eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی ام》 رویَم...🕊 🇮🇷 را کردم و بیرون را نگاه کردم و چشم دوختم به بیابان خشک و نخل های خاک آلود. حال تو خیلی بد بود و چند بار به راننده گفتی نگه دارد، ولی او بیشتر پا روی گاز گذاشت، چون ظاهرا احساس نا امنی می کرد. صدای انفجارهایی از دور دست می آمد. بالاخره آشتی کردیم. ☺️🌺 جبران کنی و دیگر تنهایم نگذاری، اما آنجا هم بیشتر در خدمت پیرزن و پیرمردهای کاروان بودی. شب آخر می خواستی ویلچر مادر بزرگت را تحویل بدهی. گفتم: "منم میام. " گفتی: "بشین هلت بدم! "تا گیت بازرسی نشستم روی صندلی چرخ دار و مرا هل دادی. چقدر خندیدیم! دم گیت گفتم:"مردم دارن نگاه می کنن، اگه الآن بلند بشم می ریزن و چادرم رو تکه تکه می کنن،😁❤️ 🇮🇷 !  "مرا بردی پشت حرم حضرت عباس (ع) پیاده کردی. ما نیاز به اتفاقات بزرگ نداشتیم تا بخندیم و شاد باشیم. همین که همدیگر را داشتیم اتفاقی بزرگی بود. از کربلا که برگشتیم رفتم حوزه که امتحان هایم را بدهم. آن روز امتحان منطق داشتم. آخرهای جلسه بود که یکی از بچه‌ها آمد و گفت: "آقایی دم در با تو کار داره."  ورقه ام را دادم و آمدم.🤔🍀 تو بودی سوار آردی: "بدو بیا، داریم می ریم ماه عسل." آقا مصطفی؟امتحان دارم. امتحان بعدیم رو چه کنم؟ مدیر حوزه اگه بفهمه پوست از سرم می کنه. خندیدی، ازهمان خنده های بلند کودکانه: "دو روزه بر می گردیم، بجنب که دیر شد!" وای آقا مصطفی من که چیزی بر نداشتم! صندلی عقب رو نگاه کن!سبد مسافرتی آنجا بود. 🥰💚 🇮🇷 درش نیمه باز بود و پر از وسیله. آن طرف تر هم  پتو بود و بالش و فلاسک چای و سجاده. از سمت قزوین رفتیم شمال. ، البته با کمی تأخیر. هر جا را نگاه می کردی رنگ و بوی عشق داشت. زمین عشق و زمان عشق و آسمان عشق. سر راه رفتیم رشت خانه عمویم و شب را آنجا خوابیدیم. صبح، بعد از نماز، سفره صبحانه را پهن کردند: "سرشیر تازه و کره محلی و مربای بهار نارنج. 🍃🎄 چقدر مزه داد! گفتی : "اینم اولین صبح ماه عسل!" و خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه، . از اینکه توانسته بودی بعد از یک سال و چند ماه مرا بیاوری ماه عسل، خوش حال بودی. سر راه با هم رفتیم و چند نوع برنج برای مغازه خریدی. بو کن سمیه! این برنج صدریه، این دم سیاه، این دودی و اینم چلیپا. بعد راه افتادیم و رفتیم: از انزلی، لنگرود، رود سر، رامسر تا استان مازندران. 🌾🦋🌈 🇮🇷 فردای آن روز و دلم شور می زد. گفتی: "بی خیال عزیز! می ری کمی عزو التماس می کنی، ازت امتحان می گیرن، فعلا ماه عسلمون رو دریاب!"☺️🌸 باد...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و یکم》 باد...🕊 🇮🇷 می وزید و نم باران باعث شده بود روی شیشه ماشین . هوا بوی عطر باران و عشق را با هم داشت. سر راه رفتیم منزل عمه خانم که همسفر کربلایمان بود. ویلایی دستش بود که سوئیتی از آن را به ما داد که رو به دريا بود. صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک هایم جاری شد. مرغ های دریایی می خواندند و عکس دریا در شیشه پنجره پیدا بود.🥺🌊 غروب شده بود و چراغ های ساحل روشن ومن فکر می کردم خواب می بینم:"وای آقا مصطفی چقدر قشنگه!" ! مسخره می کنی؟ به هیچ وجه! واقعا من الآن فقط غروب را می بینم و ساحل و خودم و خودت رو! رفتیم و در ساحل قدم زدیم. مهتاب شده بود و چین و شکن موج های نقره‌ای و صدف هایی که برق می زدند. دیدی چه ماه عسلی آوردمت؟🥰🌺 🇮🇷 دستت درد نکنه آقا مصطفی! راه می رفتیم . کمی بعد گفتی: "بیا بریم شام بخوریم. "گرسنه نیستم. خب بریم سوپ بخوریم. سردم بود و تو می دانستی وسوسه یک کاسه سوپ گرم راضی ام می کند که بیایم. رفتیم رستوران ساحلی، برای هر دویمان سوپ گرفتی. تند تند می خوردم. نشسته بودی و نگاهم می کردی و می خندیدی.😁💚 چرا می خندی؟ ! نوک دماغت شده مثل لبو تنوری و لپاتم گل انداخته! وقتی برای خواب برگشتیم ویلا، نشستی لب تخت دو نفره: "اینم سفر ماه عسل. دیگه چی می خوای سمیه خانم؟ "واقعا در آن لحظه هیچ چیز دیگر دلم نمی خواست، جز بودنت را. صبح بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم. تند می رفتی و من با لذت به آسمانی آبی که رگه هایی طلایی داشت، نگاه می کردم.