#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سوم
#ساعت_¹⁹
_میدونم قربونت برم ولی زمان میخوام
_بیشتر از هفت سال؟اره دریا ؟الان هفت سال گذشته
_خواهش میکنم عزیزم من نمیتونم بازم وقت میخوام
آهی از ته دل کشید و بوسه ای روی موهام نشوند:
_باشه دخترکم باشه عزیزکم
از بغلش بیرون اومدم و محض دلخوشیش لبخندی زدم:
_قوربون عزیز مهربون خودم بشم
_خدا نکنه عزیزم ،پاشو بیا چایی گذاشتم بریم یه چایی بخوریم از بس تنها میشینی به این درودیوار زل میزنی دیونه میشی
_وا یعنی من دیوونم؟
_کم نمونده
_عزیززززر
خندید و از اتاق بیرون رفت البته درست میگفت من واقعا دیونه بودم خیلی هم دیونه بودم که به خاطر یه عشق یکطرفه و نافرجام خون به دل مادرم و این پیرزن بیچاره مردم از از سر درموندگی
نگاهی به آسمون انداختم و نالیدم:
_خدایا کمک کن حالا که نمیشه،خالاکه این عشق راهی به رسیدن نداره،حداقل فراموش کنم خواهش میکنم
خودم رو جمو جور کردم و به طبقه ی پایین رفتم:
_بازم از اون چایی های خوشمزه با طعم هل به خاطر من درست کردن بود چقدر به فکر من بود چقدر برام عزیز بود اگه عزیز و مامان نبودن قطعا تا الان پوسیده بودم