#خاطرات_شـهدا
🌷فرمان حضرت امام #خميني درباره ترك خدمت سربازي ارتش شاهنشاهي كه پخش شد، 📰عباس كه سرباز چهارده ماه #خدمت بود، از پادگان جيم شد و رفت قاطي تظاهرات و تجمعات مردم.😇
🌷 به #كاشان كه نميتوانست برگردد چون در يك شهر كوچك سريع شناسايي و دستگير ميشد.😰 چند ماه باقي مانده را در تهران سر كرد. خواهرش ساكن پايتخت بود و او زياد غريبي نميكرد. #انقلاب كه پيروز شد✌️ برگشت سر خانه و زندگي پدرشاش. اما عباس ديگر خيلي فرق كرده بود، حتي #ظاهرش هم متفاوت از گذشته بود😳
🌷 و ريش تازه سياه و نرم، صورت آفتاب ☀️سوخته و بر و روي جذاب، #مردانه و تحسينبرانگيز را هم به صفات هميشگياش اضافه كرده بود👌 و در اعمال و رفتارش هم ديگر آن آرامش #قبلي به چشم نميخورد و مادر حيران مانده بود كه چطور عباسش در عرض چند ماه اين طور عوض شده است.😍 همه ميگفتند: ماشاء الله پسر كربلايي #احمد يلي شده ...
#شهید_عباس_کریمی🌷
📎سالروز ولادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
دل را . . . بہ فدای قدمت می ریـزم یڪ بارِ دگر ، اگر تـو تڪرار شوی #پاسدار_مدافع_حرم #شهـید_صادق_عدا
#خاطرات_شـهدا
💢صادق کلاً #عاشق شهدا بود با اینکه آنها را ندیده بود و ارتباطی نداشت،😍 اما توفیق این را داشت که بعد از آمدن پیکرهای تفحصشده شهدا به شهرمان در قسمت ایثارگران #سپاه فعالیت کند و استخوانهای پاک و #مطهر این شهدا🕊 را با همکاری دوستانش در پارچهها بپیچند و به خانوادهها تحویل دهند؛😔
💢 تا اینکه به زمانی رسیدیم که پیکر شهدای #مدافعحرم به وطن آمدند که در این زمان هم جنازهها ⚰را از فرودگاهها تحویل میگرفت و #کفن و دفن آنها را خودشان انجام میدادند. با خانواده شهید حامد جوانی ارتباط زیادی برقرار کرده بود،👌 حتی زمانی که شهید جوانی در بیمارستان تهران بستری🛏 بود و از ناحیه هر دو #چشم و هر دو دست مصدوم و مجروح بود به ملاقاتش رفته بود؛ ❣
💢الان در کنار #مزار شهید جوانی صندلی تعبیه شده است که آن صندلی را صادق از انبار #اسقاطی سپاه گرفته بود و جوشکاری💥 و بقیه کارهایش را نیز خودش انجام داده بود؛ با این نیت که پدر مادر #شهیدان مدافعان حرم در کنار مزار فرزندانشان راحت باشند 😇و خسته نشوند. در #روز_پدر امسال از سوریه با پدر شهید جوانی تماس گرفته بود☎️ و روز پدر را تبریک گفته بود،
💢 وقتی آقای #جوانی از اوپرسیده بود «از کجا تماس گرفتهای؟»⁉️ گفته بود: «من از کنار پسرتان حامد با شما تماس میگیرم.» یعنی احساس میکرد که با حامد دوش به دوش ایستاده است☺️؛ صادق خودش #شهادتش را احساس کرده بود، آقای جوانی از او پرسیده بود که چه زمانی باز میگردید گفته بود: «دو گروه هستیم ✌️که یک گروه برگشتهاند و #گروهی در حال بازگشتند.» اشارهای نکرد که خودش هم بر میگردد.😔
#شهید_صادق_عدالتاکبری🌷
📎سالروز ولادتـــــ
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
بی قراری از چهرهات میبارد خستگـی را خستہ ڪرده بودی مرد خاکــی ... #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده #فرمان
#خاطرات_شـهدا
🌷شهید محمدرضا تورجی زاده #مداحی می کرد و صدای سوزناکی داشت. در اصفهان و دیگر شهرها مداحی هایش معروف شده بود. مخصوصا وقتی در گلستان شهدای اصفهان و در کنار مزار دوستان #شهیدش و در فراق آن ها می خواند. شهید حاج حسین خرازی هم شیفته سوز صدای او بود😍
🌷 بی سیم چی مشغول صحبت با اسماعیل صادقی بود. حاج #حسین هم آنجا بود. من هم مشغول ناهار. بعد گوشی📞 را داد به محمد تورجی و گفت: اسماعیل شما رو کار داره.تورجی گفت: آخه الان! بعد به سفره و #ظرف چلوکباب اشاره کرد. خندید😄 و به شوخی گفت: اگه بیام از #قافله عقب می مونم!
