eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
3.5هزار ویدیو
142 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم اللـہ الرحمن الرحیم شروع رمان 🌱
♥️ _ قربون این مهربونیت خوب کردی بیدارم کردی وای عزیز دلم برات میکشید _ برو گولم نزن که حسابی ازت گله دارم اگه دلتنگ بودی چرا یه سر نیومدی پیشم ؟ _ عزیز جون میدونی که الان دانشگاهم ، بخدا وقت نمیشه _ خوبه ، خوبه پاشو بیا پایین اون روز و روز بعد بخاطر اومدن عزیز به دانشگاه نرفتم ولی روز دوشنبه دقیقا روزی که با امیر علی کلاس داشتم بعد از زدن یه تیپ خفن وارد دانشگاه شدم وقتی به ورودی دانشگاه رسیدم دوتا پسر از این جوجه تیغیا جلوم سبز شد . _ جووون عجب مالی شماره بدم خانم عصبی غریدم : _ گمشو بینم بابا ، چی تو خودت دیدی ؟ _ از ما به از این باش خانم باهات راه میام اون یکی که تا حالا نظاره گر بود گفت : _ کلاس نیا بابا معلومه اینکاره ای شماره بده هماهنگ کنیم خوش میگذره دیگه از عصبانیت دود از دماغم خارج میشد : _ برو شماره بده به مادرت ، بی شخصیت ، گمشو تا نرفتم حراست رو بیارم همون اولی کیفم رو گرفت و گفت : _ بابا حراست کیلو چند ؟ ناز نیا منکه میدونم از خداته هر کاری کردم نتونستم کیفم رو از دستش بکشم ، هنوز با پسرا درگیر بودم که امیر علی سر رسید : _ چخبره اینجا ؟
♥️ یکی از پسرا جواب داد : _ به تو چه بسیجی پاچه خوار چه کاره حسنی ؟ دست امیر علی به شدت روی صورت پسره فرود اومد به طوری که نتونست خودش رو کنترل کنه و به طرفی پرت شد . اون یکی بلندش کرد و دوتا پا به فرار گذاشتن گویا متوجه شدن زور شون به امیر علی نمیرسه . امیر علی بدون اینکه به من نگاه کنه راهش رو به سمت دانشگاه داد منکه تازه به خودم اومده بودم بهش رسیدم : _ آقای فراهانی ؟ بدون اینکه به من نگاه کنه : _ بله ؟ از نگاه نکردنش کلافه شدم ولی جواب دادم : _ میخواستم تشکر کنم بابت اینکه کمکم کردید _ خواهش میکنم کار زیادی نکردم وظیفه بود _ نه خوب فکر نمیکردم شما درگیر بشید . اصلا نمیدونستم کین ، ظاهرا اصلا دانشجو هم نبودن شانس من بین این همه دختر نمیدونم چرا به من گیر دادن ؟ کلافه پوفی کشید در حالی که به درخت پشت سر من نگاه میکرد گفت : _ ولی من میدونم چرا با تعجب گفتم : _ شما میدونید ؟ از کجا ؟ _ ببخشید که رک میگم ولی فکر نمیکنید ، که به خاطر ظاهرتون بود ؟
♥️ هنگ کردم ، این با چه جرعتی باز از تیپ من گفت ؟ خوبه دفعه قبل تته پته میکرد الان انقدر رو دار شده که رک میگه : _ ببخشید چی گفتی شما ؟ _ چیز خاصی نبود گفتم بخاطر ظاهرتونه که هرکسی به خودش اجازه میده به حریمتون دست درازی کنه عصبی گفتم : _ چی ؟ مگه ظاهرم چشه ؟ یعنی الان خودم رو یقه پیچ کنم دیگه کسی تیکه نمیندازه ؟ مزاحم نمیشه ؟ _ شاید تیکه بندازه ، ولی دیگه به خودش اجازه نمیده کیفتون رو بکشه و بگه بیا بریم _ مواظب حرف زدنتون باشید آقا _ ابروی بالا پروند و گفت : _ مگه این کار رو نکردن ؟ _ دلیل نمیشه از روی ‌ظاهر آدم رو قضاوت کنن _ چرا اتفاقا شما خودتون به هرکسی اجازه قضاوت میدید بعد یه نگاه به موهام انداخت و گفت : _ مثلا الان من میگم اصلا رنگ موهاتون قشنگ نیست عوضش کنید منو میگید اول تعجب کردم از اینکه به من نگاه کرد بعد یهو عصبانیت جای تعجب رو گرفت : _ به تو چه مگه من برای تو رنگ کردم که اینو میگی اصلا .... اصلا .... چرا به موهای من نگاه کردی پوزخندی زد و گفت :
پایان رمان....🌱
شروع کتاب سلام بر ابراهیم 👇📚
چرا ابراهیم هادی؟🤔