🥀❤️ 🇮🇷 ساعتی بعد در کنار جاده به مغازه های که وسایلی را می فروختند که با حصیر و چوب و پلاستیک های سبز، سرخ، قهوه‌ای و نارنجی درست شده بود. پیاده شدیم و چند کار چوبی و حصیری خریدیم. بعد رفتیم مثل قو و نفس به نفس دریا دیدیم. شب ماندیم. باز دریا بود و مهتاب و صدای امواج. روشن کردن آتش در ساحل بازی با ماسه های نرم.🌸🌷🌊 فردا صبح موقع برگشتن به تهران، ضبط ماشین خراب شده بود، گفتی:"بیا رو با هم بخونیم. "با وجود هوای سرد شیشه را پایین کشیده بودی و با هم شروع به خوندن کردیم. صدایمان در باد می پیچید و در گوش جنگل فرو می رفت. درختا رو می بینی سمیه، اونا که برگاشون ریخته، انگار با دستاشون نشون می دن لا! با هم اسماء الاهی را دوره کردیم:🤲🌷 🇮🇷 " رحیم_یا_غفور_یا_ودود..."هر اسم را سه بار تا هفت بار می گفتیم. خسته که می شدم می گفتی:"بلند تر، سمیه بلند تر!"به تهران که رسیدیم انگار در دریایی از شیر و شکر و عسل شنا کرده بودم، شیرین. 💚✨💚 همان... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و دوم》 همان...🕊 🇮🇷 سال اول برای کنکور ثبت نام کردی. از حوزه آمده بودی بیرون وقرار شده بود بروی دانشگاه. سجاد گفته بود: "تو ثبت‌ نام کن، منم کمکت می کنم. "چند واحد از دیپلمت مانده بود و چند واحد پیش دانشگاهی. آن ها را گذراندی و در رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد ثبت نام کردی.🇮🇷🌷 هر وقت می خواستی کاری را انجام دهی، کافی بود اراده کنی. و به هدفت رسیدی و داشتی ترم های دانشگاه را یکی یکی می گذراندی. اطلاعات عمومی و ریاضی ات عالی بود، اما برای تحقیق به قول خودت از سمیه خانم کمک می گرفتی! هر چه جلوتر می رفتیم بیشتر عاشقت می شدم. می گفتی:"این قدر به من وابسته نشو،💚🌸 🇮🇷 دلبستگی خوبه، وابستگی نه! "دست خودم نبود. دلبستگی، عاشقی، هرچه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود. مهم بودن تو بود و پنجره ای که به روی دلم باز شده بود، پنجره ای پر از هوای تازه، پنجره ای برای نفس کشیدن. با گفتن بعضی حرف ها بیشتر با روحیه و سلیقه ات آشنا می شدم: "من کهنز را دوست دارم چون حالتی بومی داره. ❤️💚 . یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا، حال پرنده ای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز اینجا بری تهرون برای زندگی کردن! "بعد تو؟ این چه حرفیه! آره دیگه ممکنه پیش بیاد! شیطنتم گل کرد: "آقا مصطفی تا هستی می تونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری،🦋✨ 🇮🇷 اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم! " : "حق با توئه! " زندگی مان جلو می رفت و روز به روز بیشتر از هم شناخت پیدا می کردیم. گاه که توصیه می کردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی می گفتی: "عزیز، من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم، از شلوغی و پرس شدن بدم میاد! "برای همین تا چشم مرا دور می دیدی،🌷🌿 ماشین را بر می داشتی و می رفتی. آقا مصطفی هر روز می ری توی طرح. ماشین رو می خوابونن!! یه جوری می رم که جریمه نشم! پرواز که نمیتونی بکنی! دعای غیب شدن بلدم! اما پرینت جیمه ها که می آمد، می فهمیدم چه دسته گلی آب دادی! با توجه به گشت های شبانه ای که داشتی، صبح ها بیشتر وقت ها دیر از خواب بلند می شدی و چشم هایت سرخ بود، به حدی که پلک هایت از هم باز نمی شد. 🥺🌼 یک روز...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و سوم》 یک روز...🕊 ، چشم که باز کردم از جا پریدم و گفتم: "وای خدایا کلاسم دیر شد! "خواب آلود گفتی: "صبر کن خودم می رسونمت! "خواب و بیدار لباس‌ پوشیدی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. سر فاز یک شهرک زدی کنار: "چیزی شده آقا مصطفی؟ "بذار بخوابم عزیز، نور آفتاب خیلی اذیتم می کنه! عینک دودی دسته نگین دارم را دادم بهت: "بیا بزن به چشمت و من رو برسون."😎🌺 گرفتی و زدی، اما پشت سرت را گذاشتی روی صندلی ات: ". "وقتی مرا رساندی که ساعت امتحان گذشته بود، اما عینکم را پس ندادی و تا مدت ها می زدی. آقا مصطفی این عینک زنانه س! می دونم، حالا یکی از این عینک آبادانیا می خرم، هر چی نباشه بچه جنوبم! بعضی روزها هم از رختخواب بیرون نمی آمدی.☺️🌸 آقا مصطفی ساعت خودش رو کشت! مگه کلاس نداری؟دارم اما پول ندارم!غلتی می زدی و خروپف می کردی. 