🌷اما بعد رفت پشت بی سیم.📞 با برادر صادقی #صحبت کرد..اسماعیل گفت: محمد، حاج حسین اینجا نشسته میگه برامون بخون🎤!محمد کمی #مکث کرد. یکباره حال و هوای او عوض شد 😥بعد با حالت خاصی شروع کرد:
در بین آن دیوار و در
زهرا صدا می زد پدر
دنبال حیدر می دوید
از پهلویش خون می چکید
🌷و همین طور ادامه داد. همه اشک 😭می ریختند. بعدها از سردار #صادقی شنیدم که گفت: حاج حسین آنجا خیلی #گریه کرد.
داغ دوستان #شهیدش برای او خیلی سنگین بود😔. وقتی حاج حسین منقلب شد بی سیم را گرفتم📞 و گفتم: محمد ممنون ادامه نده!بچه های #مخابرات صدای محمد را پشت همه بی سیم ها پخش📢 کرده بودند... "
#شهید_محمدرضا_تورجیزاده🌷
📎سالروز شهادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
ما ترس از شهادت نداریم و این تنهـا آرزوی مـاست ... 📎بنیانگذار لشگر ۱۰ سیدالشهدا #شهید_محسن_وزو
#خاطرات_شـهدا
🌷او همیشه قبل از #نماز در آینه خود را می نگریست و محاسنش را شانه می کرد☺️ این بار برای مدتی در آینه خیره شد و گفت : داداشی #رفتنی شدم ، یقین دارم ساعتهای آخره ... اینو که گفت پشتم #تیر کشید ، مطمئن بودم که این پیش بینی های محسن درست از آب در می آید ، حاج احمد متوسلیان بیسیم زد و گفت برید کمک عباس شعف ، #اوضاعش بی ریخته .
🌷کار آنقدر #سخت شده بود که در نهایت حاج احمد مجبور شده بود محسن وزوایی علمدار 🎌رشید خود را برای حل مشکل گردان میثم که نیروهای آن از همه سو زیر #آتش شدید توپ خانه قرار گرفته بودند روانة خط مقدم کند . با روشن شدن 🌤هوا ، اوضاع منطقه بسیار #خطرناک تر از ساعت های اولیة حمله شد ؛
🌷چرا که هواپیما های ✈️دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل تصرف شده توسط تیپ 27 محمد رسول الله به #پرواز در آمده بودند و نیروهای در حال تردد را بمباران💣 می کردند محسن همچنان برای رهایی گردان میثم در تلاش بود که گلوله توپی در کنار او #منفجر شد . یکی از نیروهای پیام تیپ 27 می گوید : «از پشت بیسیم📞 شنیدیم عباس شعف فرمانده گردان میثم می خواهد با حاج #احمد صحبت کند .» حاج همت گفت : «احمد سرش شلوغ است کارت را به من بگو » عباس شعف گفت : « نه ! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم 😰» همین موقع حاج احمد گوشی بیسیم را از #همت گرفت .
🌷صدای #شعف را شنیدم که می گفت : « حاجی ... آتیش🔥 سنگینه ... آقا محسن ... » صدای #گریه اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند دیدم😭 توی صورت سبزه حاج احمد #موجی از خون دویده است . گوشی #بیسیم را توی مشت خود فشرد . چشمان حاجی به اشک نشست یک نفس عمیق کشید😔 و زیر لب گفت : « محسن ، خوشا به #سعادتت ! »
#شهید_محسن_وزوائی🌷
📎سالروز شهادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
#خاطرات_شـهدا
🌷ارتفاع جاده قدیم #اهواز به خرمشهر، هفتاد هشتاد سانت است. و گردان سلمان به #فرماندهی قجهای در محاصره مانده است. 😰روز اول برادر احمد متوسلیان، شهید محسن وزوایی را فرستاد دنبالش. تا آن موقع سابقه نداشت❌ کسی روی حرف حاج احمد #حرف بزند.
