eitaa logo
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
992 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
5.4هزار ویدیو
113 فایل
ولادت: 1363/10/30 ـــ🌺ــ شهادت:1390/6/13 اینستاگرام https://www.instagram.com/shahid.mohammad.ghafari.parsa محل شهادت:سردشت،ارتفاعات جاسوسان محل دفن:گلزارشهدای شهرهمدان 🔻نظرات وپیشنهادات🔻 @shahedesaber 🔻خادم کانال🔻 @shahid_mohamad_ghafari
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️حاجتش ازدواج بود. اما گره از کارش وا نمی‌شد. به سرش زد برود مسجد سهله. شبانه از کربلا راه افتاد. ✋ بین راه سیّدی نورانی دید. به اسم صدایش زد. فرمود: کجا می‌روی؟ گفت: سهله. سیّد همراهش شد. بین راه شروع کردند روضه خواندن، روضه شش‌ماهه کربلا. سیّد می‌خواند، او گریه می‌کرد. او می‌خواند، سیّد گریه می‌کرد. چند لحظه بعد رسیدند به مسجد سهله! 👈 فرمود: برو داخل مسجد، وقتی برگردی کربلا، حاجت‌روا می‌شوی. سیّد که رفت به خودش آمد: این سیّد مرا از کجا می‌شناخت؟ چطور یک‌شبه مرا از کربلا به سهله رساند؟ حاجتم را از کجا می‌دانست؟ فهمید صاحب مسجد سهله را دیده. صبح که شد برگشت کربلا. عصر همان روز به حاجتش رسید! 📚 شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام، ج۱ ص۲۶۸. ╭┅┈┈┈┈┈┈┈╼┅╮ 𑁍▹ ڪپی‌آزادباذڪرصلوات ◃𑁍 𑁍▹ @saberin_shahid_ghafari1◃𑁍 ╰┅╾┈┈┈┈┈┈┈┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تذکر مهم دربارۀ رابطۀ اربعین و امام زمان(ع) 🔻متأسفانه خیلی از هیئتی‌ها و انقلابی‌ها هنوز اهمیت اربعین را اساساً درک نکردند! 🔻و خیلی از اربعینی‌ها، هنوز اهمیت یاد امام زمان(ع) در اربعین را درک نکردند! 👈 صوت، فیلم و متن کامل این جلسه از ╭─••✾••♡♡♡•✾•─────╮ @saberin_shahid_ghafari1 ╰─••✾••♡♡♡•✾•─────╯
‍ ▪️چند روزِ تمام، زیر نظرش داشتم. اصلا لب به آب نمی‌زد! خیلی تعجب کردم‌. «آخر این پیرمرد، در این گرمای نجف، چطور تشنه‌اش نمی‌شود؟!» یک روز خواهش کردم رازش را بگوید. اولش طفره رفت. اما بالاخره به زبان آمد. گفت: برای دیدن امام زمان علیه السلام نذری کرده بودم: چهل شب چهارشنبه، مسجد سهله. چهل هفته تمام شد، اما خبری نشد. من ولی از سهله دل نکندم. یک شب، موقع بازگشت از سهله، تشنگی شدیدی سراغم آمد. نه آبِ خوردن داشتم، نه تاب رفتن. تاریکی شب و تشنگی لب امانم را برید. متوسل شدم به صاحب سهله. ناگهان آقایی مقابل چشمم ظاهر شد. سه دانه خرما تعارفم کرد. به خودم گفتم: دارم از تشنگی می‌میرم، حالا خرما هم بخورم؟! اصرار کرد. خرمای اول را که خوردم خنکی همه وجودم را گرفت! خرمای دوم، بیشتر. خرمای سوم، اثری از عطش نگذاشت. با آن آقا راه افتادم. چند قدم بعد، خودم را مقابل مسجد کوفه دیدم. حیرت کردم. «این آقا کیست؟ چطور ظرف چند لحظه مرا به مقصد رساند؟!» نگاه کردم. دیگر آن آقا کنارم نبود. از آن شب، دیگر تشنگی سراغم نیامد. 📚 برگرفته از العبقري الحسان، ج‏6، ص801 ╭─••✾••♡♡♡•✾•───╮ @saberin_shahid_ghafari1 ╰─••✾••♡♡♡•✾•───╯