😴💚 . اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا می رفتی مسجد و بر می گشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی ماند. من هم دست به اختلاس می زدم. لباس هایت را که در می آوردی، پول هایش را بر می داشتم و دوسه تومانی ته جیبت می گذاشتم. بعضی مواقع متوجه می شدی: "سمیه جان، من مرد خونه هستم ها! نباید پول تو جیبم باشه؟🤨❤️ " و گر نه همه رو می بخشی! بیشتر در آمدم از راه شستن لباس های تو بود، وقتی می خواستم آن ها را در لباس شویی بریزم. آخرین اختلاس من همین تازگی ها بود، بعد از شهادتت. یکی از لباس هایت را از روی رگال بر داشتم که از داخل یکی از جیب هایت سی هزار تومان نصیبم شد.🥺🌷 : "عزیز، داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟"چشم هایم گرد می شد: "پولم کجا بود؟ کارتت رو خودت خالی کردی! "اذیت نکن اگه داری بده، قول می دم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصد هزار تومان نداشته باشی! نه به خدا ۲۵۰ هزار تومان بیشتر ندارم! می خندیدی: "دیدی گفتم داری! حالا بلند شو و برای حاجی ت بیار! "چشم! اگه جیبای شلوارت نبودن کجا این همه پول داشتم!😁🌼 می گذاشتم زیر فرش. سمیه پول داری؟ اون گوشه فرش رو بزن بالا. بعد ها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمی پرسیدی و خودت می رفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض می کردم. آه آقا مصطفی، عزیز دل، این پول، پول خودت بود، فقط می خواستم زن بودنم را نشان بدهم.😊❣ وقتی باردار می شود یکی از اولین کسانی که خبردار می شود، مادرش باشد. دوست دارد به خانه پدرش برود، در گوشه ای از اتاق، آنجا که آفتاب روشنش کرده، دراز بکشد و حس کند در گهواره است. 💞🦋 دوست دارد...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و چهارم》 دوست دارد...🕊 🇮🇷 مادرش نازش را بکشد و بگوید: "بلند شو، ، باید زیرت جا بندازم! مبادا پک و پهلوت را سرما بدی! "هر دختری دوست دارد مادر بالای سرش بنشیند، موهایش را نوازش کند و بپرسد: "کی بریم برای خرید سیسمونی، دیگه وقتی نداری ها! "اما من از این چیز ها در می رفتم. آن قدر نگفتم تا که پدر بزرگ بعد از یک بیماری سخت، بستری شد بیمارستان و بعد هم فوت کرد و رفتیم دیلمان برای خاک سپاری.🥺🖤 را با دنیایی خاطره گذاشتیم زیر خاک، گریان و نالان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف سیاهکل. من با ماشین پدرم دنبال شما. وقتی برای یک لحظه بین ما فاصله افتاد، بعد از مدت زمان کمی متوجه شدید و آمدید سراغمان. تصادف کرده بودیم. آنجا بود که سراسیمه دویدی طرف ماشین و رنگ و رو پریده گفتی: "سمیه؟" و مامان داد زد : "مصطفی جان، هول نکن، بچه چیزی ش نشده! "در همان راه به او گفته بودم.🥺❤️ 🇮🇷 گفته بودم تا غصه اش کم شود. تو داد زدی: "بچه فدای سر سمیه! خودش چطوره؟" آنجا نشان دادی که. با وجود حال بدی که مامان داشت، گل از گلش شکفت. کدام مادری است که از روابط خوب بین دختر و دامادش شاد نشود؟ ماه های اول بارداری افسرده بودم و بیشتر دوست داشتم گوشه ای دراز بکشم. حالم خوش نبود، اما بعد شدم یک پارچه انرژی. یک روز آمدی دیدی رفتم نشستم بالای اپن آشپزخانه و نخود و لوبیا پاک می کنم و یک روز دیدی همان جا گوشت خورد می کنم. ☺️🌺 اون بالا چه می کنی؟ نکنه سر گیجه بگیری و بیفتی؟ !_خوب_خوبم! بچه عزیزه اما مادرش عزیزتره ها!حالا بذار بیاد، اون وقت معلوم خاطر کی رو بیشتر می خوای! به تو ثابت می کنم لب بود که دندون اومد! جوجه رو آخر پاییز می شمرن آقا مصطفی! اما آخر پاییز  رسید و معلوم شد که تو راست می گفتی: "با همه عشقی که به بچه ها دارم، حاظرم اونا رو به خاطر تو قربانی کنم. می فهمی سمیه؟" در طول دوران بارداری حواست بود چه ویاری دارم.🌸💚 🇮🇷 مدام هم سفارش می کردی: "دولا نشو سمیه!! بذار بردار نکن سمیه! "اما همه این ها تا وقتی بود که کار های مهم، از آن نوع کارهایی که خودت می گفتی "اگه سرم بره قولم نباید بره، " برایت پیش نمی آمد. اسفند ۱۳۸۷ بود و قرار بود خانه تکانی کنیم. عید روز شنبه بود و من برنامه شستن دیوار ها و آشپزخانه را گذاشته بودم برای روز پنجشنبه آخر سال که تو هم باشی. بعد یک شام خوشمزه و چای داغ گفتم: "آقا مصطفی، فردا باید بمونی برای تمیز کردن دیوارای اتاق و آشپزخونه! "من که فردا نیستم!