🌷 وقتی در #محاصره افتادند حاج احمد با بیسیم 📞به شهید حسین قجهای میگوید: «برادر حسین! بیا عقب.» او میگوید: «برادر احمد نمیآیم!»⚠️ شهید محسن وزوایی که سه ماه بود با شهید قجهای در #ارتباط بود را میفرستد جلو تا او را برگرداند.😥
🌷 وزوایی میرود آنجا و #شهید قجهای پیغام میفرستد که به برادر احمد بگوییدمن #عقب نمیآیم‼️."اگر مقاومت سه روزه قجهای💪 و گردان #سلمان نبود معلوم نبود چند سال دیگر #خرمشهر آزاد شود...
#کلید_فتح_خرمشھر
#سردارشهید_حسین_قجهای🌷
📎سالروز شهادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
امروز تولد توست رفیق اما من ماندم با بااشڪ هاے دردمندم و واژه هاے خاڪسترےام ڪه تڪ تڪ شان درفراق تو
#خاطرات_شـهدا
🌷حمید که #مسئول اطلاعات و عملیات گردان بود با تعدادی از نیروها در جایی به نام انبار کاه مستقر بود.درگیری که به اوج رسید،باردشدن #تانک ازبعضی سنگرها نیروها عقب کشیدند
وعملآ قسمت میانی خط گردان شکسته شد ولی تعدادی از نیروها در سمت راست و چپ خط #ایستادگی می کردند.
🌷سمت چپ که #حمید بود با اتمام مهمات مجبور به عقب نشینی شدند،حمید نیروها را عقب فرستاد😰 آخرکار خودش وابوحسن عقب آمدند.در حال عقب آمدن #تیری به پای حمید خورد ولی باز تا جایی که توانست در حال مقاومت
🌷 وباباقیمانده #گلوله هایش در حال شلیک به سمت دشمن بود،#آخرین نفر ابوحسن اورادیده بودولی نتوانسته بود به حمید کمک کند‼️.آخرین چیزی را که از #حمید گفت این بود:حمید میخندید☺️ و میگفت یاحسین یازینب...
#شهید_حمید_قاسمپور🌷
📎سالروز ولادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
جاذبه ها ، همیشه به سمت پایین نیستند!! کافیست پیشانیت به خاک باشد ، به سمت آسمـان خواهی رفت ... 📎
#خاطرات_شـهدا
🌷توی منطقه🏔 عملیاتی #رمضان محاصره شده بودیم ۱۵ نفری می شدیم تشنگی فشار آورده بود😰
همه بی حال و خسته #خوابمون بردوقتی بیدار شدیم ، شهید فایده گفت:‼️بچه ها من خواب حضرت #زهرا سلام الله علیها رو دیدم حضرت با دست ✋خودشون به من آب دادند و قمقمه ی #شهیدی رو پر از آب کردند ...
🌷سریع رفتم سراغ #قمقمه ی یکی از بچه ها که شهید شده بود
دست زدیم ، پر از آب خنک بود😭
انگار همین الان توش #یخ انداخته بودند...همه ی بچه ها از اون آب سیراب شدند از اون آب شیرین و گوارا از #مهریه ی حضرت زهرا سلام الله علیها...
