حرم
💜تقدیم به.... عاطفه ها و معصومه های سرزمینم، #شیرزنان_فداکار و #شهدای_زنده
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🌹صلوات مخصوص شب جمعه
🌷ثواب نشرباهزااااران هزارسلام وصلوات
تقدیم به حضرت #عباس ومادربزرگوارشان به نیت ظهورحضرت حجت
«سلام الله وصلواته علیهم به عدد علمه »
.🏴أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
هدایت شده از 🌷لالههای بهشتی🌷
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🌹صلوات مخصوص شب جمعه
🌷ثواب نشرباهزااااران هزارسلام وصلوات
تقدیم به حضرت #عباس ومادربزرگوارشان به نیت ظهورحضرت حجت
«سلام الله وصلواته علیهم به عدد علمه »
.🏴أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🌹صلوات مخصوص #شب_جمعه
💚 ثواب نشرباهزااااران هزارسلام وصلوات
تقدیم به حضرت #عباس(علیهالسلام) ومادربزرگوارشان به نیت ظهور #امام_زمان(عجل الله فرجه)
«سلام الله وصلواته علیهم به عدد علمه »
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•