😔🌷 نیستی؟ ؟ فردا پنجشنبه آخر ساله و باید با حاج آقا بریم گدایی!گدایی؟ بله برای مسجد، طبق معمول سنواتی. صدای من بلنده و کمک می گیرم، کمک مردمی! با ناراحتی گفتم: "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه! "ولی من باید برم! ورفتی. به همین سادگی. در فاصله ای که نبودی با سجاد به خرید رفتم. یک بلوز آبی روشن، یک شلوار طوسی و یک جفت کفش قهوه ای برایت خریدم.👞👕 🇮🇷 حتی شلوار را هم به پای او میزان کردم و دادم . می دانستم نه بلوزی می پوشی که به تنت بچسبد نه شلواری که فاقش کوتاه باشد. نه رنگ جیغ و نه کفش نوک تیز. ❤️ برای...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و پنجم》 برای...🕊 🇮🇷 خرید کردن برایت آسان بود. آن ها را کادو پیچ کردم. و تو هم آن ها را پوشیدی و تشکر کردی. دیگر ناراحتی نماند، چون این یک قانون نانوشته بین ما بود که قهر بی قهر. انتخابات سال ۱۳۸۸ بود و جامعه ملتهب. مغازه برنج فروشی ات شده بود محل تجمع دوستانت و پاتوقی برای دور همی و بحث. فردای انتخابات لباس پوشیدی تا از خانه بزنی بیرون. کجا آقا مصطفی؟ کافی نت.🚶‍♂🌸 تلفنت زنگ خورد، . صدایش آن قدر بلند بود که می شنیدم. آقا مصطفی کجایی؟ اینا از پشت بام خونه ها می ریزن روی سرمون! دیگر نمی شود جلویت را گرفت. زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه. بابا و مامان همیشه طرف تو بودند، امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟ گاهی می گفتم: "به خدا منم بچه شمام!یکی نیست طرف من رو بگیره؟ نمی بینین مدام داره می ره گشت؟🤨😔 🇮🇷 چهارشنبه سوری می ره تا کسی خراب کاری نکنه! عیدا می ره تا دزد به خونه های مردم نزنه! رو انجام بده! "ولی فایده‌ای نداشت. می دانستم اگر حالا هم به بابا و سجاد بگویم که نگذارند وارد این شلوغی ها بشوی، خودشان زودتر از تو جلوی پایگاه هستند. آن شب هم رفتی و من ماندم و تا بیایی شدم نصفه عمر. اعلام کرده بودند ۲۵ خرداد در میدان ولی عصر تجمع است.🔥🥺 که گفتم: "منم میام آقا مصطفی! " نه عزیز جان اوضاع مساعد نیست!هست یا نیست فرقی نمی کنه، میام! گفتم که نه سمیه! نمی شد مقابلت ایستاد. حداقل این جور مواقع نمی شد. دیوار های خانه نزدیک آمده بودند. روحم فشرده می شد. بلند شدم و رفتم منزل مامانم. یک ساعت گذشت. دو ساعت، سه ساعت. عصر غروب شد و غروب شب و تو نیامدی. نیمه شب شد، خط ها قطع بودند و تلفن ها جواب نمی دادند.💚❤️ 🇮🇷 کنج دیوار نشسته بودم، زانو ها در بغل و چشم به در ذکر گرفته بودم: "میاد، میاد، میاد. " همراهم زنگ خورد. گوشی ام را برداشتم، دیدم پدرت است: "کجایی آقا جان؟ " منزل پدرم. نگران نشی چیزی نیست. فقط اگه می شه دفترچه مصطفی رو بردار و بیار بیمارستان ۵۰۲ ارتش. چیزی شده؟ تو رو به خدا راستش رو بگید! چیزی نیست. فقط یه کم زخمی شده! زنگ زدم آژانس. ماشین نبود. زنگ زدم به آژانسی در شهریار.🚖☎️ ماشین که آمد با مادرم و سبحان سوار شدیم و رفتیم اندیشه. دفترچه را برداشتم و رفتم . مادر و پدرت جلوی در بیمارستان بودند. مادرت وقتی مرا دید به گریه افتاد. پدرت از حراست بیمارستان خواست تا مرا راه بدهند: "خانمشه، اجازه بدین بره ملا قاتش. " نمی دانستم چه بلایی سرت آمده. وارد اورژانس که شدم، پرده آبی رنگ پارچه ای جلوی تخت آویزان بود. پرده کوتاه بود و یک جفت کفش پر از خون دلمه بسته پایین تخت بود. پرده را کنار زدم، دیدم روی پهلو خوابیدی. پلک هایت را باز کردی و گفتی: "بالأخره اومدی؟"🥺🌷 میله...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و ششم》 میله...🕊 🇮🇷 : "چه بلایی سرت اومده آقا مصطفی؟ "می بینی که زنده ام. ملحفه را کنار زدم. دست چپت بخیه خورده بود: "پس این چیه؟"چیزی نیست، یه بوسه کوچولو از قمه! با وجود بخیه هنوز گوشت دو طرف از هم فاصله داشت. ملحفه را از روی پایت برداشتم. پای چپت هم مجروح بود: "این دیگه چیه؟ "یه بوسه دیگه! مسخره بازی در نیار آقا مصطفی، چی کار کردی؟🤨🌸 ، چیزی نیست! حال خودت چطوره؟ من خوبم تو چطوری؟ فقط کمی سر گیجه دارم، اما طبیعیه. صندلی را از گوشه ای آوردم و کنار تخت نشستم. من همین جا می مونم! با این حالت؟ مگه فردا امتحان نداری؟! اشک هایم سرازیر شد. دستت را گذاشتی روی سرم: "آروم باش عزیز! "بچه که در دلم خودش را جمع کرده بود، انگار خستگی در کند، بدن خود را کشید. دستت را چسبیدم.