✍راوی: غلامعلی ابراهیمی
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
#خاطرات_شـهدا
بنده به خاطر تشويق هاي پسرم محمد، عازم جبهه شدم. به عنوان راننده ماشين هاي سنگين جهاد به طرف کردستان رفتم. نزديکي هاي سنندج؛ اتومبيل هيلمني را ديدم که خانواده اي در آن منتظر بودند تا کسي به آنها کمک کند. من پس از بررسي متوجه شدم که ماشين بايد براي تعميرات اساسي به شهر برده شود. در همين حين شنيدم که زن به شوهرش مي گفت: ديدي اينها بد نيستند. ظاهراً مرد، از افراد طرفدار ضد انقلاب بود. پس از مراجعه به شهر مرد از من دعوت کرد که براي غذا خوردن به منزلشان بروم، ولي زن که شوهر خود را مي شناخت گفت: به خانه ما نياييد! به محل استقرار پسرم محمد رفتم. هنگام ظهر محمد گفت: غذاي مقر متعلق به افراد همين جاست. شما غذايتان را در شهر بخوريد تا به طرف مريوان حرکت کنيم. اين کار را انجام دادم چرا که مي دانستم محمد تأکيد خاصي به نظم و حفظ بيت المال دارد. يک روز ماد رش از او خواسته بود تا کپسول گاز را پر کند. او از ماشين سپاه که در اختيار داشت استفاده نکرده بود و با موتور سيکلت خود با مشقت زياد اين کار را انجام داده بود.
✍ به روایت پدر شهید
📎 جانشین عملیات سپاه کردستان
#شهید_محمدرضا_افیونی🌷
📎سالروز شهادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
📎شهیدی که مقام معظم رهبری شالش را به عنوان تبرک نگه داشت. #شهید_سیدجمال_قریشی🌷 #سالروز_شهادت 🌹 ht
#خاطرات_شـهدا
قبل از یکی از #عملیات ها، بچه های گردان حضرت علی اکبر (ع) می روند پیش رئیس جمهور وقت (مقام معظم رهبری) تا هم دیداری داشته باشند و هم #روحیه ای بگیرند. در آن مراسم سید جمال که هم مسئول تبلیغات گردان بوده است و هم مداح اهل بیت(ع)، برنامه اجرا می کند و جلوی حضرت آقا مرثیه سرایی اهل بیت را می کند، که ایشان هم خیلی او را مورد #تفقد و توجه قرار می دهد.👌
موقع #نماز وقتی حضرت آقا می خواهند نماز را شروع کنند، سید جمال که قرار بود مکبر نماز باشد، شال سبزش را می اندازد روی دوش آقا و می گوید این را گذاشتم تا #تبرک بشود و بعدا می برم تا ان شا الله در جبهه به آرزویم برسم و شهید بشوم.نماز که تمام می شود، سید می رود شالش را بگیرد که آقا می فرمایند:شما #ساداتی و اگر مشکلی ندارد این به عنوان تبرک پیش من بماند که سید جمال قبول می کند.😇
بعدا هم #حضرتآقا به برخی از دوستان در لشگر می سپارند تا بیشتر هوای سید جمال را داشته باشند و اجازه ندهند که خط برود چون حضورش برای بقیه رزمنده ها باعث دلگرمی و قوت قلب است.اتفاقا در عملیات هم تقریبا مواظب بودند که سید خط نرود و در عقبه بماند. ولی در #شلوغی درگیری ها سید جلو می رود و به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت می رسد.تعریف می کنند بعدها که مجددا گردان می رود #خدمت حضرت آقا و کسی دیگر بلند می شود
و #مداحی می کند که آقا جویای احوال سید جمال می شود که به ایشان می گویند که سید شهید شده است شهید سید جمال قریشی متولد روستای برغان از توابع #کرج می باشد که در تیر ۱۳۶۵ و عملیات #کربلای یک به شهادت رسیدغیر از خودش سه برادرش و عمو و پسر عمویش هم به شهادت رسیده اند یعنی خاندان معظم قریشی #شش شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرده اند...
#شهید_سیدجمال_قریشی🌷
#سالروز_شهادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
خوشا ! آن گُل كه دستانت مُعطّٓر كرده ، عطرش را . . . #شهید_جهانپور_شریفی🌷 #سالروز_شهادت https://
#خاطرات_شـهدا
🌺🌱به یاد می آورم : هنگامی که میخواستم به کلاس #قرآن بروم، فراموش کرده بودم پدرم تا چند دقیقه دیگر میخواهد برود؛ و فقط خدا حافظی کردم . داشتم کفشم را می پوشیدم که پدر گفت: زهرا جان، عزیز بابا، بابا من که نبوسیدمت، دارم میرم ماموریت. گفتم : #ببخشید یادم رفته بود که شما میخواید برید ماموریت. من را در آغوش گرفت و بوسید.برای همیشه . . .
🌺🌱در آن لحظه #اشک شوق پدرم را دیدم ؛شوق به شهادت،انگار می دانست که شهادتش نزدیک است و خود را برای شهادت در راه خدا آماده کرده است. وقتی در سوریه بود هفته ای یکبار با ما #تماس می گرفت، هفته ها به سختی می گذشت و انتظار کشیدن ، کلافه ام می کرد.
🌺🌱در آن هفته ، از روز تماس بابا دو سه روزگذشت...خیلی بی تابی می کردم...به #مادر گفتم: چرا بابا تماس نمی گیره؟مادر که خودش هم چند روز بود سخت درگیر این موضوع بود بیشتر ناراحت شد ولی ما را آرام کرد. همان روز دایی من به جهرم آمد و ما را به هر بهانه ای بود به روستای پر زیتون بردند. آنجا که رفتیم کم کم خبر #شهادت پدر را به ما دادند. آری بابای عزیزم به آرزویش رسید. ...
✍راوی: دختر شهید
#شهید_جهانپور_شریفی🌷
#سالروز_شهادت
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
#رسـم_خـوبان اولین بار که میخواست بره آینه قرآن گرفتم براش. قرآن رو بوسید و باز کرد، ترجمه آیه رو
#خاطرات_شـهدا
هرگز بیکار نمی شد، فعال، پرجنب و جوش و روحیه جهادی در سراسر زندگی اش مشهود بود. از هر فرصتی برای شرکت در اردوی راهیان نور گرفته تا اردوهای جهادی بهره می برد. در حال تکاپو و تلاش بود هرگز نمی نشست.
وقتی با سعید هیات می رفتیم این قدر اشک می ریخت که چشمهایش مثل کاسه خون سرخ می شد. ولی آرام و بی صدا مانند سیل بهار اشک می ریخت. آن قدر آرام که کسی متوجه نمی شد.
ازهمان ابتدا که به من گفت می خواهم به سوریه بروم چون سنش کم بود، به سوریه اعزامش نمی کردند ولی کوتاه نمی آمد و مرتب اصرار می کرد و از هر دری وارد می شد.
تا در نهایت توانست به سوریه اعزام شود. خودش مرتب می گفت: فکر می کنند من خسته شده ام کوتاه نمی آیم، این قدر می روم تا بالاخره با رفتنم موافقت کنند.
سرانجام در روز پنجشنبه ۱۱ محرم، در منطقهی «حماة» هدف آتش مزدورانِ سعودی قرار گرفت و به شهادت رسید.
#شهید_سعید_بیاضیزاده🌷
#سالروز_شهادت
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
#خاطرات_شـهدا
🔹آن روز از پدر خداحافظی کرد .از دیگر اهل خانواده حلالیت طلببید بعد ساکش را برداشت و درحالی که دستش را توی دست من گذاشته بود، قبل از رفتن ، هدیه ای را که برای خانواده خریده بود به آنها داد آنگاه نگاهش را به من دوخت و گفت : «مادر حلالم کن . آنجوری که دلم می خواست نتوانستم در خدمتت باشم . »
🔸دست در گردنش انداختم و گفتم : «خدمت امام زمان باشی .»از خانه که بیرون رفتیم ، مقابل در حیاط از زیر قرآن سه بار رد شد و بوسه بر کلام ا.. زد . وقتی می خواستم آب را پشت سرش بپاشم ، برگشت، نگاهش را به نگاهم دوخت و بعد خم شد بوسه بر دستم زد . بلند شد چند قدمی از من دور شد .
🔸همینکه می خواستم آب را بپاشم ، باز آمد و بوسه بر دستم زد. این کار را سه بار تکرار کرد . گفت : «ببخش مادر . مرا ببخش ، حلالم کن »
🔹وقتی برای آخرین بار چند قدمی از من دور شد . کاسه آب را در مسیر قدم هایش پاشیدم . برگشت لبخندی زد و دستی تکان داد.
✍ به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_غلامعلی_پیچک🌷
#سالروز_شهادت
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1