❤️💚 🇮🇷 آخ آقا مصطفی! چه خطری از بیخ گوشت پریده! ؟ جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه‌های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش. نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش را اشتباه رفت. ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون.🏃🏃‍♂ 🏍 دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی می زدن توی سرم، بعد با قمه زدن. بالاخره خودش را انداخت روی من و داد زد: بسه بی انصافا کشتینش. صدای آژیر آمبولانسا رو که شنیدم، به زور لای چشمام رو باز کردم. یکی داد زد: بخواید ببرینش، می کشیمش. دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم، وقتی داد زد: سوختم، سوختم.🥺🌷 🇮🇷 و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن، تازه به هوش اومده بودم. شماره دایی م فقط یادم اومد، اونم به خاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم. تو تعریف می کردی و من اشک می ریختم و التماس می کردم: "تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی! "دیگر پا به ماه بودم. هر روز منتظر که دردم بگیرد، اما خبری نبود. آخرین توصیه دکتر، خوردن روغن کرچک بود.🌺🌸 ، برایم آب میوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و می خواستی به زور به خوردم بدهی. شب قدره. نمی خورم! می خوام باهات بیام احیا! با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آب میوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم، اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم. آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی! تا ساعت یک نیمه شب ماندی، اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم: "سمیه رو بیارم پیش شما؟"📞😔 اول...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و هفتم》 اول...🕊 🇮🇷 مقاومت کردم بعد تسلیم شدم، اما در دلم . به محض اینکه رسیدیم خانه مامان، جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم. مامان گفت: "سمیه، می ری مسجد دردت می گیره ها! "گفتم:"عیبی نداره!"بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قرآن سر گرفتیم. آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی بعد از دو روز انتطار زدم زیر گریه: "آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟ "🥺❣ رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت: "بند ناف پیچیده دور گردن بچه، همین حالا برو بیمارستان!" ، باران هم نم نم می آمد. رفتیم بیمارستان نجمیه. مادر هایمان هم آمده بودند. خیلی زود دخترمان به دنیا آمد. ضعف کرده بودم. همین که مرا دیدی دستم را گرفتی و گفتی: "اگه بدونی دخترمون چقدر خوشگله! چهارشنبه شبم هست و بارونم که میاد و شب قدرم هست و بارونم که میاد و شب قدرم هست!.💦🌈 🇮🇷 ! به به به این قدم! "پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم. شب بچه نخوابید، مدام گریه می کرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت: "این بچه گرسنه س، براش شیر خشک تهیه کنین. "برایت پیامک دادم: "آقا مصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار، هر چه زودتر. " چشم .پیامت همراه با دو تصویر قلب و آدمکی بود که می خندید.❤️❤️😁 همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک آب جوش آمد، وارفتم: "پس مصطفی کو؟" رفت نماز جمعه و راهپیمایی روز قدس، گفت اگه برسم میام. اما نیامدی. پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟ اگر الآن بودی، می گفتی: "راهپیمایی روز قدس. "مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم. 🏠🌺 🇮🇷 می خواستیم به خاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم. خانه مان. خیلی ها بودند، اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود. گفتم: "خسته نباشی، قرار بود بیایی بیمارستان! " خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی، طوری که انگار من مقصرم. عذر خواهی هم نکردی. انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری. وظیفه من رفتن به راهپیمایی و مراسم روز قدس بود.💚❤️ تا به من و بچه برسد و مامانم هم می گفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما تو از هر دو تشکر کردی: "خیر، همین جا می مونن، خودمم بهشون می رسم! " واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی: از حمام تا پوشک بچه. حتی وقتی خواب بودم صدایم نمی زدی و وقتی اعتراض می کردم، می گفتی: " اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم! " اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه. هر وقت گریه می کرد بغلش می کردی: "بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده؟"🥰💕 برایش...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و هشتم》 برایش...🕊 🇮🇷 و برایش روضه می خواندی. شب سوم، تب شدیدی کرده بودم. نصفه شب بیدار شدم، دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی:" خدا رو شکر بیدار شدی، فاطمه خیلی گریه می کرد، اما بیدارت نکردم. بهش آب قند دادم، حالا بیا شیرش بده. " روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی، بعدها هم برای واکسن. 🌸🇮🇷 تا به او آمپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و می گرفتی. آقا مصطفی، دختره ها! لطیف تر برخورد کن! بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره، باید رنجر بار بیاد، طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه! فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج. نمی شد هم کار،  کرد هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری.❤️🌸 🇮🇷 ، هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی. آن روز ها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم می فروختی. آن ها را با چک از یکی از اقوام خریدی و گذاشتی در مغازه تا فروش بروند. به قول خودت می خواستی به او کمک کنی، اما در روزهای شلوغی، مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمی رفت یا اگر می رفت، درست یاد داشت نمی شد و سود و زیان نامشخص بود.🥺🌷 و خلاص. برای پول پلاستیک و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی. آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جابه جایی گونی های برنج استفاده می کردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم.❤️💚 🇮🇷 ، وقتی که مهمان ها رفتند گفتی: "بلند شو بریم بیرون. " کجا؟ اشتهارد. با نیسان؟ بچه اذیت می شه! چه اذیتی؟هر جا دیدم اذیت می شه نگه می دارم! وسایلی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم. در آن سفر، فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن، سفر های تفریحی ما شروع شود.🛻😊 اداره می کردی، هم دانشگاه آزاد درس می خواندی، هم جهاد دانشگاهی دوره پرورش و نگهداری گاو می دیدی. گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوران ها و تالارها می کردی. کارهایت را هماهنگ می کردم و سعی می کردم کنارت باشم. اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت می کردم. ❤️🌸 حتی ساعاتی را...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و نهم》 حتی ساعاتی را...🕊 🇮🇷 ، منتظر می ماندم تا کلاست تمام شود، وقتی می آمدی فاطمه را بر می داشتم با هم می رفتیم فروشگاه و خرید می کردیم. بعد، قدم زنان به خانه می آمدیم. بودن با تو، رویای من بود. اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه. ❤️🌷 حتی گاهی بودن کردم، فقط من و تو. یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی: "عزیز، بیا تو پارکینگ باهات کار دارم! "تعجب کردم: "چه کاری؟ " بیا تا بگم! هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم: "آقا مصطفی این چه صداییه؟" صدای گاوه! تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟ تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟! بیا ببین چه قشنگه خانم! آمدم و دیدمش. یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب.🐄☺️ 🇮🇷 مادرت را صدا زدی. از ذوق کردن تو ذوق کرد:" ، آدم رو غافل گیر می کنه!" فکر نمی کنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد. رفتی و جایی را اجاره کردی. دوستی که قرار بود با تو شریک شود، منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی. پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید. اوایل کارگر نداشتید. من و تو، مادر و پدرت با مامان و بابای من. گاوداری در شاهد شهر بود و ده کیلومتر به شهریار فاصله داشت.✨🐂🐄🐂 نگهداری و محافظت از آنجا سختی زیادی داشت، می دادی. از گاوداری هایی که گاو شیری داشتند، شیر می خریدی، گرم می کردی و با شیشه و پستانک به گوساله ها می دادی. برای رونق گاوداری، نیسان را فروختی و یک موتور خریدی. بیشتر روزها من وتو کلاه کاسکت می گذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان از خانه می رفتیم تا گاوداری.💚🌸 🇮🇷 می توانستی از پدرم،  برادرت یا پدرت ماشینشان را ،_اما_غرورت اجازه نمی داد. کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هر کسی شنید، سرزنشت کرد:"پاترول بنزین زیاد می سوزونه آقا مصطفی!" اما تو کم نیاوردی: "لابد به حکمتی توی این خرید بوده!" رفته بودیم اندیشه سر بزنیم.🇮🇷✨ موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمی توانست . تو آن را بکسل کردی و در آوردی. حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟ اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقا جرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت می کرد، اما من به خاطر خدا این کار رو کردم. بعد ها هم یک میلیون دادی و آن را گاز سوز کردی. با آن، ده پانزده نفر از بچه هایت را سوار می کردی و می بردی گردش. کارهای پایگاه را هم با همین پاترول، یا خودت انجام می دادی یا می دادی دست بچه هایت و آن ها انجام می دادند.🌷🦋 هنوز...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                              《قسمت چهلم》 هنوز...🕊 🇮🇷 برای گاوداری کارگر نگرفته بودی. هر شب یکی از پیش گوساله ها. تو هم صبح ها می رفتی برایشان علف می ریختی و آن کسی را هم که شب مانده بود بر می گرداندی. شبی گفتی: " امشب کسی نیست بره گاوداری، وسایل فاطمه رو بردار خودمون بریم. " اونجا گاوداریه مصطفی! اگر حشره‌ای فاطمه رو بزنه؟ بد به دلت نیار، بسپار به خدا.✨💚✨ رفتیم، : " کجایین شما؟ " گاوداری. شبم همین جا می خوابیم! می خوابین! اگه بچه رو حشره‌ای نیش بزنه چی؟ راه بیفتین بیایین همین حالا! مادرت حرص می خورد و تو می خندیدی. آن شب همان جا ماندیم. بو و صدا اذیتم می کرد. ما در اتاق سرایداری بودیم. دم صبح خوابم برد. چشم که باز کردم دیدم رفته ای نان داغ خریده ای و از گاو داری بغلی که مرغ و خروس داشت، چند تخم مرغ رسمی گرفته ای و با چای ساز جهیزیه ام که آورده بودی تا برای گوساله ها شیر بجوشانی🐄🐂 🇮🇷 . چه چایی ای! ظهر بر گشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیدا کردی و در همان اتاقک به همراه زنش جایشان دادی. گاه می رفتیم شام و نهار پیش آن ها. آن قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هر چه دستت می آمد می بخشیدی به او. حتی گفتی: " قراره بچه شون به دنیا بیاد، ما که می خوایم هدیه بدیم، بهتره سیسمونی بدیم. 😊🌺 " فکر می کنی یک قرون دوازده آقا مصطفی؟ هر چی می خواد باشه، ! آنها را با خودت بردی کهنز و تخت، کمد، ننو، پوشک، لباس و اسباب بازی خریدی و دادی بردند. داخل گاو داری یک زمین خالی بود که در آنجا یونجه کاشتی و چند تا مرغ و خروس هم خریدی. وقتی گوساله ها را با دست خودت شیر می دادی، از ذوق تو، ذوق می کردم. از دور می ایستادم و تماشایت می کردم.❤️🌸 🇮🇷 و پیش آن ها می بردی. اولین گوساله را بزرگ کردی و فروختی، گريه ات گرفت و گفتی: " این رو به نیت مامانت خریدم که سیده، پولشم برای او. " از فروش هدیه های تولد فاطمه هم گوساله ای برای او خریدی. آن را بزرگ کردی و فروختی. می خواستی برای فاطمه حساب باز کنی، اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی.🥺🌷 ، اما ایمان و توکل تو هم بی انتها بود. تازه به آپارتمان دو خوابه ۵۹ متری در اندیشه اسباب کشی کرده بودیم که یک روز صبح کارگر گاوداری تماس گرفت: " آقا مصطفی بدبخت شدیم، گوساله ها رو دزد برد! " یازده گوساله به سن فروش رسیده بود.🥺🐂 🇮🇷 آن ها را در آخوری جا داده بودی و قرار بود همان روز ها بفروشی. بودن، نتونستم از اتاق بیرون بیام.  " شکایت کردی اما بی فایده بود. چند بار از کلانتری زنگ زدند که دزد احشام در اطراف کرج پیدا شده، بیا شناسایی. می گفتی: " من اونجا نبودم. می گفتند:😔🐂 راهش همینه باید...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات طنز رفتن به سوریه..! یه دفه گفتم بزار مثه انسان برم...💔😂 مصطفی صدرزاده --------•|🕊🌱|•------- @sabkeshohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز روز دختر مگه میشه یادی از دختران شهید نکنیم😭 مصطفی مهدوی نژاد
•💙 مردم هر وقت کارتون جایی گیر کرد ، امام زمانتون رو صدا کنید ؛ یا خودش میاد ، یا یکی رو می‌فرسته که کارتون رو انجام بده . . - محمدرضا تورجی زاده 🌱 ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
.‌روزی که به خواستگاری من آمد💐‌ مادرم به او گفت《این دختر صبح ها که از خواب پا می شود ، در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زند ، یک نفر تختش را مرتب کرده است و لیوان شیر را جلوی در اتاقش آورده اند و قهوه را آماده کرده اند. شما می توانید با این دختر ازدواج کنید؟💍‌ .‌ مصطفی که خیلی آرام گوش می کرد گفت: +《من نمی توانم برایش مستخدم بگیرم ، ولی قول می دهم تا زنده ام،وقتی بیدار شد،تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم روی تخت!!!🌱 .‌ تا وقتی شد این کار را می کرد ، خودش قهوه نمی خورد اما چون می دانست ما لبنانی ها عادت داریم ؛ درست می کرد و وقتی منعش می کردم ، می گفت: 《من به مادرتان قول داده ام تا زنده ام این کار را برای شما بکنم》♥️ شهید مصطفی چمران 🕊 ..✨𝐉o𝐢n..↷ @sabkeshohadaa
مادر عباس آسمیه میگفت: عباس بیشتر اوقات، صبح ها به یاد امام حسین(ع) روضه می خواند و بر سینه می زد؛ در یکی از نوشته هایش خداوند را با کلمات و واژه هایی زیبا قسم داده بود تا شهادت نصیبش شود اگر لیاقت شهادت هم نداشت، مرگش را در روضه ی امام حسین(ع) قرار دهد:)
میگفت : میترسم از روزی که گناه کردن برای جامعه عادی شود....! حمید سیاهکالی مرادی ❤️ ..💚𝐉o𝐢n..↷ @sabkeshohadaa
🌱یادت باشد اسم نیست، رسم است!!! عکس نیست که اگر از دیوار اتاقت برداشتی فراموش بشود!!! مسیر است، زندگیست،راه است،مرام است! امتحانِ پس داده است! راهیست بسوی ! رزمنده ای که رفیق مجروحش رو به دوش می کشد تا به بهداری ببرد. 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌•🌿• @sabkeshohadaa | سَبڪ‌ِشُھَכآ
‌•🌿• جاده زندگی ام.. بدجور به پیچ و خم افتاده.. دلم محتاج از شماست.. ای اجابت کن دل 💔 خسته ام را ... ♥️ 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌•🌿• @sabkeshohadaa | سَبڪ‌ِشُھَכآ
🌱 حاج قاسم ِ ما: برادران! خواهران! جامعه‌ای صالح می‌شود که افراد صالح بر آن حاکم شوند؛ افراد منزّه جامعه را منظم می‌کنند .. 🕊 -نشر‌صدقه‌جاریه- 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌•🌿• @sabkeshohadaa | سَبڪ‌ِشُھَכآ
‌•🌿• دعا كنيد "باشيم" نه اينكه فقط شهیــد "بشويم"! اصلا تا شهید نباشيم، شهید نمی‌شويم! تا حالا فكر كرده‌ايد🤔 پشت بعضي دعاهاي شهادت، يك جور فرار از كار و تكليف است. سريع شهیـــد شويم تا راحت شويم🏃‍♂ اما... دعا كنيد قبل از اينكه شهید بشويم، يك عُمر شهیـــد باشيم👌🏻 مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گویند تو خودت شهید زنده‌ای برای ما!💔 مثلاً هشتاد سال شهیـــــد باشیم ...!!!! شهیــــد كه "باشيم"، خودش مقدمه می‌شود تا شهید هم بشويم 🕊 -نشر‌صدقه‌جاریه- 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌•🌿• @sabkeshohadaa | سَبڪ‌ِشُھَכآ
انسان گاه گاهی فراموش می‌کند که همیشگی نیست. 🌱| مصطفی‌چمران
‌•🌿• وقت دلت گرفت زیارت عاشورا بخوان و بر مصیبتهاے سرور شهیدان تاریخ امام حسین (ع) بنگر ، و اندیشه کن . دانش اموز علے تجلایی 🕊 -نشر‌صدقه‌جاریه- 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌•🌿• @sabkeshohadaa | سَبڪ‌ِشُھَכآ
‌•🌿• خدایـٰا‌دِلـم‌ بَھـٰانہ‌شھـٰادَٺ‌مےگیـرَد نِمے‌شوِد‌اِرفـٰاقـے‌کنۍبِھ‌این‌ ؏َـبد‌مـردود‌شـدِھ..! بابڪ نوری هریس 🕊 -نشر‌صدقه‌جاریه- 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌•🌿• @sabkeshohadaa | سَبڪ‌ِشُھَכآ
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
-
. کسانے که برای هدایت دیگران تلاش کننـد به ‌جای‌ مُردن مے‌شوند.. 🌱